در هر جا که باشیم و درهر حال وقتی تقدیر الهی رقم خورد، گزارش از آن نیست.

  به گزارش خبرنگار معارف باشگاه خبرنگاران ؛ یک روز حضرت سلیمان در خانه ی خود در حال استراحت بود.
ناگهان دید مردی با عجله وارد خانه شد، بسیار آشفته بود خود را به حضرت سلیمان رساند و به او گفت: ای سلیمان نبی ، به دادم برس که دیگر حالی ندارم.  
سلیمان گفت: چه اتفاقی افتاده که این قدر پریشانی ؛ مرد گفت: در راه بودم که ناگهان به نظرم عزرائیل را دیدم ؛ آنقدر با عصبانیت و خشمگین به من نگاه می کرد که همانجا نزدیک بود از ترس بمیرم.  
نمی دانستم چه باید بکنم، تصمیم گرفتم خود را به شما برسانم چرا که فقط شما می توانید به من کمک کنید .  
خداوند باد را به فرمان شما در آورده ، از شما می خواهم که مرا با باد به آن سوی دنیا یعنی هند بفرستی تا از دست عزرائیل خلاص شوم.  
سلیمان گفت:حالا که این گونه می خواهی این کار را برایت انجام می دهم .  
سلیمان نبی به باد فرمان داد تا آن مرد را با خود به هندوستان ببرد.  
روز بعد سلیمان نبی عزرائیل را دید بعد از سلام گفت: ای عزرائیل این چه کاریست که براي بندگان خدا انجام می دهی چرا با  عصبانیت و خشم آن ها را می ترسانی؟ عزرائیل موضوع را از سلیمان جویا شد.  
از اینکه مردی از ترس او پا به فرار گذاشته است.  
عزرائیل گفت: حالا فهمیدم . نمی دانم چرا فرار کرد. من با عصبانیت به او نگاه نکردم بلکه از روی تعجب نگریستم .  
سلیمان گفت:پس چرا از شما ترسید؟ عزرائیل گفت: دیروز از طرف خدا دستور گرفتم که جان این مرد را در هندوستان بگیرم ، خیلی تعجب کردم چرا که تا هندوستان روزها راه است.  
چطور ممکن است مردی که اینجاست فردا در هندوستان باشد.  
سلیمان گفت: البته حق با شماست که تعجب کنید حتما جانش را هم گرفتی؟ عزرائیل گفت: بلی .  
سلیمان گفت: به راستی که نمی توان از دست عزرائیل فرار کرد./ل 
 

برچسب ها: عزرائیل ، مرگ ، سلیمان نبی
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار