به گزارش
ويژهنامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران، "پروانه در چراغاني"داستانی از زندگی شهید "حسین خرازی" فرمانده لشکر امام حسین(ع) اصفهان است.
ابتدای کتاب در فصلی با عنوان "به جای زندگینامه" نویسنده (مرجان فولادوند) به ذکر خاطراتی مختصر از شهید ایام انقلاب و جنگ و مسایل کردستان، دارخونین و ترکمن صحرا و مناطق جنگی خرمشهر، اهواز، آبادان و جزیره بوارین پرداخته و از مجروحیت در عملیات "فرمانده کل قوا" در طلائیه و حضور فعال در عملیات کربلای 5 و چگونگی شهادت وی مواردی نقل کرده است.
عناوین 9 بخش دیگر کتاب عبارت است از: تارهایی، فرودگاه اعزام، مرد، دژبان، پروانه در چراغانی، مثل یکخواب، اطلسیها در آفتاب و بغض ابری.
جلد پنجم مجموعه "قصه فرماندهان" (پروانه در چراغانی) توسط دفتر ادبيات و هنر مقاومت تدوین شده و با جلد شمیز از انتشارات شاهد و سوره مهر است.
گزیدههایی از کتابِ پروانه در چراغاني؛
ساجد: «...حسین گفت: پشت ضدهوایی باشید، با یک خط آتش راه هلیکوپترها را ببندید، آسمان را برای پروازشان ناامن کنید. اگر در راه تدارکاتشان بسته نشود، این جنگ میتواند تا هفتهها طول بکشد؛ یادتان باشد اگر تا بغداد هم برویم، مردم آزادی خرمشهر را میخواهند.
گفتم: اسیر داریم حسین آقا، تخلیه اطلاعاتی نشده، افسر است و با کمتر از درجه خودش حرف نمیزند.
آمد به من گفت: تو عربی بلدی؟
گفتم: من عربی بلدم، این حرف زدن بلد نیست!
گفت: بگو من فرمانده تیپم.
ترجمه کردم؛ آن اسیر اخمو، طوری نگاه میکرد که انگار حرفمان را جدی نگرفته. حسین گفت: بگو اصلاً مهم نیست باور کنی یا نه، مهم اینست که "خرمشهر" آنجاست، دست شما و ما آمدهایم آن را پس بگیریم و میگیریم.
صبر کرد تا حرفهایش را ترجمه کنم و بیآنکه منتظر جواب شود، ادامه داد: لشکرهای ما شهر را محاصره کردهاند، امید شما به گردان تانکتان است که میخواهد از شلمچه نفوذ کند و حلقه محاصره را بشکند، اما نمیتواند.
بعد از ترجمه ادامه داد: میفهمی چه خطری دوستانت را تهدید میکند؟ با خط آتش راه هلیکوپترها را میبندیم؛ چقدر مقاومت میکنید؟ یک هفته؟ یک ماه؟ یک سال؟ تا نفر آخر کشته میشوید یا از گرسنگی میمیرید؟ کمی مکث کرد و ادامه داد: فقط تو میتوانی کمکشان کنی!
من هم همراه اسیر با تعجب و انتظار به لبهای حسین خیره شدم.
- آزادت میکنم که بروی؛ به آنها بگو ما مردم بدی نیستیم اما از خاکمان نمیگذریم. "خرمشهر" را پس میگیریم اما نمیخواهیم خونین شهر شود...برو به آنها بگو تسلیم شوند و به هرحال، این خیلی بهتر از مردن است. همین!
حسین سرنیزههایش را درآورد و به سمت اسیر رفت که چشمهایش از وحشت گرد شده بود؛ بند پوتینی را که دور دستهایش بسته شده بود، برید؛ عراقی لبهای خشکش را چندبار آرام به هم زد، آخر آرام پرسید: تو کی هستی؟
-"حسین"، حسین خرازی، فرمانده تیپ "امام حسین (ع).
عراقی پشت به ما کرد و راه افتاد، با حالتی میرفت که انگار منتظر ضربهای از پشت سر بود.
حسین قمقمهاش را از کمر باز کرد و طرف آن عراقی که کمی دور شده بود انداخت، قمقمه را گرفت و سریع به سمت شهر دوید، چنانکه گویی از مرگ فرار میکند.
خورشید روی خط افق میان انبوه ابرهای سرخ شناور بود، شدت آتش روی سرمان بیسابقه بود، عباس گفت: کار خودش را کرد، گرای دقیق ضدهوایی را داده به توپخانهشان.
بچهها در شلمچه با تانکها درگیر بودند و نیروهای سمت گمرک میگفتند: ناامیدی شجاعشان کرده است.
میگفتند: بیش از پانزده هزار نفر در شهر هستند و اگر انگیزه جنگ ازشان گرفته نشود کار سختتر از این خواهد بود.
هوا داشت رو به تاریکی میرفت، وقت اذان مغرب بود، حسین آشکارا کم حرف و بیقرار شده بود، آستینش را بالا زد تا وضو بگیرد که صدایی از دور، همهمه گلوله ها را شکست.
"اللهاکبر، دخیلالخمینی..."
حسین سراسیمه از خاکریز بالا رفت، دوربین را مقابل چشمها گرفت و چهرهاش شکفت، دوربین را بییک کلام حرف اما با لبخندی داد به من. نگاه کردم، تا چشم کار میکرد ستونی از سربازان عراقی بود که زیرپیراهنهای سفیدشان را بالای سر تکان میدادند و پیشاپیش همه، همان اسیر اخموی لجباز!
"آتش سبک شد و مقاومت دشمن در هم شکست".
انتهای پیام/
امیدوارم کتاب زیبایی باشد