آقای نجفیان! بالاخره حرفه اصلی شما چیست؛ بازیگری، نویسندگی، خوانندگی یا نوازندگی؟
یک بار دیگر هم یک عزیزی این پرسش را کرد و در پاسخ گفتم من جوجه اردک زشت هستم، وقتی سمت کارگردانی میروم، میگویند این بازیگر است و به دنیای موسیقی که وارد میشوم، میگویند این کارگردان است، اما واقعیت این است که من از نوجوانی در همه این حوزهها فعالیت داشتهام. چون در خانوادهای بزرگ شدهام که همه اعضای آن اهل هنر بودند. پدر و مادرم بسیار اهل هنر بودند. پدرم در همدان شاگرد عارف قزوینی بود. من در میان هنرهای مختلف بزرگ شدهام. همزمان به کلاس استاد مهرتاش برای یادگیری موسیقی میرفتم و در کلاسهای اسکوییها هم آموزش تئاتر میدیدم. بعد در همان دوران عضو سینمای آزاد شدم و چند فیلم ساختم که یکی از آنها به اسم «هاپولی جان» در آسیا اول شد. از نوجوانی متوجه شدم سینما ترکیبی از همه هنرهاست. تئاتر، موسیقی، درام و... در آن وجود داشت در نتیجه عاشق سینما شدم.
آیا بهتر نبود این همه سال فقط در یک رشته هنری فعالیت میکردید؟
صددرصد!
الان پشیمان هستید؟
بله! برای همین بعد از سالها تجربهاندوزی در رشتههای مختلف به هنرجویان و دانشجویانم توصیه میکنم فقط در یک رشته متمرکز شوند، چون بندرت پیش میآید کسی بتواند مثل چارلی چاپلین به نابغه همه هنرها تبدیل شود و در زمینه بازیگری، کارگردانی، موسیقی، درام، بدلکاری و هنرهای دیگر به درجه استادی برسد و شهرت جهانی کسب کند.
در کشور ما تخصص داشتن در چند رشته هنری، هم خوب است و هم مشکلاتی دارد. متاسفانه وقتی شخصی در رشتهای به شهرت میرسد برای کارهای دیگر هم سراغ او میآیند، برای مثال چند وقت پیش از من خواستند که مجموعه شعرهایم را چاپ کنم، گفتم شعرهای من چیز خاصی ندارد که آنها را منتشر کنم، اما به دلیل این که مردم من را میشناسند اصرار به چاپ آن داشتند! از این وسوسهها هم کم نیست، برخی تمایل دارند از نام افراد معروف در حوزههای مختلف استفاده کنند.
البته این نکته را نفی نمیکنم و ممکن است یک هنرپیشه برحسب علاقه شخصی خیلی از هنرهای دیگر را هم انجام دهد. میگویند برخی کارها، کار دل است برخی کارها، کار گِل! منظور من کار گِل بود که بعضی اوقات دامن افراد معروف را میگیرد.
زندگینامه شما را که میخواندم، متوجه شدم تحت تأثیر یک روحانی، تئاتر را شروع کردید؛ جریان چه بود؟
در گذشته کلاس ششم را که تمام میکردیم و وارد دوره راهنمایی میشدیم درسی به نام فقه داشتیم که یک معلم روحانی که خیلی هم بزرگوار بود، آن را به ما درس میداد. ایشان خاطرات و زندگینامه اولیا و انسانهای بزرگ یا داستانهایی درباره نماز یا معایب رفتارهایی مانند دروغگویی را برای ما به شکل داستان تعریف میکرد و از ما میخواست آنها را اجرا کنیم. همکلاسیهای من کامران فیوضات و مرتضی اردستانی بودند. معمولا ما سه نفر روایتهای این معلم را اجرا میکردیم. واقعا از آن زمان عشق به تئاتر در من شکل گرفت. خاطرهای از این بزرگوار دارم که بد نیست برای شما هم تعریف کنم. معلم ما انسانی فرهیخته، اما فقیر بود و حتی گوشه آستین او کمی پاره بود، ما هم یک عده بچه بازیگوش بودیم. روزی داشت در رابطه با شقالقمر حضرت رسول(ص) صحبت میکرد و میگفت که به دستور حضرت رسول ماه دو شقه شد، یک شقه در آستین ایشان رفت... و معلم ما به آستینش اشاره کرد. من بلند گفتم: آقا ماه الان میافته! گفت: چرا؟ گفتم آخه آستینتون پارهست!
معلمهای ما در آن دوره یک چوب داشتند و بیدلیل و بادلیل ما را با آن کتک میزدند، اما آقای روحانی فقط بهمن نگاه کرد و هیچ نگفت. آن نگاه مهربان هیچ وقت از یاد من نمیرود. انشاءالله اگر هست سلامت باشد و اگر نیست روحش شاد باشد.
در سینمای ایران چند نفر از لحاظ شخصیت خیلی شبیه هم هستند. یکی شما هستید، دیگری زندهیاد حسین پناهی بود و یکی هم بهروز بقایی. به این شباهت اعتقاد دارید؟
بله.
به نظرتان دلیل این شباهت چیست؟
چون حسین از دوستان عزیز من بود، از آن زمانی که پدر عبدالله اسفندیاری، حسین را در قبرستانهای امامزاده قاسم کشف کرد با هم دوست شدیم.
حکایت این کشف چه بود؟
پدر عبدالله اسفندیاری متولی امامزاده قاسم بود. در سالهایی که جنگ بود، تعریف میکرد، یکسری از جنگزدهها مقبرههای خصوصی را گرفتهاند و در آنجا زندگی میکنند. آقایی آنجا هست که استعداد عجیب و غریبی دارد، روحانی هم هست، فکر میکنم خیلی به درد کار شما بخورد. حسین را من اولین بار آنجا دیدم و اولین کارش هم «یک گل و بهار» بود که من دستیارش شدم و بعد از آن حسین مینوشت و من کار میکردم و به طور متناوب من، حسین و داوود میرباقری تلهتئاترهای دوشنبه را کار میکردیم. دست تقدیر هم این شد که جنازه حسین را خود من جمع کردم.
در رابطه با قصه مرگش توضیح میدهید؟ واقعا خودکشی کرده بود؟
نه نمیشود گفت خودکشی کرده! حسین روز چهارشنبه میرود محله جهانآرا و از سوپر پایین خانهاش سیگار میخرد و میرود بالا و بعد دوش میگیرد. از حمام که بیرون میآید، کولر روشن بوده و ایست قلبی میکند. بعد از چند روز یعنی یکشنبه به دلیل بوی جنازه همسایهها متوجه مرگش میشوند. داوود میرباقری به من زنگ زد و رفتیم و دیدیم که جنازه بین عسلی و تخت افتاده بود و خودمان او را جمع کردیم.
میشود گفت شما و این دوستانی که عرض کردم شمایل روشنفکری در سینما هستید؟
اول باید روشنفکری را تعریف کنیم.
منظورم عقاید روشنفکری و روشناندیشی است.
بله از این زاویه موافق حرف شما هستم. برای این که من در مکتب اسکوییها با ادبیات قرن نوزدهم و ادبیات جهان آشنا شدم. من از جایی آمدم که محمود دولتآبادی از آنجا آمده بود و خیلی از عزیزان دیگر. من شیفته داستان کوتاه بودم. در این زمینه هم بسیار فعال بودم. لیسانس روانشناسیام را در کنار موسیقی و تئاتر گرفتم. در رشته روانشناسی وقتی برای مصاحبه رفتم برای داستایوفسکی قبولم کردند، چون دیدند شخصیتهای مختلف را خوب میشناسم. شیفته ادبیات مدرن بودم. آن موقع هنوز پستمدرن گل نکرده بود. الان روشنفکر یعنی سنتشکن و روشنفکر در کشور ما اشتباه معنا شده است. بهنظرم روشنفکر کسی است که سنتهای ماندگار را کشف میکند. به مرور زمان روی هر چیزی را زنگار میگیرد و در چنین شرایطی باید اصلاحات انجام شود. روشنفکر کسی است که این اصلاحات را انجام میدهد. خود شما اگر برای مدتی از لحاظ ظاهری روی فرم نباشی یا به خودت نرسی همه از تو فرار میکنند. پس ناچاری اصلاحاتی بر خودت اعمال کنی. روشنفکر تابوشکنی میکند.
«آسانسور» اولین کار من در حوزه کارگردانی تئاتر بود که حسین پناهی متن آن را نوشت و من نقش اول آن را هم بازی کردم. داستان آسانسور داخل دو اتاق اتفاق میافتاد. در یکی از اتاقها پنکه بود و همه خودشان را از گرما باد میزدند و در اتاق دیگر همه از سرما به بخاری پناه برده بودند. در همان زمان برخی به من ایراد گرفتند که مگر میشود در یک مکان دو اتاق به این شکل وجود داشته باشد. وقتی پاسخ آنها را دادم به من گفتند، این روشنفکربازیها چیه!
اما به نظر من روشنفکر کسی است که به هر چیزی در جایش شک میکند. نبی اکرم(ص) هم در زمان خودش شک میکرد. مثلا به درستی این که اعراب آن زمان دختران را زنده به گور میکردند شک میکرد، اما نمیتوانست نظر خود را به آنها بگوید. اکنون هم جامعه برخی چیزها را به عنوان هنجار قبول کرده که اگر بخواهیم آنها را بشکنیم خودمان هم شکسته میشویم. میخواهم بگویم شاخکهای حسی یک روشنفکر بسیار قوی و پیشروتر از بقیه مردم است، اما به اشتباه به آنها آنارشیست میگوییم. حسین پناهی شاعر مطلق بود. من و همسرم همیشه به او اعتراض میکردیم که بازیگری را محدود کن و به شعرهایت برس. شعرهای حسین پناهی ویژگیهای منحصربهفرد داشت و جزو پستمدرنترین، آنارشیستترین و هنجارشکنترین شعرها بود.
من خاطرات عجیبی با حسین دارم، ترافیک که میشد خودرو را ول میکرد و میرفت، کاری هم به هیچکس نداشت، یادم هست یک بار 200 تومانی تازه به بازار آمده بود، مثلا از میدان ونک تا جامجم کرایه دو نفر، دو یا سه تومان میشد. من و حسین سوار تاکسی بودیم و پول خرد نداشتیم.
حسین هم تازه حقوق گرفته بود. یک 200 تومانی به راننده داد. راننده آن موقع ما را نمیشناخت و به ما گفت، من پول خرد ندارم، حسین هم در جوابش گفت، بقیهاش باشد برای خودتان! خواستیم برویم که راننده یقهمان را گرفت و گفت، پول تقلبی به من میدهید؟ بنده خدا باور نمیکرد تا چند نفر آمدند و به راننده گفتند، بابا! این اسکناس که تقلبی نیست! اما راننده گفت، اینها دیوانهاند و سوار شد و رفت و البته 200 تومانی را هم با خودش برد!
اینها را گفتم که بدانیم جدی بودن در سیاست میشود سیاستزدگی و در روشنفکری میشود روشنفکرزدگی! من سعی کردم هیچ کدام از اینها نباشم. ما الان به کسانی نیاز داریم که بهلولوار در دهان کسانی بزنند که بیرحمی را ترویج میکنند و این جمله کثیف و آلوده را به همه میگویند: «مشکل خودته»!
تکیهکلامی که این روزها نسل جوان هم زیاد میگویند.
بله دقیقا! تفاوت نسل ما با نسل اکنون در این است که ما اصلا نمیفهمیدیم «مشکل خودته» یعنی چه. برای همین در هر شرایطی میرفتیم و به داد دوستان و آشنایان میرسیدیم و حسین پناهی بارها این کارها را کرد.
شما در دهه 70 برخی فعالیتهای اجتماعی و غیرهنری انجام میدادید، مثل رسیدگی به کودکان آسیبدیده و... چرا دیگر امثال این کارها را انجام نمیدهید؟
از زمانی که من وارد دنیای اجرا شدم، گرفتاریهایم هم بیشتر شد. چون وقتی به عنوان مجری در امور خیریه فعالیت میکنید، نامههایی به دست شما میرسد که فلانی این مشکل را دارد یا این بلا سرش آمده. من هم بدجور قاطی این مسائل شدم، جوری که از زندگی افتادم، چون فرهنگم این بود که مشکل دیگران مشکل من هم هست. همه زندگیام شده بود حل مشکلات دیگران تا جایی که همکارانم به من میگفتند تو با این کارها به خانوادهات لطمه میزنی. الان هم همین طور است.
خوبیت ندارد که بگویم من هنوز مستأجرم، اما این به دلیل درگیر شدن با طیف وسیعی از مشکلات مردم است. این کارها خیلی مثبت بود ولی شما وارد دریایی میشوید که پایانی ندارد. وقتی یک خانواده به من زنگ میزند و میگوید بچه مرا میخواهند اعدام کنند و از من میخواهد با خانواده مقتول صحبت کنم، من نمیتوانم بگویم نه.
در یکی از این موارد حتی وکیلم به من گفت نرو! ولی من رفتم و کتک هم خوردم، اما خوب سه اعدامی هم با همین جریان و لطف الهی بالای دار نرفتند. یک مورد جالب است برایتان بگویم که در یکی از همین موارد، مادربزرگ مقتول اول که مرا دید، فکر کرد من قاتلم و از او بخشش میخواهم و شروع کرد به من بد و بیراه گفتن که نوه منو کشتی و باید اعدام بشی! بچههایش به او گفتند این رسول نجفیان است که آواز رسم زمانه را خوانده، یکباره نظر پیرزن عوض شد و به بچههایش گفت من از صبح به شما میگویم از این چهره نور میبارد، شما قبول نمیکنید!
واقعیت این است که من در مقطعی، وارد حرکتهای اجتماعی شدم و هنوز هم این بار گران را دارم.
من هنوز هم فکر میکنم درآمدی که دارم باید به جاهای دیگر هم برود، این کارهایی که انجام میدادم کمتر نشده است، البته سعی کردم بازتاب این کارهایم را کمتر کنم و خدا را شکر این لطف الهی شامل من شده است.
این که بعضی جاها به درد مردم بخورم، مرا واقعا خوشحال میکند.
شما هم در آثار روشنفکری حاضر بودید و هم در هنرهای کوچه بازاری. این به نظر شما تناقض نیست؟
من خیلی خوشحالم که نخستین کار وارونهای که با سعید ابراهیمیفر کردیم یک کار پیشرو یا روشنفکرانه بود، از آن طرف هم به عوامانهترین هنرها که هنر کوچهبازاری است، پرداختهام. هنرهایی که از دل مردم شهرها و روستاها جوشیده و بشدت حرمت دارند. انشاءالله در سیدی بعدی من خواهید دید که همین راه را ادامه دادهام و در واقع باز هم بیان دردهای مردم است.
شما ظاهرا دستی در نویسندگی سریالها هم داشتید و «آرایشگاه زیبا» هم کار شما بوده؟
در سریال آرایشگاه زیبا من و خدابیامرز احمد بهبهانی، البته با ویرایش خانم برومند، متن سریال را مینوشتیم، تمام صحنههای خارج از آرایشگاه را من مینوشتم.
کار نویسندگی سریالها را هنوز هم ادامه میدهید؟
بله، خیلی سریالهای دیگر هم بوده، اما با نام دیگران نوشتهام، البته ما پولمان را میگیریم، اگر ننویسم که میمیرم!
با توجه به سابقه دوستی قدیمی شما و آقای میرباقری، چرا در آثار تاریخی آقای میرباقری حضور نداشتید؟
من همیشه گفتهام داوود میرباقری و حسین پناهی بیشترین اثر را بر زندگی من داشتهاند. آن دوره که من درگیر کارگردانی چند کار تئاتر بودم و تحقیق در شاهنامه را شروع کردم، داوود هم گرفتار پروژههای تاریخیاش بود. اخیرا که داوود سریال «شاهگوش» را شروع کرده در خدمتش هستم. الان هم که کارگردان دوم این کار هستم و یک نقش کوچکی هم دارم.
یک پرسش متفاوت؛ به نظر شما دراماتیکترین خلقیات ایرانی چیست؟
دراماتیکترین خلق و خوی ایرانی غیبت است. یعنی واقعا مردم ما از غیبت لذت میبرند. البته ما فلسفهای در فلسفه عوام داریم به اسم نفی و اثبات. مثلا من میبینم شما خیلی از خصوصیات خوب مرا نمیشناسی در نتیجه یک جاهایی را نفی میکنم که خودم را برای شما اثبات کنم. ما نسلی بودیم که اگر در محل ما یکی ورشکسته میشد، مشکل همه بود و گلریزان راه میانداختند و با هر بضاعتی شرکت میکردیم. ما متاسفانه به خشکی و بیروحی غربیها گرفتار شدیم. واقعیت این است که ما بدی غربیها را گرفتیم، در حالی که من عاطفیترین رفتارها و هنجارها را در همان ادبیات غرب دیده و خواندهام.
نیاز هنر امروز از نظر رسول نجفیان؟
امثال حسین پناهی و بهلولهای روز باید بیایند و بیارزشیهایی که برای ما ارزش شده را بزنند و نابود کنند، ما الان احتیاج به هنر و صدا و سیمایی داریم که از هر محافظهکاری رها شویم. محافظهکاری که امروز گریبان هنر را گرفته، مهمترین آفت جامعه است. ضرورت درستشدن روزنامهها و فرهنگسراها و صداوسیما برای این است که یک عده بیایند و بگویند این راه اشتباه و خطاست، این راه درست است، اما این صراحت وجود ندارد، اصلا انقلابی یعنی داشتن این نوع صراحت.
مثلا یک قشری در جامعه با لابی زدن و وامهای بانکی به ثروت رسیدهاند، 50 درصد ثروتهای همین تهرانیها با وامهای بانکی و رشوه است، خدایی نکرده رسول نجفیان اگر یک اشتباهی کند همه کشور متوجه میشوند، اما اگر یکی اختلاس کند، میگویند بنده خدا اسمش را نبرید که آبرویش برود، این چه معنی میدهد؟
ماندگارترین دیالوگی که گفتید یا نوشتید چه بوده؟
من روی یکی از شعرهام حساسیت خاصی دارم که میگوید:
«چرا باغبان بوی خاک نمیدهد
و دستهایش به خون گیاهان هرزآلوده نیست
و در سطل زبالهاش یاسهای سفید افتاده است»
شما یک دوره هم در ماه محرم مداحی کردید این برای صنف دوستداران شما عجیب نبود؟
طردم کردند.
توضیح میدهید؟
بیکاری زیاد به ما میخورد، خیلی از وقتها در فصلهای بیکاری به روستاها میروم . در این روستاها سراغ قدیمیها، پدربزرگها و مادربزرگهامیرفتم و از آنها میپرسیدم شما شاهنامهخوانی بلدید؟کسی هست که صدایش خوب باشد و لالایی بخواند؟ یا مثلا بهترین نوحهخوان شما چه کسی است ؟ میرفتم و همه اینها را ضبط میکردم.
چه سالهایی این کار را میکردید؟
در 30 سال گذشته اینها را جمعآوری میکردم، شاهنامهای که من جمعآوری کردم از دل روستاهاست که سینه به سینه از اجدادشان نقل شده، من دیدم نوحههایی که جمعآوری کردم حتی قدمت 600 ساله دارد. من عاشق هنرهای مردمی هستم، همین هنرهای سقاخانهای، هنرهایی که اروپا و آمریکا برایش میمیرند. من مجموعه این نوحههای قدیمی را یک بار به وسیله انتشارات سروش منتشر کردم و یک بار هم در مجموعه با ذوالجناح.بعد از این در مراسم محرم مردم از من دعوت میکردند، بروم و نوحه بخوانم من هم با افتخار میرفتم. تلخی قضیه اینجاست که یک عده آمدند و گفتند فلانی خودش را فروخته! شاید شما باور نکنید اگر بگویم چقدر از این قضیه درآمد داشتم.اما تلختر قضیه اینجا بود که وقتی رفتم برای یک پروژه کارگردانی کنم رئیس یک نهاد فرهنگی کشور به خاطر همین نوحه خوانی مرا کنار گذاشت.
او به من گفت ما هنرت را قبول داریم، ولی الان فرض کن داریوش مهرجویی رفته نوحه خوانده حالا بیاید کارگردانی کند، این درست است؟ به من گفت ما نمیتوانیم قبول کنیم تویی که نوحهگری کردی، کارگردانی هم بکنی! به همین صراحت به من گفت! به آنها گفتم من 12 تا نوحه خواندم، ولی ببینید چند تا کار دراماتیک کردم، چند تا کارگردانی دارم، چند تا نویسندگی دارم، شما چطور این حرف را به من میزنی؟ یعنی آنقدر شأن امام حسین(ع) العیاذبالله پایین آمده که این حرف را درباره نوحهگری میزنید؟ به آن آقا گفتم وانگهی شما که میدانید من کجا نوحهخوانی کردم، در تکیههای نازیآباد، مثلا از ورامین به من زنگ میزنند ما هیچ کس را نداریم که برایمان نوحه بخواند ، پول هم نداریم میآیی برای ما نوحه بخوانی؟ من قبول میکنم و میروم. یک باردر همین سفرها پیرمردی به من گفت میشود گلویت را ببوسم؟ گفتم چرا؟ گفت نوحههایی که برای امام حسین(ع) خواندی خیلی برای من عزیز بود. من با طیب خاطر گذاشتم او گلویم را ببوسد، ولی کسانی را که آن حرفها را زدند، نمیبخشم.
من تحقیق و پژوهش کردم، نوحههایی را که قدمت و اصالت دارند، جمعآوری کردم. من به جای این که دنبال کارهای نادرست باشم، به این هنرها رو آوردم، این را هم بگویم که حتی برای مهاجرت از کشور هم سراغ من آمدند ولی من نرفتم.
چطور، جریان چه بود؟
یکی از خوانندگان که آهنگ مرا خواند در چند برنامه لسآنجلسی از من تشکر کرد، چون میخواست در ازای آن به من پول بدهد که من قبول نکردم. حتی چند تا جوان آمدند و از من مجوز گرفتند که آن آهنگ «عجب رسمیه رسم زمونه» را رپ بخوانند،امااتفاق جالب این بود که یک بار حدود 15 سال پیش، یک خانم و آقا آمدند و خواستند به منزل ما بیایند، وقتی آمدند، دیدیم همه پرونده ما دست اینهاست، همه چیز ما را میدانند. آنها گفتند دو شبکه در آمریکاست و هر کدام از اینها سالی 75 میلیون تومان به شما میدهند، اصلا هم از شما کار سیاسی نمیخواهند، شما فقط سازت را بردار، آنجا مذهبی بخوان، شاهنامه بخوان یا هر چیزی که میخواهی.ما به شما خانه، ماشین و ... میدهیم. تا این را گفت بچههای من خندهشان گرفت. برای این که ما اصلا فرصت نکردهبودیم با بچهها حتی سفر کیش برویم.
این خانم و آقا که دیدند من راضی نمیشوم، به خانم بچههای ما متوسل شدند. آنها هم گفتند ما اصلا نمیتوانیم و نمی خواهیم که پایمان را از ایران بیرون بگذاریم. چطور شما تصور کردید ما میآییم؟