وبلاگ زهرا اچ بي نوشت:به یقین رسیدم که نوشتن و داشتن وصیت نامه احتمالا خیلی به آدم آرامش بده هرچی باشه، پیرمرد راست میگفت.

به گزارش  گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران،* یکی از آشنایان قرار بود وصیت نامه بنویسه. پدر من معروفه به خوش خط بودن، اکثر وصیتنامه های اقوام و درخواستهای شکایت و امثالهم رو ایشون نوشته. دیشب حالش خوب نبود، به من گفت تو بنویس. فقط هرچی که میگه دقیق بنویس. پیرمرد از اقوام پدری بود. ۶۸ سال سن داره و دیگه مریض شده. بگذریم که من با این دستخط و مخصوصا اینکه خیلی وقته روی کاغذ چیزی ننوشتم چقدر برای من سخت بود.

* پیرمرد شروع کرد به تقسیم اموال و زمینهاش. حتی وسایل قدیمی که توی انباریش داشت رو هم یادش بود. یه سری عتیقه جات و حتی وسایل آرایش قدیمی همسرش مثل سرمه دان و اینا رو هم یادش بود که تقسیم کنه. آخرش رسید به بخش نماز و روزه. گفت من نماز قضا ندارم اما یه زمانی تو زندگیم نونوا بودم و ماه رمضونهایی که توی تابستون افتادن رو هیچکدومش رو روزه نگرفتم، تو نونوایی تو هوای گرم سخت بود روزه گرفتن و وصیت کرد که پسر بزرگش زمین فلانجا رو بفروشه و خرج نماز و روزه اش کنه.

* چیزهایی معمول که تموم شد گفت بنویس: وقتی که مُردم همون شب اول یکی از بچه های من باید زنگ بزنه فلان روستا توی رودسر از خانم فلانی عذرخواهی کنه و بگه پدرم امروز مرد و دیگه ببخشش. قبل اینکه بنویسم گفتم چرا همین الان زنگ نمیزنین خودتون بهش بگین؟ گفت مطمئنم که زنده ی من رو نمی بخشه. پدرم هی یه سوال الکی کرد که موضوع بحث رو عوض کنه که دقیقا چند سال روزه و نماز ولی مگه میشد جلوی خودم رو بگیرم؟

* دخترش گفت بذار من بهش بگم چیزی نیست، ولی پیرمرد خودش شروع کرد (ماجرا نقل به مضمون) جوون که بودم تو یه نونوایی توی رودسر کارگری میکردم. اون موقعها قیافه و هیکلم خوب بود. آدم خوش مشربی بودم، قبلش اومده بودم شهر و خوب مثل پسرهای روستا محجوب نبودم و با همه راحت بودم. آدم سر زبون داری بودم و طوری رفتار میکردم که اگه خانمی منو نمیشناخت فکر میکرد بهش علاقه مندم و خوب جو اون موقع روستا مثل الان نبود که. اصلا دختر با پسر حرف نمیزد  چه برسه شوخی با خانمی که تو صف نون بود. بعد گفت البته من شیطنت هم میکردم. تو دلم میدونستم کی از من خوشش اومده کی نیومده.

* یه دختره بود اون موقع روزی دو بار می اومد نونوایی و خوب کم بود که دختری اینکارو بکنه. میدونستم بخاطر منه. چون کش میداد و منتظر یکی دیگه هم وایمستاد که بیشتر منو ببینه. منم مرض داشتم دیگه، کم دلبری نمیکردم. یکی دو بار اسم و رسمشم پرسیدم. نه فقط اون. کارم با اکثر دخترایی که می اومدن همین بود. جوونی بود و جاهلی. منتها یکی به خودش میگیره، یکی نمیگیره! گذشت تا اینکه با خانمم آشنا شدم و ازدواج کردم، دوران عقد خانمم تو یه شهر دیگه بود، دیر به دیر رفت و آمد میکردیم، اون موقع رفت و آمد مثل الان نبود که. این مدت دختره بازم می اومد نونوایی و من رفتارمو تغییر نداده بودم و بازم همون جاهل قبلی بودم و همون شوخیها و بیشتر حرف زدن با دختره.

* تا اینکه یه بار صاحب نونوایی بهش میگه این زن گرفته، چرا دوروبرش می پلکی؟ اینو بعدا شاگرد دیگه نونوایی بهم گفت که پرسیدم دختره چرا نمیاد. بعد گفت تو فکر میکنی نمیاد؟ وقتی که شنید ناراحت شد، منتها دیگه نمیاد اینور خیابون. گاهی اوقات میاد اون روبرو خرید میکنه و نگات میکنه و میره. اصلا وقتی تو عقد کردی، یه خواستگار خوبم بخاطر تو رد کرده. نگفته بودی که. منتظرت بود. بعد گفت چند سال بعد دختره رو تو خونه بهداشت دیده بود که خیلی تکیده شده بود. میخواستم برم باهاش حرف بزنم ولی روشو برگردوند و رفت. البته ازدواج کرده و بچه هم داشت ولی خب من باید قبلا بهش میگفتم که نمیخوامش و بعدا هم میگفتم که زن گرفتم. برای همین فکر نمیکنم تا زنده ام منو ببخشه. بخشیدن مرد مُرده آسونتره، بعد رو کرد به دخترش گفت: نگو چیزی نیست. دلی که بشکنه شکسته، حق الناس داره.

* از دیشب دارم به وصیت نامه نوشتن فکر میکنم. به اینکه اگه من روزی بخوام بنویسم چیها برام مهمتره؟ اما به یقین رسیدم که نوشتن و داشتن وصیت نامه احتمالا خیلی به آدم آرامش بده هرچی باشه، پیرمرد راست میگفت. بخشیدن آدم مُرده و کلا کسی که دیگه قدرتی نداره، راحتتره.

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار