گفتگو با یک زندانی؛

قصه تلخ زندگی شهرزاد جوان در زندان؛ از ازدواج اجباری تا بلعیدن مواد

شوهرم از من خواست تا مواد را بخورم و برایش به زندان ببرم. وقتی خانواده شوهرم از ماجرا مطلع شدند مرا وادار به این کار کردند.مقداري هروئین را در بسته‌های کوچک محکم بستم و خوردم.در بازرسی به‌ دلیل رنگ و روي پريده‌ام به من شك کردند و در سونوگرافی بسته‌هاي هروئين مشخص شد و به زندان افتادم.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، داستان زندگی او اصلاً پیچیده نیست، همه چیز از یک ازدواج اجباری شروع می‌شود. باید با پسر عمه خانم، زن زورگوی فامیل، ازدواج می‌کرد وگرنه خانواده‌اش سرگردان می‌شدند. شهرزاد به این خواسته تن داد؛ اما این کار هم مانع سرگردانی‌اش نشد؛ او اکنون 32 سال دارد و به جرم حمل مواد مخدر زندانی است.

درباره خودت بگو.

در سوسنگرد به دنیا آمدم. خیلی کوچک بودم که خانواده‌ام به دلیل جنگ از آنجا به اسلامشهر آمدند. من هم بعد از ازدواج با سعید به کرج رفتم. حالا خانواده‌ام ساكن اسلامشهر هستند و خانواده عمه‌ام هم در کرج زندگی می‌کنند. پدرم شغل آزاد داشت، بنایی و از این کارها... دو برادر دارم که از من بزرگ‌تر هستند.

مادرم خانه‌دار است و در اسلامشهر زندگی می‌کند. برادرهایم ازدواج کرده‌اند. خانواده فقيری دارم؛ از آن خانواده‌ها كه دستشان به دهانشان نمي‌رسد. مادرم هميشه به پدرم غر مي‌زد که زندگی خوبی برایمان نساخته است. افسوس که پدرم 10 سال پیش از دنیا رفت و ما را تنها گذاشت.

اما مشکلات زندگی من از زمانی شروع شد که عمه خانم، بزرگ فامیل اعلام کرد باید عروسش شوم. می‌گفت پدرم وصیت کرده است، جواب من که در کلاس سوم راهنمایی بودم، منفی بود اما کسی جرأت نداشت این را به او بگوید، بالاخره خودم به او گفتم که قصد ازدواج با پسرش را ندارم. مادرم اصرار داشت با خواسته عمه موافقت کنم.

چرا مادرت اصرار به این کار داشت؟

خوب از نظر مالی به آنان وابسته بودیم. وقتی پدرم بیمار شد، مادرم خانه را فروخت و خرج بیماری او کرد. 6 ماه نگذشت که پدرم فوت کرد. بعد از آن عمویم با کلی منت، زیرزمین خانه‌اش را به مادرم اجاره داد تا به همراه فرزندانش یعنی من و دو برادرم در آن زندگی کند. مادرم می‌دانست که اگر با عمه خانم مخالفت می کردیم، عمویم ما را از خانه بیرون می‌کرد.

با ازدواج موافقت کردی؟

بله، به دلیل رعایت حال مادرم مجبور شدم و با همه علاقه‌ای که به ادامه تحصیل داشتم، پای سفره عقد نشستم و زندگی‌ با پسر عمه‌ام «فواد» را شروع کردم.

شوهرت چطور بود؟

او راننده کامیون بود، من از او یک دختر 4 ساله دارم اما هیچ وقت در زندگی ما علاقه‌ای ایجاد نشد. معتاد بود. قبل از ازدواج تفننی می‌کشید و بعدش خیلی در مواد غرق شد. الان هم در زندان است.

چرا زندانی شدی؟

همان روزهایی که منتظر به دنیا آمدن دخترمان بودیم، یکی از دوستان شوهرم از او خواست کامیونی را از زاهدان به تهران بیاورد. شوهرم راننده کامیون بود و با ماشین دیگران بار به این شهر و آن شهر می‌برد. پول خوبی به او پیشنهاد کردند و او قبول کرد این کار را انجام دهد.

قرار بود کامیونی را که صاحبش تازه آن را خریده و برای گرفتن سند دنبال کارهای اداریش بود، به تهران بیاورد؛ اما مأموران پاسگاه در رکاب‌های ماشین، هروئين‌هاي جاساز به‌دست آوردند و شوهرم دستگیر شد. او معتاد بود اما می‌گفت خبری از مواد داخل کامیون نداشت.

شوهرم در زندان زاهدان به سر می‌برد و من ماهی یک بار، همراه خانواده شوهرم به کرمان می‌رفتم تا او را ببینم.‌ شوهرم از من خواست تا مواد را در پارک از شخصی تحویل بگیرم و بخورم و برایش به زندان ببرم. وقتی خانواده شوهرم از ماجرا مطلع شدند مرا وادار به این کار کردند. مقداري هروئین را در بسته‌های کوچک محکم بستم و خوردم. در بازرسی خانم‌ها به‌ دلیل رنگ و روي پريده‌ام به من شك کردند، در سونوگرافی بسته‌هاي هروئين مشخص شد و به زندان افتادم.

واکنش همسرت چه بود؟

تا شنيد حبس سنگين و شايد اعدام در انتظارش است، گفت: من از مواد خبر نداشتم. همه مواد را به گردن من انداخت و حالا باید 7 سال و 6 ماه در حبس بمانم؛ جریمه نقدی هم شدم.

تا حالا مرخصی رفته‌ای؟

بله، 4 بار، مادر شوهرم سند خانه يكي از اقوامشان را به دادگاه سپرده است. می‌روم بچه‌ام را ببینم. او پیش مادر شوهرم است.

برای زندگی‌ات چه تصمیمی گرفته ای؟

می‌خواهم از شوهرم طلاق بگیرم. او نمی‌خواهد اما چون به حبس ابد محکوم شده است می‌توانم از وی جدا شوم.

خانواده شوهرت مي‌دانند كه تقاضاي طلاق كردي؟

نه، اگر بفهمند همان سند را هم از روي پرونده‌ام برمي‌دارند و نمي‌گذارند به مرخصي بروم. حالا هم شناسنامه شوهرم و عقدنامه دست آنان است. دنبال بهانه هستم تا بتوانم اين دو را از آنان بگيرم.

معتاد ديگري در خانواده تو يا همسرت نيست؟

پدر شوهرم ترياك مصرف مي‌كند. برادر شوهرم هم تزريقي است؛ زنش را طلاق داده است و بچه‌هایش جدا از او زندگي می‌کنند.

صحبتي با دخترت داري؟

کاش او مرا ببخشد که نتوانستم مادر خوبي برايش باشم. خيلي آرزوها برايش داشتم اما حالا زنداني هستم و با مرخصي‌ام از زندانی به زندان دیگر می‌روم. خانواده همسرم حتی اجازه نمی‌دهند پایم را از خانه بیرون بگذارم و به دیدن مادرم بروم. خدا می‌داند در آینده چه می‌شود؟!/حمایت

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار