چند وقت از اين موضوع گذشت زهر در هر کجا که بود از مناظر ، از دوستانش ، از خودش و ... عکس و فيلم مي گرفت و اين کار برايش تبديل به عادت شده بود.
يک روز مرجان دوست و همکلاسي زهره گفت : فردا شب جشن تولد دختر خاله ام مژگان است تو را هم دعوت کرده حتما به جشن بيايي. زهره با خوشحالي و شوقي کودکانه فرياد کشيد آخ جون جشن تولد !!!، فردا شب مي ترکونيم . مرجان گفت : خيلي خوب چه خبرته اين چه طرز حرف زدنه حالا .
زهره آن روز پس از تعطيل شدن از مدرسه بلافاصله به منزل رفته و با خوشحالي خبر دعوت به جشن تولد دوستش را به مادرش گفت و از او اجازه گرفت ، مادرش هم با توجه به اين که مرجان و مژگان را مي شناخت اجازه داد به جشن تولد بره.
زهره از خوشحالي در پوستش نمي گنجيد و نقشه هاي زيادي در سرش بود تا لحظاتي را در جشن تولد به همراه دوستانش خوش باشد. براي شرکت در جشن تولد تمام کمد لباس هايش را به هم ريخت تا يک لباس زيبا و مناسب براي خودش پيدا کند و ...
زهره با دوستانش درجشن تولد مژگان در يک جمع کاملا دخترانه به شادي و پايکوبي پرداختند در آخر هم کادوها را باز کردند و ترانه هاي مخصوصي به صورت دسته جمعي خواندند و در تمام اين مدت گوشي تلفن زهره دست به دست مي چرخيد و اين لحظات را ثبت مي کرد.
جشن تولد به خوبي و خوشي تمام شد همه خوشحال و راضي ازشب خوبي که داشتند از مژگان تشکر و خداحافظي کردند.
روز بعد زهره و يکي از دوستانش در اتوبوس واحد در حال رفتن به منزل بوده و با هيجان از جشن تولد مژگان براي دوستش مي گفت و عکس ها و فيلم هاي جشن را با گوشي تلفن همراه تماشا مي کردند .
دوستش از زهره خواست که عکس ها و فيلم ها را برايش بلوتوث کند تا براي يادگاري آن را داشته باشد . زهره هم بدون هيچ کونه مقاومتي درخواست دوستش را پذيرفت .
چند روزي از اين موضوع گذشت ، يک روز بعد از ظهر تلفن زهره زنگ زد ، زهره جواب داد و لحظاتي گذشت انگاري سطل آب سردي بر رويش ريخته بودند خيس عرق شده بود همان جا روي زمين نشست و اشک هايش سرازير شد .
چندين بار اين تلفن ها به صدا در آمد و هر بار زهره را دگرگون مي کرد . تا اين که موضوع تلفن ها را براي مرجان تعريف کرد و گفت نمي دانم چه کنم . مرجان او را دلداري داد و گفت بهترين راه اين است که به پدر و مادرت موضوع را بگوئي مطمئن باش آنها راه حل را مي دانند.
زهره با شک و ترديد، شرم و حيا در حالي که نشاني از شادابي و نشاط هميشگي در او نبود موضوع را با مادرش در ميان گذاشت مادرش با آرامي به تمام حرف هاي زهره گوش داد .
ساعتي بعد زهره به اتفاق پدرش در کلانتري محل مقابل افسر نگهبان نشسته و زهره ماجرا را از اول تعريف و ادامه داد : چند روز پيش ، پسر جواني به من زنگ زد و خواسته هاي بي شرمانه اي داشت و مرا تهديد کرده و اگر به خواسته اش جواب مثبت ندهم تمامي عکس ها و فيلم ها را از طريق اينترنت و فيس بوک منتشر و آبرويم را مي برد.
از نشاني هايي که داد معلوم بود عکس ها و فيلم ها را دارد، نمي دانم چگونه اطلاعات و عکس هاي خصوصي گوشي ام به دستش رسيده است.
افسر نگهبان از اين که زهره بهترين تصميم را در قبال تلفن فرد مزاحم گرفته و موضوع را با خانواده اش و همچنين پليس درميان گذاشته تشکر و توضيح داد : متاسفانه با توجه به تکنولوژي هاي پيشرفته و ابزار و نرم افزارهاي جديد تلفن ممکن است اطلاعات و عکس ها و فيلم ها، بدون آنکه متوجه شده باشي از طريق بلوتوث تلفن همراه به سرقت رفته ! يا اينکه ازطريق گوشي تلفن همراه دوستت ، به دست افراد ناناب رسيده باشد.
البته ، سهل انگاري و بي توجهي شما و افراد مشابه ، کار را براي تبهکاران و افراد سود جو و فرصت طلب ، مساعد و حتي فراهم مي کند، اين همه توصيه از جانب مسئولان و مشاوران مدارس و کارشناسان پليس داده شده ولي متاسفانه باز هم شاهد اين قضايا هستيم. به هر حال نگران نباشيد ما تحقيقات راشروع و انشاا.. فرد مزاحم بزودي شناسائي و دستگير مي شود.
زهره در حاليکه از بي توجهي اش به قضايا شرمنده و سرش را پايين انداخته و از طرفي حرف هاي افسر پليس به او آرامش داده ، به اتفاق پدرش خداحافظي واز کلانتري خارج شدند.
در فاصله بين کلانتري تا منزل ، فرصت خوبي براي زهره بود تا تمام اين خاطرات تلخ پيش آمده را مانند پرده سينما در ذهنش مرور و فکر اتفاقاتي که ممکن بود برايش پيش آيد بدنش را به لرزه انداخت، توصيه هاي افسر نگهبان کلانتري که مي گفت بلوتوث تلفن همراه بايستي در اماکن عمومي و شلوغ حتما خاموش باشد تا مورد سوء استفاده هکرها قرار نگيرد واگر موردي ذهنتان را مشغول کرد حتما با والدينتان در ميان بگذاريد و ... را به ذهنش مي سپرد. در همين افکار بود که صداي پدرش که صدا ميزد مگر پياده نمي شوي؟ رشته افکارش را پاره کرد.
زهره بلافاصله به اتاق خودش رفت ، مضطرب ونگران، خوشحال و راضي ، خجل و شرمنده ، حال عجيب و غريبي داشت. چشمانش عقربه هاي ساعت را تعقيب مي کرد ،انگار زمان متوقف شده لحظات به کندي مي گذشت.
دلشوره او را آزار مي داد ، سوالاتي در فکرش غوطه ور بود . اطلاعات گوشي اش چطور بدست پسر جوان افتاده ؟ آيا صحبت افسر پليس که گفت از طريق بلوتوث بدون اينکه متوجه شوي اطلاعات داخل گوشي را سرقت مي کنند واقعا درسته ؟ نکنه دوستش عکس و فيلم ها را به کسي داده ؟
زهره حالا خوب مي دانست که گوشي تلفن همراه ، محل مناسبي براي نگهداري فيلم و عکس هاي خصوصي نيست .
ساعات اوليه همان شب از کلانتري محل ، با پدر زهره تماس گرفتند و با دادن خبر شناسايي و دستگيري فرد مزاحم ، از آنان خواستند فردا صبح براي انجام کار هاي اداري به کلانتري بروند .
پس از شنيدن اين خبر زهره از خوشحالي سر از پا نمي شناخت. وخودش را در آغوش مادرش انداخت و اشک ، چشمان نگرانش را خيس کرد . مادرش او را نوازش کرد و زهره همانند دختر بچه اي در آغوش گرم مادرش آرام آرام به خواب رفت./ز