پسري که به خاطر رفيق براي اولين بار و براي يک اشتباه ساده به زندان افتاده بود، ماجرا زندگي‌اش را شرح داد.

باشگاه خبرنگاران؛ مطابق معمول سه مدد جو يک پس از ديگري وارد واحد فرهنگي شدند. در ميان آن‌ها پسري لاغر اندام و سبز رو بود ، انگار خودش آماده محاصبه بود ، دو-سه قدم جلو آمد ، صندلي را به آرامي کنار زد و گفت: بنشينم؟ 

او را دعوت به صحبت کردم، به يک گفتگوي صميمانه و البته کمي صبر کرديم تا اتاق خلوت تر شد. پسر جوان کم کم با رفتن افرادي که آنجا بودند بغضش در گلويش گير کرد و گفت: ببنيد من يک هفته است به زندان آمدم من نه سابقه دارم و نه تا به حال پايم به کلانتري باز شده. اشک‌هايش را با انگشتانش پاک کرد ادامه داد: آقا به خدا در خانواده ما حتي يک خلافکارم وجود ندارد. پدرم تعمير کار بود. فني کار مي‌کرد. اگر چه در منطقه ورامين بزرگ شديم اما به خدا هيچ وقت پايمان را کج نگذاشتيم. نه من نه برادرم. خواهرم که ندارم. من هستم اين برادر کوچکترم . پدرم دوست نداشت بچه زياد داشته باشد.
 
سال‌ها گذشت و پدرم با سختي خرج تحصيل مرا در مي‌آورد و من درس ‌نمي‌خواندم. آن سال کنکور دادم ولي قبول نشدم. خب نبايد هم مي‌شدم چون درس نخوانده بودم. خانواده ام گفتند اشکالي ندارد بخوان براي سال بعد. اما من سربازي را بهانه کردم. گفتم مي‌روم سربازي همان جا درس مي‌خوانم و بعد در کنکور شرکت مي‌کنم.

پدر و مادرم قبول کردند و من سريع رفتم خدمت. اگرچه دوره سربازي را هم تهران و در جاي خوبي گذراندم. اما به هيچ وجه نه به فکر درس‌خواندم بودم نه به فکر دانشگاه. براي من دو سال سربازي بهترين دوران زندگي‌ام بود.

خدمتم تمام شد و برگشتم ورامين. پدرم مجدد پيشنهاد داد تا درس بخوانم . اما من ديگر حوصله درس خواندم نداشتم از طرف ديگر پدرم پا به سن گذاشته بود و چند سالي بود درست حسابي کار نمي‌کرد. مغازه‌اش را اجاره داده بود و خانه نشين شده بود.

دلم مي‌خواست مستقل شوم، با مدرک ديپلم افتادم دنبال کار در ورامين و تهران و چند روزي گشتم ولي بي‌فايده بود. بگذريم، برگرديم به آنجا که من چرا الان سر از اينجا درآوردم.

چند وقت قبل بعد از ظهر يک روز گرم تابستان حوصله ام سررفت از خانه زدم بيرون با چند تا از بچه ‌محل ها بوديم و بالا و پايين کردن چند کوچه زندگي مي‌کرديم. اغلب همديگر را در پارک‌ها مي‌ديديم . اهل هيچ خلافي هم نبوديم. نه دنبال مواد و نه دنبال سيگار و غيره . فقط جمع مي‌شديم و صحبت مي‌کرديم.

آن روز هم  به هواي ديدن آن ها رفتم راه افتادم به سمت پارک . ديدم جمعشان جمع است. داشتيم حرف مي‌زديم که يک نفر از آنان گفت: خب ما چهار نفر که سر کار نمي‌رويم و دستمان هميشه خالي است. حداقل خودمان دست به کار شويم و يک پولي از جايي جور کنيم . هرکسي حرفي زد، حرف‌هايشان بوي خلاف مي‌داد.
 
در نهايت يکي از بچه‌ها گفت: اگر فلاني -يعني من- بخواهد، همين امروز دويست هزا تومان کاسب مي‌شويم.

همه گفتن چه جوري؟ گفت: دو تا کوچه پايين تر دارند يک ساختمان مي‌سازند، ديروز وقتي داشتم در مي‌شدم صاحب ملک از من خواست تا چند تا کولر را کمک کنم بزاريم بالا پشت بام ، راستش توجه که کردم ديدم ساختمانش هنوز در و پيکر درست حسابي ندارد و اگر فلاني- يعني من- بخواهد همين امروز مي‌توانيم خوشبخت شويم.

من که جا خرده بودم سريع گفتم: من نيستم تا الان هرچه گفتين شوخي و خنده بود، انگار شما واقعا مي‌خواهيد برويد دزدي.

يک از بچه‌ها خنديد و گفت: نترس بابا بچه نه نه اگه قرار بشه تو بري يکي هم باهات مي‌فرستيم بياد . بلاخره چاره‌اي نماند و من تسليم شدم ، من و همان کسي که روز قبل رفته بود پشته بام رفتيم وارد ساختمان شديم و شروع کرديم به بازکردن دينام‌هاي کولر و در حال بازکردن دومي بوديم که يکي از بچه‌ها سوت زد به اين معنا که يک نفر دارد وارد ساختمان مي‌شود ماهم سريعا وسايل‌مان را جمع کرديم و از پشت ساختمان خارج شديم. يکي از بچه‌ها دينام را برد براي فروش و زنگ زدو گفت امشب با هم مي‌رويم صفا بعد هم گفت لباس‌هايمان را عوض کنيم و به خانواده ‌ها بگوييم که امشب کمي دير مي‌آييم.

همين که وارد کوچه شدم ديدم يک از همسايه‌ها مچم را گرفت و با عصابانيت گفت: خجالت نمي‌کشي دزدي مي‌کني؟ سريع متوجه شدم که اين فرد همان صاحب کولر‌ها است که ما دينام کولرهايش را باز کرديم.

ولي من براي حفظ آبروي پدرم انکار کردم ولي آن مرد عصابي تر شد و زنگ به پليس و بعد چشم باز کردم ديدن در بازداشتگاه آگاهي هستم.

تا به حال از نزديک آگاهي را نديده بودم خيلي سخت بود، با اينکه همان اول به تمام ماجرا اعتراف کردم ولي بازهم هيچ کسي حرف آدم را قبول نمي‌کرد و آن‌ها همش مي‌گفتند بايد به جرم‌هاي قبلي‌ات نيز اعتراف کني.

در نهايت پس از آنکه بقيه دوستانم را دستگير کردند، باور کردند که ما تنها آماتور هستيم و براي اولين بار دست به سرقت زده بوديم. خلاصه الان يک هفته است مرا به زندان دادند. به خدا اگر مي‌دانستم چنين سرنوشتي پيدا مي‌کنم اگر شمش طلا هم بود اصلا سراغش نمي‌رفتم.

در اين يک هفته که اين جا بودم يک بار هم پدر و مادرم به من سر نزدند. حق دارند چون مادرم شب‌ها تا صبح گريه مي‌:در و زير گوشم لالايي مي‌خواند که درس بخوانم و قيد اين دوستان را بزنم. هميشه مادرم مي‌گفت دوست ناباب آدم را بي‌آبرو مي‌کند.
باور کنيد الان تازه به حرف‌هاي مادرم رسيدم.
 
انتهاي پيام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار