بغض گلویش را گرفته و از اینکه نتوانسته رفاه را برای زن و بچه‌هایش به ارمغان بیاورد گلایه‌مند بود. از دخترش گفت که مریض است و آنقدر هزینه‌های درمان دخترش به او فشار آورده که تمام داریی‌هایش را فروخته است.

به گزارش خبرنگار باشگاه خبرنگاران قم، چند ماه پیش بود که اواخر شب برای بازگشت از شهرستانی اطراف قم سوار ماشینش شده بودم. پرایدی که یک چراغش سوخته بود ولی راننده در همان وضعیت مسافر کشی می‌کرد. آب و یک بسته بیسکویت روی داشبورد بود و همان را به مسافرانش تعارف می‌کرد و گویا دلش راضی نبود تنها بخورد.

بعدها فهمیدم که آب و یک بسته بیسکویت شام راننده زحمت‌کشی بود که نسبت به رانندگان دیگر کرایه کم ‌تری می‌گرفت و من هم چون عجله داشتم و کرایه کمتر را دیدم همسفر و مسافرش شدم.

هنوز مسافت زیادی طی نشده بود که وقتی علت عدم توقفش برای سوار کردن مسافر بیشتر را پرسیدم گویی یک نفر را پیدا کرده بود تا با او کمی از دردهایش بگوید.

می‌گفت که بیماری دارد و به دلیل بیماری‌اش توان ایستادن در صف و دعوا با سایر رانندگان خطی را ندارد، اما این تنها حرف‌های راننده نبود و وقتی علت سوختن یک چراغ و عوض نکردن آن با وجود خطرناک بودن آن در جاده را جویا شدم تازه فهمیدم ماشین او تنها برای دو روز آینده بیمه دارد و گویا راننده پولی هم برای پرداخت بیمه این ماشینی که چندین قسطش هم عقب افتاده ندارد.

اینها را گفت و چشم به جاده دوخت و هرچند دقیقه یک‌بار می‌گفت «خدایا شکرت». گویا مشکل بزرگی در زندگی‌اش بود که سرانجام با سوال‌های قفل دلش باز شد.

بغض گلویش را گرفته و از اینکه نتوانسته رفاه را برای زن و بچه‌هایش به ارمغان بیاورد گلایه‌مند بود. از دخترش گفت که مریض است و تا کنون هزینه زیادی برای درمانش خرج کرده و از اینکه آنقدر هزینه‌های درمان دخترش به او فشار آورده که از تمام داریی‌هایش تنها همین یک ماشین قسطی برایش مانده و همین جا بود که بغضش ترکید و اشک‌های یک پدر از شرمندگی سرازیر شد.

شاید تا انسان پدر نباشد معنای این اشک‌ها را نتواند به خوبی درک کند اما آنچه به خوبی از این اشک‌ها برداشت می‌شد تفسیر معنای عشق بود، عشق یک پدر به همسر و فرزندانش.

از آن شب چند ماه گذشت ولی تصویر پدر همچنان در برابر چشمانم بود. با تلفن همراهی که از او داشتم تماس گرفتم و جویای حالش شدم و قرار شد که به خانه‌اش بروم.

برای گرفتن آدرس با او تماس گرفتم، تلفن پشت تلفن اما کسی جواب نمی‌داد و سرانجام پس از سه ساعت تماس مکرر موفق به صحبت با او شدم. حدسم درست بود او نمی‌خواست آبرویش برود و اسم یا عکسش درجایی درج شود تا مبادا بچه‌های او خجالت زده شوند؛ وقتی به او اطمینان دادم که هیچ اسم و عکسی از او درج نمی‌شود تازه رضایت داد و قبل از افطار بود که به خانه‌اش رسیدم.

خانه آجری محقر در محله‌ای فقیر‌نشین که نما نشده بود و باید برای ورود به زیرزمین اجاره‌ای احمد آقا و خانواده‌اش اول وارد پارکینگ می‌شدی که گویا اتاق بچه‌هایش هم بود و سپس وارد یک زیرزمین که به سختی 40 متر وسعت داشت.

احمد لب به سخن می‌گشاید. «بعد از سربازی به قالیبافی روی آوردم و وضعیت مالی مناسبی پیدا کرده و ازدواج کردم و خدا دختری به من عطا کرد که در سن هشت ماهگی متوجه شدیم دچار یک بیماری است و این شد که هرچه پول و سرمایه داشتم برای او خرج کردیم و مجبور شدیم که به یکی از روستاهای اطراف رفته و در یک اتاق کاه گلی مستأجر شویم.»

«بیماری دخترم و هزینه‌های آن به زندگیمان فشار زیادی آورد و موجب شد همسرم بیماری اعصاب شدید بگیرد و خودم هم پتاسین خونی گرفتم؛ البته برای درمان بیماری خودم و همسرم چندین بار به بیمارستان مراجعه کردیم ولی هر بار می‌گفتند چون بیمه نیستی باید فلان مبلغ را واریز کنی که من و خانمم هر بار چون هزینه درمان نداشتیم از بستری شدن خودداری کردیم.»

احمد که بغض گلویش را گرفته اما جلوی بچه‌هایش نمی‌خواهد این‌بار اشکی بریزد ادامه می‌دهد: «در چند سال اخیر با وجود بیماری باز به قالیبافی ادامه دادم و از این طریق امرار معاش کردم اما به مرور زمان دیگر بازار قالی خراب شد و خودم هم نتوانستم با توجه به بیماری به قالیبافی ادامه دهم و طلاهای زنم را فروختم و یک پراید خریدم و قرار شد ماهی 500 تومان قسط بدهم تا روی ماشین کار کرده و هزینه خانواده و درمان دخترم را تأمین کنم ولی هزینه‌های ماشین بالا بود نتوانستم قسط هایش را پرداخت کنم و برای اینکه بیشتر بدهکار نشوم ماشین را پس دادم و پول طلاها هم از دست رفت».

بعد از این قضیه به امامزاده یونس فرزند امام موسی کاظم(ع) متوسل شدم و الحمدالله بعضی از آشنایان کمک کردند و دخترم را به تهران بردم و یکی از دکترین خیر او را با هزینه‌هایی اندک مورد مداوا قرار داد که با عنایت اهل بیت و کمک‌های خیرین بهتر شد و الحمدالله از مرگ حتمی نجات پیدا کرد.

*دنبال کاری آبرومندانه هستم

«از بهبود وضعیت دخترم بسیار خوشحال هستم اما دوست دارم با توجه به بیماری و اینکه نمی‌توانم کار سنگین انجام دهم حداقل به عنوان نگهبان در کارخانه، شرکت یا موسسه‌ای در قم، کاشان یا شهرهای اطراف مشغول شوم تا بتوانم با داشتن کاری آبرومندانه هزینه خانواده‌ام را تأمین کنم و خجالت زده آنها نباشم و امورات زندگی را بگذرانم و دستم جلوی کسی دراز نباشد».

« نزدیک به 45 سال دارم به کارخانه‌ها و شرکت‌های زیادی برای کار مراجعه کرده‌ام اما چون نمی‌توانم به دلیل بیماری کار سنگین انجام دهم مرا نپذیرفته‌اند ولی امیدوارم به حق همین ماه رمضان و حضرت علی(ع) مشکلاتم حل شود.

از احمد آقا و همسرش خداحافظی می‌کنم و به دنبال فرزند احمد که برای رفتن به پارک نزدیک خانه رفته می‌روم. یاسین که با دوستش مشغول بازی است لبخندی زده و به او می‌گوید: «این خبرنگاره مهمون ماست».

وقتی از او می‌پرسم خوب شدن پدرت را از که خواسته‌ای با زبان کودکان می‌گوید: «از امام رضا(ع)». انگار یاسین با کودکیش بسیار بیشتر از ما به رئوف بودن ضامن آهو واقف است. کنجکاو می‌شوم تا بدانم چند بار تاکنون به مشهد مقدس رفته است که می‌گوید: « تا حالا نرفتم...»

خیرین می‌توانند برای ارتباط با این خانواده با شماره تلفن 37835489- 025 دفتر خبرگزاری فارس در استان قم تماس حاصل کنند./س

گزارش: محمدرضا قربان‌زاده

برچسب ها: قم ، روایتی ، زندگی ، سخت
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.