به گزارش خبرنگار باشگاه خبرنگاران قم، زهرا زنگنه:آهسته و شمرده حرف میزد مجبور بودم حسابی گوشم را تیز کنم تا بفهمم چه میگوید از صدایش خستگی و غصه میبارید در نگاهش چیزی را میشد دید که شاید در هیچ کجا و در هیچ نگاهی تا به حال ندیده بودم دستانش لحظهای نمیایستاد، عصایی به دست داشت شاید واقعا عصای دستش بود بدون آن نمیتوانست حتی لحظهای بنشیند.
در دل غمها داشت فقط گوشی شنوا میطلبید، انگار گوش و قلب ما دیگر برای خودمان نیست فقط میبینیم و میشنویم، هر از گاهی مرواریدهایی گونههایش را نمناک میکرد صلوات ذکر همیشهاش بود.
به سختی حرف میزد گویا خسته بود، نگاهش نگاهم را گرفته بود و نمیتوانستم چهرهاش را لحظهای از ذهنم پاک کنم وقتی از همدم تنهاییهایش میگفت انگار عشق تازهای قدیمی سر باز میکرد میگفت «همه زندگیام مرضیه است اگر لحظهای نباشد من نیستم بدون مرضیه دنیا رو نمیخوام تاب هر چیزی رو دارم الا نبودش» به راستی چه میتوان نامید این محبت را؟ آری عشق بود بعد از 60 سال زندگی هنوز تازه تازه.
چند سالی است که بازنشسته شده و در خانه به سر میبرد و دیگر توان هیچ کاری را ندارد، اما به گفته خودش هنوز هم میتواند کار کند.
ثمره زندگیاش یک دختر و دو پسر است، همه بچهها رفتهاند و گویا پرستار شب زندهدارشان و غیرت مردانه پدر را به دست فراموشی سپردهاند.
«هیچ توقعی از بچههام ندارم از خدا خواستم هیچ وقت محتاج دستشان نباشم و توجهم به اونها نیفته، زندگیم سخت میگذره خیلی سخت، حتی نمیتونید درکش کنید، وقتهایی که با شکم خالی بخوابید میتونید بفهمید گرسنگان چه میگویند، اما خوب چه کاری میشه انجام داد؟ اونها هم دستشون خالیه و گرنه مگه میشه یادشون بره ما هم شاید کمک نیاز داریم».
بیهیچ توقعی بود، از همه چیز راضی جز بعضی مسئولان ... «مگه نمی دونند خرج زندگی چقدر گرونه، مگه توی جامعه نیستند مگه مثل ما آدما زندگی نمیکنند، اونا هم آدمند و مثل ما در این زمین خاکی زندگی میکنند، حرف ما را که نمیشنوند یا شاید پنبهای در گوشهایشان گذاشتند».
30 سال کارگری و جان کندن و نان حلال آوردن همه دغدغهاش بود عمری گذشت و با عشق شب را به صبح و روزش را به شب رسانده است.
فکر روزهای بازنشستگی و استراحت و زیارت کربلا و مکه عشقش بود، یاد روزهایی که میگفت «حالا جوانم کار میکنم و پول در میآرم انشاالله با مرضیه خانم میریم زیارت»، اما دریغ حالا نه توانی دارد و نه پولی، حقوق ماهی تقریبا 500 هزار تومان کدام چالههایش را پر میکند، داروهای فشار و قند همسرش یا قسط و غرض و خوراکشان را؟ چیزی برایشان باقی نمیماند.
با وجود سختیها؛ دنیا را خوب میدید 30 سال 6 صبح لباس غیرت و کار به تن کرده و شب وقتی همه خواب بودند با قدمهایی آهسته که بچهها از خواب بیدار نشوند بر میگشت و مادر کماکان قلقل سماورش به راه بود و با خندهای به استقبال او میرفت.
از زمانی که یاد دارد نان حلال را لقمه خانه میدانست و هیچگاه به دنبال لقمه حرام و بدون زحمت نبود.
میگفت «یادم مییاد هر وقت پدر خدا بیامرزم از سر کار بر میگشت رنگ خستگی رو میشد به راحتی تو چشمش دید، همیشه گوشه لبش خنده بود نگاهشرو دوست داشتم و سماور جوشان مادرم همیشه نشان از آمدن بابا میداد».
دنیا میگذرد روزها از پس هم میروند، اما بعضی خاطرهها و غصهها ماندنیاند و در دل جا خشک میکنند. یکبار سکته کرده و به راحتی نمیتواند راه برود به قول خودش «خدا میداند کی ناقوس مرگ به صدا در آید و من هم رفتنی شوم».
«شاید ما بازنشستهها زیر آوار مشکلات له بشیم اما باز تحمل میکنیم شاید روزی بفهمند همه ما آدم بودیم و هستیم ما هم مثل خیلی از افراد دیگر سفر مکه و کربلا آرزومون و سفر مشهد الرضا حسرتمونه و خیلیها بدونند هنوز عدهای یک بار هم گنبد طلایی امام رضا(ع) رو ندیدند. این رسم روزگار نبود عمری تلاش کردیم و عرق ریختیم به این امید که در پیری جبران شود، اما هنوز هم باید در حسرت خیلی از چیزها بمانیم ...»./س