به گزارش
مجله شبانه باشگاه
خبرنگاران، وقتی زن ماجرای ازدواج دوم شوهرش را فهمید، به خانه همسر جدید او آمد و گفت این شوهر معتادم مبارکت باشد! ارزش شکایت هم ندارد، فقط پا به خانه من و بچههایش نگذارد! زن اول رییس بخش صادرات یک شرکت بازرگانی بود اما درمانده و بیپناه... هوو وقتی خودش را در مقابل آن زن دید خیلی ضعیفتر شد.
بعد از آن شوهر معتاد، بیشتر روزها در خانه زن دوم میماند و زن میترسید دخترهایش را در خانه تنها بگذارد و دنبال کار نظافت خانهها برود ولی این غیرت، کم کم با بیشتر شدن اعتیادش، کاهش پیدا کرد و دیگر حتی خود را نمیدید، چه برسد به این که بداند دخترانش کجا، چه طور و چرا میروند ؟ نامش صنم گل است و با چهرهای که اعتیاد، رنگ تیره به آن زده، در مقابلم نشسته است.
او با شالی سرمهای، موهای سرش را پوشانده است که کوتاهی بیش از اندازه آنها نشان میدهد در خارج از زندان، تیپ مردانه داشته است. تحصیلات وی تا پنجم ابتدایی است ولی ادعا میکند به اندازه موهای سرش، کتاب و رمان خوانده است.
صنم گل سیزده سال بیشتر نداشت که با کتک و زور به خانه بخت فرستاده شد. نه جهیزیه ای و نه مراسمی، از دفترخانه ازدواج یکسره پا به خانه شوهر 40 سالهاش گذاشت. دختر کوچک شوهرش، دو سال از صنم گل بزرگتر بود.
درباره خودت بگو.پنج ساله بودم که مادرم فوت کرد. کفن مادرم خشک نشده بود که پدرم دوباره زن گرفت. یعنی هنوز چهلم مادرم نشده، نامادری سر سفره ما نشسته بود. من یک برادر معلول هم داشتم که بعد از مرگ مادرم، به خانه پدربزرگ مادریام رفت و دیگر او را ندیدم.
نامادری از همسر اولش دو پسر داشت که از من کوچکتر بودند. او بعد از طلاقش، با پدرم ازدواج کرد و یک دختر و یک پسر دیگر هم به دنیا آورد. من مانند یک خدمتکار در خانه کار میکردم و پدرم حتی نمیتوانست نگاهی محبتآمیز به من بکند. رفته رفته اخلاقش آن قدر تغییر کرد که وجود مرا مزاحم خوشبختیاش میدانست. شب وقتی خسته از کار کفاشی برمی گشت، با کمربند به جانم میافتاد تا لبخند بر لبهای زنش بنشاند.
به خاطر آن که جایی در خانه نداشتم، در سیزده سالگی در مقابل شیربهای ناچیزی ازدواج کردم. یک ازدواج اجباری با مردی 40 ساله! زنش مرده بود و دو پسر و دو دختر داشت که دختر کوچکش دو سال از من کوچکتر بود. در خانه شوهر هم روز خوشی نداشتم. بچههایش مرا کتک میزدند و در آنجا هم نقش خدمتکار را دوباره ادامه دادم!
درباره شوهرت بگو.شوهرم مغازه بقالی داشت. از صبح تا نیمه شب در مغازهاش کار میکرد و از اوضاع خانه بیخبر بود و من جرأت نداشتم درباره رفتار بچههایش حرفی بزنم! کم کم با ازدواج بچههایش، روزگارم بهتر شد ولی خودم دو دختر به نامهای محبوبه و مستوره داشتم و شوهرم در آستانه 50 سالگی، حوصله سر و صدای بچهها را نداشت و به هر بهانه من و دو دخترمان را کتک میزد!
بالاخره در 25 سالگی، شوهرم را به خاطر سرطان ریه از دست دادم. بچههایش مغازه و خانه را بالا کشیدند و تا خواستم اقدامی بکنم، پسر بزرگش مدارکی ارایه کرد که نشان میداد شوهرم به او وکالت داده است و قبل از مرگش، مغازه و خانه بین بچههای زن اولش تقسیم شده است!
بعد از آن چه شد؟بعد از مرگ شوهرم، من و دو دخترم را از خانه بیرون انداختند و مجبور شدم با خفت و خواری، چند ماهی در خانه پدرم بمانم تا این که پرستار شبانهروزی یک پیرزن شدم و قرار شد نصف حقوقم را بابت ماندن بچههایم در خانه سرایداری آن پیرزن، نگیرم و به این ترتیب، مشکل مسکنم رفع شد.
محبوبه و مستوره 10 و 12 ساله بودند که با مردی به نام فرامرز آشنا شدم. او که راننده آژانس بود گاهی مرا برای خرید داروهای پیرزن، تا مقصد میرساند و این آشنایی به ازدواج موقت منجر شد. من که هیچ وقت طعم محبت را نچشیده بودم، با اولین حرفهای محبت آمیز، چنان شهامتم را از دست دادم که وقتی خواست همراه او تریاک و کراک مصرف کنم، نتوانستم نه بگویم!
میترسیدم شوهرم را از دست بدهم، او معتاد بود و همسر و سه دختر داشت. به دلیل اجازه نداشتن از همسر اولش، عقد ما رسمی نشد و با صیغه نامه 99 ساله، به سختی توانستم برای پسری که به دنیا آوردم، شناسنامه بگیرم. اسمش را منصور گذاشتم.
این بار به عنوان نظافتچی در خانهها کار میکردم تا شکم سه بچهام را سیر کنم و علاوه بر آن خرج مواد خودم و گاه شوهرم را هم فراهم کنم. وقتی زن اول شوهرم ماجرای ازدواج ما را فهمید، به در خانه من آمد و با قدرت ایستاد و گفت این شوهر معتادم مبارکت باشد! ارزش شکایت هم ندارد، فقط پا به خانه من و بچههایش نگذارد!
هوویم رییس بخش صادرات یک شرکت بازرگانی بود. شوهر معتادم، بیشتر روزها در خانه من میماند و گاه میترسیدم دخترهایم را در خانه تنها بگذارم و سر کار بروم ولی این غیرت، کم کم با بیشتر شدن اعتیادم، کاهش پیدا کرد.وقتی حالا با خود فکر میکنم، میبینم خیلی اشتباه کردم. من به خاطر حرفهای محبتآمیز شوهرم، شهامت نه گفتن را از دست دادم و با آن که فهمیده بودم، معتاد است، با او ازدواج کردم و بدتر از آن، خودم هم گرفتار شدم!
چه بر سر شوهرت آمد؟سه سال بعد از اعتیادم، فرامرز با دو کیلو مواد، زندانی شد و حبس سنگینی گرفت. دیگر توان نظافت خانهها را نداشتم. وقتی برای خرید مواد به پارک میرفتم، با زنی معروف به «صورتی» آشنا شدم که لباس مردانه میپوشید و امکان نداشت افراد غریبه بدانند او یک زن است. اسم واقعیاش را هیچ وقت نفهمیدم.
صورتی از من خواست برای تأمین هزینه اعتیادم، با تیپی مردانه، کیفقاپی کنم. قبولش سخت بود ولی به خاطر مواد، حاضر به این کار شدم. من با تیپ مردانه و موهایی که تقریباً تراشیده شده بود، ترک موتور یک پسر، کیف زنان را میقاپیدم.
درست نمیدانم درچندمین کیفقاپی بود که با تعقیب پلیس، گیر افتادم. هم جرمم فرار کرد و من که آدرسی از او نداشتم، بدون شریک جرم، زندانی شدم و حالا باید رد مال کنم. یک ریال هم برای این کار ندارم، چون با قاپیدن پولها و طلاها فقط مواد رایگان و کمی پول در حد بخور و نمیر میگرفتم.
از خانواده و دخترهایت خبری داری؟نه؛ خبری از خانوادهام ندارم. پدرم از ابتدا نمیخواست مرا ببیند و اگر بفهمد معتاد، دزد و زندانی شدهام، حتی اسمم را هم از شناسنامهاش پاک میکند تا به قول خودش وجود ننگ مرا تحمل نکند! اگر او به من محبتی میکرد، فریب حرفهای فرامرز را نمیخوردم و با مردی خوب ازدواج میکردم. از سرنوشت دو دخترم هم بیخبرم، شنیدهام دختر بزرگم محبوبه هم توسط دوستانش معتاد شده است و میدانم مقصر اصلی اعتیاد او من هستم اما مسئول بدبختیهای من کیست؟
برداشت آخر:صنم گل از خود میپرسد چرا من بدبخت شدم؟ یقه چه کسی را در بدبختیها بگیرم؟! پدری که با مرگ همسر، دخترش ر از قلبش بیرون انداخت و او را در حسرت یک کلام محبتآمیزش نگه داشت؟ نامادری که همه توجه یک پدر را به خود جلب کرد و فرزند بیگناه او را بینصیب گذاشت! شوهری که هرگز در دلش محبتی نسبت به وی احساس نکرد یا شاید هم مهمتر از همه بیاراده بودن خود صنم گل؟
بیارادگی باعث شد برای جلب محبت شوهر، همراه وی پای بساط اعتیاد بنشیند و متأسفانه دخترانش را هم فدا کند. صنم گل نمیداند که آیا خواهد توانست بعد از آزادی، به سمت مواد نرود و زندگی سالمی را در پیش بگیرد یا نه؟/حمایت