قصه فرماندهان/

"چهلمين نفر" داستان زندگی شهید مجید بقایی + دانلود کتاب

حسن آقا این شما و این دکتر بقایی، هر وقت می‌گوییم بیا برو به پدر و مادرت سر بزن می‌گوید تلفن کردم و لازم نیست، حالا شما یک چیزی بگویید.. مجید دست "حسن باقری" را فشرد و لبش متبسم شد...

به گزارش ويژه‌نامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران، کتاب "قصه فرماندهان ج14- چهلمین نفر" بر اساس زندگی شهید "مجید بقایی" به نویسندگی "اصغر فکور" توسط انتشارات "سوره مهر" منتشر شده است.

کتاب حاضر شامل زندگی‌نامه داستانی شهید "مجید بقایی" فرمانده قرارگاه یکم کربلا است.

 کتاب شامل تولد، دوران کودکی، دوران تحصیلات عالیه، مبارزات وی قبل از انقلاب، پخش اعلامیه‌، ماجرای محاصره شدن در منطقه ارتفاعات میشداغ و الله اکبر سوسنگرد و گریختن از دست دشمن؛ شناسایی کردن در منطقه حور در عملیات خیبر؛ ماجرای نشناختن وی توسط بسیجیان و برخورد عادی با او و شهادت وی در منطقه فکه و ماجرای دفترچه یادداشت او که اسامی 39 شهید را نوشته بود و نام چهلمین نفر نام خودش شد، می‏‌باشد.

در ابتداي اين كتاب نويسنده مروري بر زندگي شهيد "بقايي" دارد. "فكور" در قسمتي از اين زندگي نامه چنين مي‌نويسد:

" به خاطر هدفش بود كه توانست با موفقيت ديپلم رشته طبيعي را بگيرد؛ بعد دوباره در كنكور شركت كرد؛ اين بار در رشته فيزيوتراپي دانشگاه اهواز قبول شد؛ اما باز هم راضي نبود؛ او دوباره بايد تلاش مي‌كرد؛ در سايه همين تلاش بود كه يك سال بعد با رتبه بسيار بالا در رشته پزشكي قبول شد."
 
در بخشي از مطلب "شناسايي" مي‌خوانيم:
 
"به سيم هاي حلقوي وخاردار نگاه كردم و سر تكان دادم، آرام شنا مي‌كرديم، فاصله‌مان با دشمن كم بود، هنوز از كنار مين‌هاي شناور نگذشته بوديم كه صداي كشيدن گلنگدن اسلحه را شنيديم؛ سرباز عراقي درست بالاي سرمان بود و نگاه مي‌كرد.

چشمانم را باز كردم نگاه بي‌حركت مجيد را ديدم....."شهید مجید بقایی"

در قسمتهایی از " چهلمین نفر" می‌خوانیم : ... حسن آقا این شما و این دکتر بقایی، هر وقت می‌گوییم بیا برو به پدر و مادرت سر بزن می‌گوید تلفن کردم و لازم نیست، حالا شما یک چیزی بگویید.. مجید دست "حسن باقری" را فشرد و لبش متبسم شد، مگر دروغ گفتن حسن آقا؟ حسن باقری ادامه داد: به نظر من تا عملیات شروع نشده به بهبهان برو. بالاخره پدر و مادرت هم از تو سهمی دارند ... حالا که اصرار می کنید باشد می روم ...

 دلش آرام و قرار نداشت، قرآن را بوسید و به پیشانی گذاشت، اشک در چشمش حلقه بست، خاموش گفت: باید برگردم. وقتی به قرارگاه رسید همه با تعجب نگاهش کردند؛ مرتضی جلو آمد و پیشانی مجید را بوسید؛ حالا بگو چرا برگشتی، شما که قبول کرده بودی که بروی، مجید گفت: احساس کردم به جای رفتن به بهبهان اگر کنار بسیجی‌ها باشم بهتر است....


انتهاي پيام/
برچسب ها: دفاع ، مقدس ، کتاب ، چهلمین ، نفر
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار