در سال 1359 وارد مدرسه راهنمایی «نوبنیاد» ( 17 شهریورفعلی) شهرستان «گرمی» میشود و علاوه بر تحصیل، در پایگاه بسیج محله فعالیت میکند. در زمان مبارزات انقلاب اسلامی در مدرسه و مسجد شعار و سرود میخواند و همین فعالیتها بعدها او را درگیر مسئله جبهه و جنگ میکند و با پایان دوره راهنمایی ترک تحصیل میکند. آرزو داشت در آینده پزشک یا مهندس شود اما حال و هوای جبهه آرزوهایش را تغییر داد. همیشه شهید مهدی باکری را الگوی خود میدانست.
بین سالهای 64-1363 اقداماتی را برای رفتن به جبهه انجام داد ولی دست رد به سینهاش زدند و گفتند: افراد بالای 16 سال را به جبهه اعزام میکنیم. یک بار هم از شگرد شهید شهید مرحمت بالازاده استفاده کرد و یک جفت پوتین سربازی پیدا کرد و ارتفاع کفشها را بالا برد تا او را به چشم بزرگتر ببینند ولی این کارش هم جواب نداد تا این که در سال 1365 به جبهه اعزام شد و سه ماه در آبادان خدمت کرد.
در سال 1366 از طریق «لشکر 64» ارومیه و بعد از پایان دوره آموزشی در منطقه «قوشچی» به منطقه «حاج عمران» اعزام شد. در منطقه حاج عمران و طی یک حمله دشمن، تمام همرزمانش به شهادت رسیدند. فرماندهاش به او یک ماه مرخصی داد اما ساعدی بعد از 20 روز به عنوان پاسدار وظیفه در تبریز به «لشکر 31 عاشورا» پیوست و به عنوان بیسیمچی در جبهه حضور یافت و در مناطق جنگی مهران،چنگوله، حاج عمران کردستان و آلواتان خدمت کرد.
در عملیاتهای «توکلت الیالله 2 و 3 » و «چلچله» شرکت کرد اما به همراه همرزمانش و طی یک عملیات دشمن غافلگیر شد و به دستور فرماندهش، نیروها را به طرف مهران- چنگوله عقبنشینی داد تا این که روز 21 تیرماه 1367 و بعد از چهار شب آوارگی در منطقه مهران- چنگوله به همراه چند نفر گرفتار گرمازدگی و تشنگی شدند و به اسارت دشمن درآمدند.
دشمن آنها را به رگبار بست و صمید از ناحیه گوش دچار مجروحیت شد. صمید به همراه سه نفر دیگر از اسرا که عربی میدانستند از عراقیها میخواهند که آنها را نکشند و عراقیها با دیدن عکس خانواده صمید از کشتن آنها منصرف میشوند اما در شهر «الاماره» با اسرا برخورد فجیعی داشتند به طوری که در مقابل تقاضای آنها برای آب 750 نفر را به رگبار بستند که 400 نفر از این تعداد به شهادت رسیدند. صمید میگوید من هم در آن لحظات از خدا آرزوی شهادت میکردم ولی قسمت نشد. عراقیها در ازای دادن آب به کسانی که آب میخواستند یک ضربه شلاق میزدند.
عراقیها در بدو ورود به اردوگاه «الرمادیه 3 » استقبال گرمی از اسرا کردند. ساعدی میگوید: به محض ورود، «سیدجاسم» افسر عراقی به ما گفت: به شما لباس نو میدهیم و به کربلا میبریم. گویی آنها نقشهای در سر داشتند. فکر میکردم در دوران اسارت به آرزویم که زیارت کربلا بود میرسم اما وقتی به حمام رفتیم تا دوش بگیریم بدن لخت و خیس ما را با شلاق سیاه و کبود کردند و در این بین اسرای زیادی به شهادت رسیدند. کسانی همچون من که زنده ماندیم اصلاً وضع خوبی نداشتیم.
بعد از آمارگیری صلیب سرخ، یک سرگرد عراقی که انسانی به تمام معنا بود ( و ما بعد از رفتنش جای خالیاش را احساس کردیم ) برای ما سخنرانی کرد و گفت: امیدوارم طی 15 روز آینده در خانه و کاشانه خود باشید اما هیچ کسی از اسرا انشاالله نگفت چون فکر میکردیم دیگر آتشبس شده و فردای آن روز آزاد میشویم. البته چون عراقیها به انشاالله و ماشاالله اعتقاد خاصی داشتند سرگرد ناراحت شد و گفت: بمیرید، چرا انشا الله نمیگویید؟.
در عراق از افسران ارتش و سپاه حساب میبردند و به خاطر وجود آنها در اردوگاه به نیازهای ما رسیدگی میکردند. وقتی آنها را از ما جدا کردند از بسیاری وسایل و امکانات محروم شدیم.
در زمان ارتحال حضرت امام خمینی (ره)، از یک طرف چون اماممان که رهبر و حامی ما بود رفته بود در بلاتکلیفی بودیم و از سوی دیگر عراقیها شایعه کردند که امام زهر خورده است که این شایعه هم از نظر روحی و روانی به ما فشار میآورد. عراقیها هنگامی که امام در بحث پذیرش «قطعنامه 598» اعلام کرده بود که امضای این قطعنامه به منزله این است که من جام زهری را میخورم برداشت نادرست و غلطی از این فرمایش امام کرده بودند و سعی در تضعیف روحیه اسرا داشتند.
15 روز قبل از آزادی هر روز یک خواب تکراری میدیدم که اگر همین طوری ادامه پیدا میکرد و من آزاد نمیشدم عاقبت جنون به من دست میداد. خواب میدیدم که آزاد شدهام و کنار مادرم هستم و به او میگویم که مادر، من الان پیش تو هستم ولی احساس میکنم که هنوز اسیرم و خواب میبینم. اما همین که از خواب بیدار میشدم حالت پریشانی به من دست میداد.
با عراقیها در حال مسابقه فوتبال بودیم که صدای شادی اسرا بلند شد. همه به همدیگر تبریک میگفتند. «مجتبی صداقت» مرا صدا کرد و گفت:صدام پیغام داده که از چهارشنبه تبادل اسرا آغاز میشود. آن روز سهشنبه بود. روز چهارشنبه صلیب سرخ آمد. همه در سکوت مطلق فرو رفته بودند و منتظر اعلام اسامی آزاد شدگان بودند. اسامی را خواندند. این تعداد با هواپیما به ایران رفتند. یک شماره مانده به من دیگر اسمی را نخواندند. ناراحت شدم. آزادی من به روز جمعه موکول شد و از طریق زمینی و مرز خسروی وارد ایران شدیم.
باور نمیکردم که به آغوش خانوادهام بازگشتهام اما پدرم یک هفته قبل از آمدن من فوت کرده بود و قبل از فوتش عکس مرا بر روی سینهاش گذاشته بود. از مادرم سراغ پدرم را گرفتم، گفت رفته چشمانش را عمل کند. باور کردم اما خبر فوت پدرم را به من دادند. نمیدانستم چه کار کنم. از یک طرف خوشحالی از آزادی و از سوی دیگر فوت پدرم هیجانم را دو چندان کرده بود.