به گزارش
مجله شبانه باشگاه
خبرنگاران، «اين تکه هاي آهن ديگر جزو پوست و استخوانم
شده. با اين که سال هاست از جنگ و مجروح شدنم مي گذرد اما هنوز ترکش هاي
بمب خوشه اي با من همراه است. ۳۰ سالي مي شود که من با اين ترکش ها زندگي
مي کنم. همه جاي بدنم، از سر گرفته تا نوک انگشت پاهايم ترکش خورده اما
پاهايم سهم شان بيشتر است به طوري که وقتي پياده روي مي کنم اين ترکش ها از
پوستم بيرون مي زند، من به اين زندگي عادت کرده ام». اين تنها بخشي از
صحبت هاي عليرضا برخورداري است.
او جانبازي است که بيشترين ترکش را در بدنش دارد. او رکورددار استقامت در برابر ترکش هاست. گفت و گوي هفته نامه سرنخ را با وي مي خوانيد:
وقتي نام مأمور تعاون مي آيد همه تصور
مي کنند مي خواهيم از تعاوني هايي بگوييم که کارشان عرضه اجناس مختلف است.
اما در جبهه تعاون معناي ديگري داشت. مأمور تعاون شدن کار هر کسي نبود اين
کار از کارهايي بود که دل و جرأت زيادي مي خواست. «مأمور تعاون کارش
جمعآوري اجساد و کمک به مجروحان بود. در اين ميان اگر رزمنده اي شهيد يا
جانباز مي شد بچه هاي تعاون دست به کار مي شدند، پيکر شهيد را به همراه
وسايل شخصي اش به عقب مي فرستاديم و هم چنين مجروح ها را به بيمارستان
منتقل مي کرديم.
اما سخت ترين قسمت کارمان زماني بود که بايد خبر شهادت يا مجروح شدن رزمنده اي را به خانواده اش مي داديم، با اين که خيلي از خانواده ها عکس العملي نشان نمي دادند و اين را از قبل براي فرزندشان پيش بيني کرده بودند اما همين سکوت غمبارشان ناراحت مان مي کرد». مأمور تعاون هنگام بمباران و درگيري ها در خط مقدم ها حاضر مي شد. به همين خاطر بيشتر از بقيه خطر تهديدش مي کرد.
«با اين که تنها ۱۰ ماه مأمور تعاون بودم، ۴ بار مجروح شدم». مأموران تعاون بايد براي نجات جان مجروحان و جمع آوري اجساد شهيدان جلوي احساسات خود را مي گرفتند تا بتوانند در مواقع بحراني درست تصميم بگيرند، حالا اگر با قضيه احساساتي برخورد مي شد اين امکان وجود داشت که فرصت از دست برود و جان يک مجروح به خطر بيفتد يا پيکر يک شهيد به دست خانواده اش نرسد. «خودم را پردل و جرأت نشان مي دادم و ظاهرم را طوري حفظ مي کردم که فرمانده مان احساس کند مناسب اين کارم».
اما در اولين مأموريت،
آقاي برخورداري با صحنه اي روبه رو شد که اصلاً انتظارش را نمي کشيد. «به
جبهه گيلانغرب اعزام شديم خط شکسته شده بود و نيروهاي مان تلفات زيادي داده
بودند. کار، بسيار سخت شده بود و ما بايد زير آتش خمپاره و توپ بچه ها را
نجات مي داديم. اولين مجروحي که به کمکش رفتم کسي بود که از بچگي با او
بزرگ شده بودم. وضعيتش خيلي وخيم بود تا سرش را در آغوش گرفتم شهيد شد، با
شهادت جلال، دنيا روي سرم آوار شد، نتوانستم جلوي اشک هايم را بگيرم، زدم
زير گريه و فرياد کشيدم.
آن روز، بازي را باختم و نتوانستم به کسي کمک کنم. تصور مي کردم فرمانده مرا به قسمت ديگري بفرستد اما وقتي فهميد جلال را از قبل مي شناختم از تصميمش منصرف شد».
در جبهه گيلانغرب مأمور تعاون دچار يک
مجروحيت شديد شد. با اين که تا آن روز ۳ بار طعم گلولههاي سربي را چشيده
بود اما اين بار قضيه با دفعات قبلي خيلي فرق مي کرد. هيچ کس تصورش را نمي
کرد که اين جانباز بتواند از اين مجروحيت شديد جان سالم به در ببرد.
«مرداد
۶۲ بود درست دو روز بعد از عمليات والفجر ۳ . در منطقه گيلانغرب بودم که
بمباران شروع شد. هنگام بمباران در آمبولانس نشسته بودم که ناگهان گلوله
بمب خوشه اي امانم نداد و درست به وسط کاپوت خودرو اصابت کرد. چشمم سياهي
رفت. تصور کردم ديگر کارم تمام شده، تمام بدنم از شدت گرما مي سوخت. احساس
مي کردم هنوز درون خودروام و ميان آتش گرفتار شده ام. خيلي خوش شانس بودم
که موج انفجار مرا از آمبولانس به بيرون پرتاب کرده بود، هنوز آتش دشمن بر
سرمان مي ريخت. چشمم به شياري افتاد که احساس کردم پناهگاه خوبي است.
به هر
سختي اي که بود خودم را کشان کشان به شيار رساندم. همين که مي خواستم نفسي
تازه کنم ناگهان براي بار دوم بمبي در يک قدمي ام منفجر شد. ديگر هيچ چيز
نفهميدم». آقاي برخورداري تنها در عرض چند دقيقه ۲ بار با بمب خوشه اي
مجروح شده بود. زخم و جراحات او به قدري شديد بود که هويتش قابل شناسايي
نبود تا جايي که حتي دوستان و هم رزمان آقاي برخورداري او را نشناختند.
«براي يک لحظه چشمانم را باز کردم، آن قدر تشنه بودم که احساس مي کردم
گلويم از خشکي ترک خورده. خونريزي زياد صورتم مانع مي شد تا بتوانم چيزي را
ببينم. اما به زحمت چشمانم را تا مي توانستم باز نگه داشتم.
متوجه شدم با تعداد زيادي مجروح، پشت يک وانت هستم. وانتي که به سرعت در حال حرکت بود. همه زخمي ها از هوش رفته بودند. ديگر نايي نداشتم و به سختي زير لب چند بار گفتم «آب» و از هوش رفتم.
بمباران ساعت ها ادامه داشت و آقاي
برخورداري پشت وانت هر چند دقيقه يک بار به هوش مي آمد و به اطرافش نگاه مي
کرد. «وانت تنها بايد يک مسافت دو کيلومتري را طي مي کرد تا به بيمارستان
برسد.
صداي انفجارها خاموش نمي شد. باورتان نمي شود با اين که مدام از هوش
مي رفتم اغراق نکرده ام اگر بگويم در اين فاصله کم، بيش از ۷۰ بمب در اطراف
اين وانت منفجر شد». بالاخره وانت به بيمارستان نزديک شد وانتي که هيچ جاي
سالمي نداشت و زير تير و ترکش ها، آبکش شده بود. «رژيم بعث، منطقه
گيلانغرب را به خاک و خون کشيده بود. جهنمي به پا شده بود که قابل تصور
نيست. باران بمب از آسمان مي باريد، با صداي فريادها به هوش آمدم. ديگر به
بيمارستان رسيده بوديم.
در بيمارستان جاي سوزن انداختن نبود تا چشم کار مي
کرد مجروح و زخمي ديده مي شد. حتي محوطه بيمارستان هم پر از مجروح شده بود و
پزشکان و پرستاران مدام به اين طرف و آن طرف مي دويدند تا بتوانند جان
زخمي ها را نجات بدهند. با ديدن وانت، بهياران به طرف ما آمدند تا به
دادمان برسند. اما تا دست شان به بدنم خورد از شدت درد از هوش رفتم. نمي
دانستم کجا هستم فقط براي چند لحظه احساس کردم تمام بدنم دارد يخ مي بندد،
خيلي سردم بود.
چشمانم را باز کردم و خود را ميان اجساد ديدم، ماهيچه هاي صورتم پر از ترکش شده بود نمي توانستم حرف بزنم تنها دست راستم کمي توان داشت. دستم را به زحمت بالا بردم، به اين اميد که کسي متوجه شود، تا آن موقع اصلاً تصور نمي کردم که در سردخانه باشم».
آن روز دائم اجساد شهدا را به سردخانه مي آوردند، به طوري که در سردخانه مرتب باز و بسته مي شد و به تعداد شهدا افزوده مي شد. البته آقاي برخورداري خوش شانس بود که يکي از پرستاران متوجه دست هاي او شد و فرياد زد «او زنده است». «با فرياد پرستار من نجات پيدا کردم».
بعد از اين که آقاي برخورداري از سردخانه به بيمارستان منتقل شد، او را با يک آمبولانس به اسلام آباد غرب بردند. چندين بار زير تيغ جراحان رفت. پزشکان با اين که اميدشان براي زنده ماندن اين رزمنده بسيار کم بود، اما تمام تلاش شان را کردند تا بتوانند جلوي خونريزي را بگيرند. «وقتي چشمانم را باز کردم خودم را روي تخت بيمارستان ديدم. ديگر نايي نداشتم. بدنم سوراخ سوراخ شده بود و به جاي خون از بدنم کف بيرون مي آمد.
همه به اين اميد بودند تا بدنم مقاومت کند و
بتواند اين همه زخم و جراحت را ترميم کند». حال آقاي برخورداري آنقدر وخيم
بود که پزشکان جرأت نمي کردند ترکش ها را از بدن او خارج کنند. آقاي
برخورداري در مورد بمب خوشه اي ميگويد: «بمب خوشه اي وقتي به زمين اصابت
مي کند ۶۰۰ تکه مي شود. هر کدام از اين تکه ها به هزار تکه ديگر تبديل مي
شود.
در عرض چند دقيقه، دو بار بمب خوشه اي در يک قدمي ام منفجر شد، اين بمب ها جاي سالم در بدنم باقي نگذاشت». با تمام اين تفاسير، آقاي برخورداري توانست بمب خوشه اي را شکست بدهد. «بعد از ۶ ماه زخم هايم خوب شد. اما پزشکم گفت حداقل دو هزار ترکش در بدنم هست که بايد تا آخر عمر با آن ها سر کنم».
ترکش ها از سر تا نوک پاي آقاي
برخورداري را سوراخ کرده. جايي از بدنش نيست که ترکش وجود نداشته باشد. «تا
به حال چندين بار عمل جراحي کرده ام اما هيچ کدامشان جوابگو نيست. چرا که
اگر پزشکان بخواهند ترکش ها را از بدنم بيرون بياورند بايد تمام بدنم را
تکه تکه کنند. البته بعضي از اين ترکش ها در جمجمه ام جا خوش کرده اند.
حساب اين ترکش ها که مشخص است، تا آخر عمرم بايد با آن ها زندگي کنم».
البته شيميايي شدن آقاي برخورداري کار را سخت تر کرده و انجام عمل جراحي در اين شرايط ريسک بالايي براي اين جانباز به حساب مي آيد.
حجم ترکش ها در پاهاي آقاي برخورداري بيشتر است، به طوري که پياده روي و نشستن برايش دردآور است. «روزي نيست که ترکش ها از گوشت و پوستم بيرون نزند. اين اتفاق زماني رخ مي دهد که پياده روي کرده باشم. با کمي راه رفتن، ترکش هايي که در پاهايم جا خوش کرده اند بيرون مي آيد. گفتنش آسان است.
اما اين ترکش هاي ريز مانند تيغ، گوشت را پاره مي کنند و از بدن بيرون مي زند. بعد از خارج شدن ترکش درد شروع مي شود. دردي که امانم را بريده. باورتان نمي شود بعضي وقت ها ۵ قرص آرامبخش را با هم مي خورم ولي دردم آرام نمي شود». حالا آقاي برخورداري ۳۰ سالي مي شود که به خاطر وجود ترکش ها در بدنش، قادر به نشستن روي ۲ زانو و ۴ زانو نيست و بايد حتما بخوابد. «سر و صداي بسيار براي من آزار دهنده است.
مدام يا بايد روي صندلي بنشينم يا دراز بکشم. اين کار کلافه ام مي کند. در اين مدت همسرم ديگر براي خودش پزشک شده و ديگر لازم نيست براي بيرون آوردن ترکش ها نزد پزشک بروم». همسر فداکار آقاي برخورداري چند سالي مي شود که کارش شده بيرون آوردن ترکش هايي که به پوست رسيده. «همسرم اين کار را با موچين يا انبرهاي مخصوص پزشکي انجام مي دهد و بعد زخم را پانسمان مي کند».