روز خاکسپاری پسرم، خودم داخل قبر رفتم. چشمم که به جسم کفن‌پوشش افتاد یاد زمانی افتادم که قنداقش می‌کردم و درون پارچه سفیدی می‌پوشاندمش که تنها صورتش مشخص بود، حالا هم همان اتفاق بود هر دو حال شورانگیزی داشت. هر دو شور یک تولد جدید بود آنجا شور از نوع ذوق بود و اینجا شوری از نوع بغض...

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، ساعت حدود شش بعدازظهر روز پنجشنبه بود که همراه یکی از دوستانم در کنار قبور شهدای بهشت‌آباد اهواز قدم می‌زدیم. در حال صحبت بودیم که صدایی همراه با لهجه و تنی خاص، حواس مرا از صحبت‌های دوستم گرفت.

کنجکاوانه به طرف صدا سرم را برگرداندم، صاحب صدا پیرزنی بود که در کنار قبر چند شهید، آن هم روی گلدانی شکسته که به جای گل، از گل پر شده بود، نشسته بود و جای گلش را پر کرده بود. اولش فکر نمی‌کردم در حال صدا زدن ما باشد، به سمتش که برگشتم صدایش ناواضح بود اما از ایما و اشاره‌هایش فهمیدم منظورش با خود ماست.

جلوتر رفتم. گفتم مادر چیزی شده؟ گفت: می‌شود کمکم کنید از جایم بلند شوم؟ با کمک دوستم دستهایش را گرفتیم تا کمک کنیم بلند شود. در حال بلند شدن بود و نیم خیز شده بود که من کنجکاوانه از او خواستم تا بگوید با کدام یکی از این سه شهید که در کنارشان نشسته نسبت دارد.

 حاج خانم که چهره‌اش رنگ و بوی مادربزرگ‌ها را داشت و هیاهوی گذر زمان صافی چهره جوانی‌اش را با خود همسفر کرده بود، آرام و مهربان با اشاره انگشت دست به قبر اول، گفت: این پسرم احمد است، احمد نوروزی، دیگری همسرم محمد است و قبر کناری آن جوانی است که در همان روزهای خاک سپاری دو شهید ما، او را هم کنار آنها به خاک سپرده‌اند و حاج خانم که انگار منتظر سوال ما بوده گفت: اوایل کسی می‌آمد و به او سر می‌زد.

 اما آن رفت و آمدها، مال همان چند وقت اول بود و کسی دیگر به او سر نزد. این بود که برای برآورده شدن حاجاتم نیت کردم و برایش سنگ قبر خریدم و هر وقت که برای دیدن شهدای خودم می‌آیم به او هم سری می‌زنم و قول داده‌ام که هر کاری که برای آنها انجام می‌دهم برای او هم انجام دهم.

حاج خانم چادرش را جمع و جور می‌کند، عصایش را زیر دستش محکم‌تر نگه می‌دارد و گام برمی‌دارد که برگردد. در حین راه رفتن می‌گوید که با دخترش قرار داشته ، ولی او نیامده است و مجبور است تنها برود. من و دوستم با نگاهی بی‌کلام به همدیگر فهماندیم که انگار حرف‌های زیادی در گنجینه دلش سر به مهر است و باید برای چند لحظه‌ای هم که شده خاک ناگفته‌ها را از این گنجینه زدود.

این شد که زبان گشودیم به خواهش و از حاج خانم خواستیم چند دقیقه‌ای بماند و با ما صحبت کند. این شد که دوباره دست‌هایش را گرفتیم و با همان دقت قبل، این بار به جای بلند کردن، او را بر روی همان گلدان شکسته نشاندیم تا که شاید توفیقی پیدا کنیم و پای شکسته‌های دلش بنشینیم. این شد که ابتدا اسمش را پرسیدم و از او خواستم از شهادت عزیزانش بگوید.

او در حالی که نگاهش را به نگاه خیره عکس پسر جوانش گره زده بود مثل سناریوی یک فیلم که کارگردانش واژه حرکت را بیان کرده است این طور حرف‌هایش را شروع کرد...

شهادت واقعا توفیق است

ظهر بود، ناهار را خورده بودیم که صدای شلیک توپ آمد. من و پسرم و همسرم از خانه بیرون آمدیم. در کنار مدرسه‌ای پناه گرفته بودیم که همسرم فریاد زد خم شوید. ما که هر سه کنار هم بودیم و کمترین فاصله را با هم داشتیم بعد از اصابت توپ که کمی آن طرف‌تر بود نگاه کردم دیدم پسرم ترکشی به اندازه یک نخود به سرش برخورد کرده بود، افتاد توی بغل من. سر تا پای من خونی شد.

حاج خانم که انگار گرمای دردش بر گرمای درد دل‌ها و واژه‌بندی‌های زبانش هجمه آورده بود. با بغضی در گلویش گفت: دخترم تصور کن نوزادی را بزرگ کنی، جوانش کنی، رعنایش کنی و بدون هیچ انتظاری از قبل، چنین لحظه‌ای برایت اتفاق بیفتد.

مادر بودن و جسم غرق به خون جوانت را در آغوش کشیدن، لحظه‌ای هولناک و ناتوان از توصیف است. چیزی را که خدا آنجا به من فهماند این بود که شهادت واقعا یک توفیق است نه یک اتفاق و حادثه.

شاید شما باورتان نشود پسرم شانه به شانه من بود و ترکش به او اصابت کرد و من خراشی برنداشتم و پدرش هم که کنار ما بود زخمی و شکمش پاره شده بود. من مانده بودم و جوانی غرق به خون در آغوش مادر که به جای لالایی کودکانه می‌بایست برای او ناله و شیون کنم. خیلی لحظه سختی بود، خیلی.

پسرم را خودم دفن کردم

هیچ‌کس نبود به ما کمک کند، بعد از لحظاتی مرد عربی آمد و ما را سوار ماشین کرد. همسرم را به بیمارستان و پسرم را به سردخانه بردند. من مانده بودم و خدا و یک سوئیچ ماشین که بلد نبودم از آن استفاده کنم. جلو سردخانه که بودم جوانی اهل مشهد جلو آمد و گفت: مادر ای کاش مادرم موقع شهادت من مثل شما رفتار کند. او خواهش کرد اجازه دهم تا مرا به خانه برساند، که مرا رساند و رفت.

حاج خانم سکوت می‌کند و پایین چادرش را تکانی می‌دهد و عصایش را جابه‌جا می‌کند. من در وقفه این سکوت، حال و وضعش را در آن لحظات در ذهن به تصویر می‌کشم. زنی تنها، با لباسی آغشته به خون فرزند جوانش و با همسری که از حالش خبر ندارد و با جسمی بی‌رمق به خانه‌اش برگشته که درتنهایی‌اش چه کند؟ به کدام احساس خوب وحال خوش فکر کند؟

 آیا توان کار کردن را دارد؟ آیا انگیزه این را دارد با همان حس و حال دوباره خانم خانه باشد؟ از ذهنم گذر می‌کند که شهادت با تمام عظمت و توفیقی که دارد حسی را به دنبال دارد که تو باید سال‌های سال ندیدن عزیزت را تحمل کنی هر چند که بدانی او در شرایط خوبی است اما حب ذات تو، سخت می‌پذیرد تحمل ندیدن را...

استدلال‌های کاوش‌گر در ذهنم را با نگاه حاج خانم بر هم می‌زنم و از او می‌خواهم که از روز وداع با جسم جوانش حرف بزند و او حرف می‌زند.

با خون پسرم معامله کردم

روز خاکسپاری پسرم، خودم داخل قبر رفتم. چشمم که به جسم کفن‌پوشش افتاد یاد زمانی افتادم که قنداقش می‌کردم و درون پارچه سفیدی می‌پوشاندمش که تنها صورتش مشخص بود، حالا هم همان اتفاق بود هر دو حال شورانگیزی داشت. هر دو شور یک تولد جدید بود آنجا شور از نوع ذوق بود و اینجا شوری از نوع بغض...

رویش را باز کردم، بر صورتش بوسه زدم وگفتم مادر تو را به خونی که دادی از تو درخواست می‌کنم که هر وقت کسی از من درخواستی کرد و دعایی خواست دعایم در حق او برآورده شود. این بود که برای رفع نیاز مردم که شرایط سخت آن زمانشان که هر لحظه‌ای خانواده‌ای به داغ می‌نشست را می‌دیدم ناخودآگاه این درخواست را از پسرم کردم.

ماجرای یک خواب

این درخواست را که از پسرم کردم چند روز بعد خواب دیدم کسی به خوابم آمده و درحالی که شانه‌هایم را تکان می‌داد گفت حاج خانم بلند شوید و به حیاط بروید و مردم را دعا کنید. از خواب پریدم، دیدم ساعت 4 صبح است. از آن موقع تا به الآن درست همان موقع از خواب بلند می‌شوم و برای مردم دعا می‌کنم.

لبخندی بر لب‌های حاج خانم می‌نشیند احساس می‌کنم از این بابت که چنین توفیقی نصیبش شده لبخند می‌زند. دعایی در حق ما می‌کند و این بار او از ما سؤال می‌کند و می‌پرسد اهل کجایید؟ دانشجو هستید؟ چه رشته‌ای می‌خوانید؟ و...

دوباره برایمان دعا می‌کند. من که هنوز پازل قصه را کامل نمی‌بینم از او می‌پرسم پدر شهید چه شد؟

منافقین شهیدش کردند

پدر شهید بعد از گذراندن دوره درمان بهبود پیدا کرد و به خانه آمد. یک سال گذشت، ماه رمضان بود که پدر شهید درحالی که روزه بود و هوای اهواز گرم، برای انجام کار بیرون رفت.

حاج محمد ظاهرش به وضوح نشان می‌داد که آدم مذهبی است، یک پسر شهید هم داده بود و با توجه به اینکه منافقین آدم‌هایی با چنین شرایطی را دشمن خود می‌دانستند، روزی که حاج محمد بیرون رفت تا دیروقت برنگشت.

 نگران شدم، هر چه منتظر ماندم نیامد. صبح شد و نیامد، من هم نه کسی را داشتم نه می‌دانستم باید کجا دنبالش بگردم. عده زیادی از مردم بختیاری جمع شدند و 9 روز به دنبالش هر جایی را که به ذهنشان می‌رسید گشتند. بعد از 9 روز، پدر شهید را بین درختانی پیدا کردیم. منافقین که از قبل غیرمستقیم تهدیداتی را داشتند او را با زبان روزه به شهادت رسانده بودند.

احساس کردم حاج خانم بغض کرده، سعی کردم شرایط را کمی تغییر دهم، با لبخند و خوشحالی پرسیدم حاج خانم از بعد شهادت و کمک‌ها و رویاهای صادقه شهیدتان بگویید.

مشاعره شهید با مادرش در خواب

حاج خانم انگار چیز جالبی برای گفتن دارد، عصایش را از روی زمین برمی‌دارد و دستش را روی آن می‌گذارد و کمی با آن ور می‌رود و می‌گوید: یک روز خواب دیدم کنار قبور همین شهدای بهشت آباد اهواز هستم، دو جوان از دور در حال نزدیک شدن به من هستند، نگاه کردم دیدم یکی از آنها پسرم است اما دیگری را نمی‌شناختم. نزدیک که شدند گفتم:

گذر کردم بهشت شهدا زمانی
بدیدم دو تا نوجوانی
دیدم پسرم جلو آمد و گفت مادر:
گذر کردی بهشت شهدایی
بدیدی دو تا نوجوانی
بکن خوبی تا می‌توانی.

من با ذوق‌زدگی گفتم حاج خانم در خواب مشاعره می‌کنید؟ تازه خوب خواب‌هایتان یادتان می‌ماند. ما که جوانیم هیچی...

حاج خانم خندید و درحالی که دستش را در دست من می‌گذاشت به ما فهماند که کمکش کنیم بلند شود.

دیگر بیش از این نمی‌تواند ادامه دهد. ما هم تا در خروجی بهشت‌ آباد به دنبالش راه افتادیم. لحظه‌ای از پشت سر نگاهم را به قد خمیده‌اش دوختم و با خودم گفتم، این مادر قد خمیده، در این سن و سال، در توشه آخرتش حداقل دو شهید دارد، اگر ما به سن او رسیدیم چه؟...

از توشه خالی آینده و فکر قبر و مرگ و چگونه مردن که با شتاب هم پای ثانیه‌ها داشتند از خیالاتم عبور می‌کردند به خودم آمدم و گام‌هایم را تند کردم و خود را به کنار حاج خانم رساندم، گفتم مادر یادتان نرود صبح که بیدار شدید دعایمان کنید.

حاج خانم با کلامی که نشان از دقت داشت گفت من شب بلند می‌شوم برای دعا نه صبح، باشه برایتان حتما دعا می‌کنم، اسم‌هایتان را به من بگویید. اسم‌هایمان را گفتیم و حاج خانم جمله‌ای گفت که مثل آب سردی، گرمای تنش‌های فکری‌ام را فرو نشاند و برای لحظه‌ای آرام شدم. آخرین دعای حاج خانم این بود: «به حق دل سوخته‌ام و به حق خون پسرم خدا عاقبت بخیرتان کند.» و چه دعایی بود این دعا.../کیهان
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۱
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۵:۴۱ ۰۷ مرداد ۱۳۹۲
شهادت هنر مردان خداست- شهیدان زنده اند الله اکبر-خداوندا شهادت را روزی ما کن- الهی امین
آخرین اخبار