اما این روزها که در هفته زن و روز مادر قرار داریم به یکی از بیمارستانهای شهرمون رفتم تا گزارشی از حس و حال مادرانی که برای نخستین بار این حس رو تجربه میکنند، بگیرم.
توی سالن انتظار بیمارستان نشسته بودم و خانوادههایی رو میدیدم که با گلهای رنگی که روش نوشته بود، قدم نو رسیده مبارک وارد به این طرف و آن طرف میرفتند، شوق خاصی تو چهره هر کدوم از آنها بود.
داشتم احوالات مادران تازه مادر شده رو سیر میکردم، یه خانم بارداری که ظاهرا زمان به دنیا اومدن فرزندش بود، کنارم نشست، برق عجیبی توی چشمانش بود، با خودم گفتم این بهترین سوژه است.
برای اینکه حس و حالش رو تو این لحظه که هنوز فرزندش به دنیا نیومده بپرسم، سر صحبت رو باهاش باز کردم، دستم رو گرفت، دستش یخ کرده بود و میلرزید.
اسمش فاطمه بود، از حس و حالش پرسیدم خیلی خوشحال بود، انگار که مهمترین روز زندگیش بود، حتی اسم هم برای کودک دلبندش انتخاب کرده بود، وقتی ازش پرسیدم قراره اسم مسافر کوچولوتون رو چی بزارید،یه نگاهی به همسرش که کنارش با استرس ایستاده بود، انداخت و گفت: "ترانه"
گفتم حالا چرا ترانه گفت: آخه خیلی وقت منتظرشیم، قراره ترانه با اومدنش شادی تو زندگی ما بیاره.
چند ساعتی گذشت و بالاخره نوبت به فاطمه رسید که به اتاق زایمان بره، با خودم گفتم من که حس فاطمه رو قبل از مادر شدن میدونستم، حالا وقت خوبیه که حسش رو بعد از مادر شدن هم بدونم.
منتظر شدم تا از اتاق زایمان بیاد بیرون، چند ساعت گذشت بالاخره، صدای گریه مسافر کوچولو یعنی "ترانه" توی سالن پیچید، همسر فاطمه رو دیدم که به طرف در ورودی اتاق زایمان رفت، منم به دنبالش رفتم، پرستار بخش با لبخند تلخی که شاید نشان از یه اتفاق ناگوار میداد، اومد بیرون، "ترانه" رو به پدرش نشون داد، نگاهی به صورتش کرد و گفت: مبارکه این هم دختر کوچولوی شما ولی غمی توی حرف زدنش بود، وقتی ازش پرسیدم میتونم "فاطمه" مادر بچه رو ببینم، گفت: اون دیگه نمیتونه با شما حرف بزنه، فاطمه رفته پیش خدا؛
همین جمله رو که گفت، همسر فاطمه تکیه داد به دیوار داشت از حال میرفت، پرستار سریع اومد و ترانه رو از بغل پدرش قاپید، باورم نمیشد، چرا باید این طوری میشد، من تازه با فاطمه صحبت کردم، اونکه سالم بود، سریع رفتم دنبال پرستار بخش گفتم، علتش چیه گفت: مرگ و زندگی دست خداست، علت نداره، خدا خواسته با مرگ یکی به یکی دیگه زندگی ببخشه، البته الان دیگه مرگ در موقع زایمان خیلی کم شده و نمیشه علت خاصی براش تعیین کرد، ولی شاید تقدیر این بوده که فاطمه هیچوقت صدای ترانه رو نشنوه و ترانه هیچوقت تو آغوش گرم مادرش قرار نگیرد.
اومدم بیرون، دیدم مادر فاطمه که با ذوق اومده بود، نوه کوچیکش رو ببینه به جای شادی داره اشک میریزه.
اما تکلیف ترانه چی بود، ترانه هر سال باید جشن تولدش رو به یاد اینکه مادرش تو اون روز تنهاش گذاشته جشن بگیره.
با ناراحتی از سالن بیمارستان اومدم بیرون، من رفته بودم، بیمارستان که حس شاد مادرها رو بدونم، ولی غمانگیزترین لحظه رو دیدم، ولی زمان اومدن از بیرون با خودم فکر کردم، فاصله بین بودن و نبودن، مرگ و زندگی، شادی و غم چقدر کوتاهه.
امیدوارم روز مادر بهانهای باشد تا تو این هفته یادی از مادرهای فراموش شده بکنیم مادرانی که شاید در گوشهای از این شهر زیر خاک هستند و یا در خانه سالمندان انتظار دیدار فرزندانشون رو میکشند، مادرانی که در بیمارستانها هستند و ...
شاید اهدای فقط یک شاخه گل هم یک دنیا شادی برای یک مادر داشته باشه، بیایید این شادی رو از مادرانمان دریغ نکنیم، چون ممکنه دیگه این فرصت پیش نیاد./ج1