به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، ايرج ميرزايي بعد از پيروزي انقلاب يك بار مورد سوءقصد ضدانقلاب قرار گرفت و دو بار هم در دوران دفاع مقدس و در جبهه غرب كشور مجروح شد. اين خلبان در ميان بسياري از خاطرات دفاع مقدس، نحوه به اسارت گرفتن 540 عراقي را در عمليات فتحالمبين روايت كرد:
در جريان عمليات فتحالمبين با شهيد كشوري در ايلام پرواز ميكردم؛ از آنجا مأموريت دادند تا براي كمك به پايگاه هوايي دزفول به منطقه اعزام شويم؛ به همراه محمد گودرزي به دزفول رفتيم. شب آنجا خوابيديم و قرار بود صبح به همراه 2 الي3 بالگرد كبرا براي عمليات فتحالمبين به منطقه برويم.
من به دليل عدم آشنايي به منطقه و مهم بودن عمليات پس از توجيه مختصر به همراه گروه پروازي وارد منطقه عملياتي شدم. با توجه به اينكه هوا كاملاً پوشيده از گرد و خاك بود و به علت گسترش عمليات مزبور قرار بر اين شد كه هر خلبان شكاري دنبال طعمههاي خاص خودش برود.
نيروهاي عراقي به قدري وسيع حركت كرده بودند كه توان رزمي ما را نيز طبيعتاً بيشتر به خود جلب كرده بود؛ پس از ساعتها پرواز عملياتي كه درگيري هوايي نيز بين ارتش جمهوري اسلامي ايران و رژيم بعث عراق صورت گرفت، نيروهاي زميني عراق كاملاً زمينگير و در حال فرار بودند. جالب اينكه نيروهاي مردمي ايران نيز در منطقه، ارتش بعث را دنبال ميكردند.
به همراه خلبان «محمد گودرزي» در يك كابين بودم، پس از انجام بخشي از عمليات متوجه شدم كه كاملاً در بالاي سر نيروهاي عراقي و عمق خاك عراق قرار گرفتم. شناسايي راه برگشت برايم دشوار بود بهطوري كه توسط راديو با همكاران تماس گرفتم كه من براي برگشت به ايران نياز به كمك دارم. همكاران مشغول عمليات بودند تنها سرهنگ عباس خادم خلبان نفربر 214 كه هر دو به زبان شيرين مادري آذري تسلط كامل داشتيم، ميتوانست كمكم كند.
هوا تاريك ميشد؛ سوخت بالگردم هم رو به اتمام بود؛ فقط 2 ـ 3 تا راكت داشتم؛ زير پايمان تانكهاي عراقي بود؛ جلوتر رفتم و ديدم قرارگاه عراقيها است، درست به قرارگاه عراقيها رفتم، ظرف غذا دستشان بود و داشتند شام ميگرفتند. وسط آنها نشستم، به محض فرود آمدن در ابتدا بعثيها فكر كردند من از خودشان هستم اما وقتي فهميدند ايراني هستم، دستهايشان را بالا گرفتند در اين لحظه من از كابين پياده شدم.
يكي از نيروهاي بعثي آرپيچي را به سمت هليكوپتر گرفت. چون هول شده بود، آن را هم برعكس گرفته بود. رسيدم و آرپيچي را از او گرفتم درگيري تن به تن شديد با او داشتم، او قوي بود اما ضربه كاري به او زدم كه به زمين افتاد. بلافاصه به كابين برگشتم و پشت بيسيم وضعيت را گفتم.
خلبان عباس خادم پشت بيسيم بود، محدوده جغرافيايي را اعلام كردم. نگران بودم. امام زمان(عج) را صدا ميزدم. مرحوم «سيدگلآقا اعجازي» يكي از سادات منطقه آستارا كه يك وقتهايي به او نذري ميداديم را به ياد ميآوردم و او را به جدش قسم ميدادم تا دعايمان كند.
عباس خادم از پشت بيسيم گفت: «نگران نباش، الان ميآيم، اما تو علامتي بده» گفتم: «من مسلسل دارم و زاغه مهمات دشمن روبهروي من است، به آنجا شليك ميكنم، وقتي آتش گرفت، خودت را به ما برسان».
بعد از دقايقي زاغه مهمات دشمن را هدف قرار دادم و آتش شعلهور شد؛ بچهها به طرف ما آمدند؛540 نفر از عراقيها را از قرارگاه خودشان بيرون كشيديم و به اسارت گرفتيم. با هماهنگي خاص قرارگاه هوانيروز جنوب با هليكوپتر شنوك از 540 اسيري كه گرفتيم 214 اسير را به سمت قرارگاه جنوب تخليه كرديم و بقيه اسرا هم به قرارگاههاي ديگر منتقل شدند.