یک شب شوهرم خیلی خسته بود چند تا فرش شسته بود، بچه خیلی جیغ و داد به راه انداخت، به آشپزخانه رفته بودم تا چایی درست کنم که داد و فریادهای بچه زیادتر شد، وقتی برگشتم، دید م شوهرم با کمربند به جان بچه افتاده، خودم را بین بچه و یوسف قرار دادم و چند تا ضربه کمربند هم به من خورد.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران:


من و شوهرم شب عید برای نظافت خانه و راه پله های مردم می رفتیم. مجبور بودیم از صبح تا شب بچه را تنها و با دهان و دست و پاهای بسته در کمد دیواری بگذاریم. شب که می آمدیم فوری برایش غذا درست می کردم ولی او اذیت می کرد، غذایش را نمی خورد و سر و صدا راه می انداخت.

یک شب شوهرم خیلی خسته بود، چند تا فرش شسته بود، بچه خیلی جیغ و داد به راه انداخت، وقتی برگشتم، دید م شوهرم با کمربند به جان بچه افتاده است.

اینها حرف های زنی است که از پلیس و قانون به اندازه شوهرش نمی ترسید! و اکنون با روسری سیاه و چشمانی وحشت زده در مقابل خبرنگار حمایت نشسته و نگران دختران نوجوان خودش است. این دختران فقط به خاطر خودخواهی های پدر، آواره شده اند. 5 سال تنهایی و دربه دری کشیده بود تا دخترانش در نبود پدر گمراه نشوند و اما... .

اسمت چیست؟

زرین گل.

چند سال داری؟

37 سال.

به چه جرمی اینجا هستی؟

به جرم آدم ربایی، ولی نمی دانم به چه قسم بخورم من هیچ نقشی نداشتم. از ترس آوارگی دوباره، شوهرم را لو ندادم.

چه مدت است که دستگیر شده ای؟

17 روز در آگاهی بودم و 6 روز هم هست که اینجا آمده ام.

موضوع آدم ربایی چیست؟

شوهرم یوسف بعد از 5 سال، تازه از زندان آزاد شده بود. از نظر معیشتی من و دو دختر 13 و 14 ساله ام در وضع بدی قرار داشتیم. دخترانم به خاطر نداشتن پول ترک تحصیل کردند.

خودم از صبح تا شب در خانه های مردم کار می کردم. فرش و موکت می شستم. پله و خانه و سبزی تمیز می کردم. با سیلی صورت خودم و دخترانم را در 5 سال سرخ نگه داشتم تا این که اسفند پارسال چند روز به عید مانده احساس کردم یکی از دوستان شوهرم به نام سپهر که سابقه دار نیز بود، حرف های مشکوکی به شوهرم می زند.

چند بار تلفنی و حضوری آهسته صحبت کردند. به یوسف گفتم سپهر چه می گوید؟ مراقب باش این آدم درستی نیست، همیشه یک پایش زندان است، تو را به چه راهی دعوت می کند؟

یوسف اطمینان داد که موضوع مهمی نیست. اما روز بعد فهمیدم به همراه سپهر پسربچه 8 ساله ای را دزدیده و به خانه ما آورده اند. خود پسربچه را ندیدم، فقط صدایش را شنیدم. به شوهرم التماس کردم بچه را رها کند ولی فایده ای نداشت. دوستش گفته بود 10 میلیون تومان می گیریم و آزاد می کنیم. گفت وضع پدرش خوب است. 10 میلیون می گیریم، 5 میلیون به شوهر تو می رسد، 5 میلیون به من!

اما من این 5 میلیون را نمی خواستم. اگر اهل خلاف بودم، طی 5 سال که شوهرم در زندان بود، آن قدر کار نمی کردم. خانواده شوهرم حتی یک بار حاضر نشدند کوچکترین کمکی به بچه هایم بکنند. من یک عمر با آبرو زندگی کرده بودم.

نمی توانستم اجازه دهم شوهرم با تحریک دوستش آبروی چندین ساله مرا پایمال کند. بالاخره دخترانم جوان بودند. آینده آنها بیشتر از زندگی خودم مهم بود.

خانه شما چند طبقه بود؟

یک خانه دوطبقه بود ولی هر طبقه فقط یک اتاق مخروبه داشت. طبقه پایین یک آشپزخانه قدیمی هم یک گوشه داشت. کل زندگی ما همین بود. 70 هزار تومان هم کرایه ماهانه اش بود که 3 ماه کرایه عقب افتاده است.  حالا دخترانم آواره شده اند. به خانه هر کدام از فامیل ها زنگ می زنم می گویند دخترانت را بیرون کردیم. دارم دیوانه می شوم.

بچه شکنجه هم شده بود؟

من و شوهرم شب عید برای نظافت خانه و راه پله های مردم می رفتیم. مجبور بودیم از صبح تا شب بچه را تنها و با دهان و دست و پاهای بسته در کمد دیواری بگذاریم. شب که می آمدیم فوری برایش غذا درست می کردم ولی او اذیت می کرد غذایش را نمی خورد و سر و صدا راه می انداخت.

یک شب شوهرم خیلی خسته بود چند تا فرش شسته بود، بچه خیلی جیغ و داد به راه انداخت، به آشپزخانه رفته بودم تا چایی درست کنم که داد و فریادهای بچه زیادتر شد، وقتی برگشتم، دید م شوهرم با کمربند به جان بچه افتاده، خودم را بین بچه و یوسف قرار دادم و چند تا ضربه کمربند هم به من خورد. آن شب اولین و آخرین بار بود که بچه کتک خورد. یوسف بعدش خیلی ناراحت شد. 

چرا فامیل هایت نمی خواهند فرزندانت را نگه دارند؟

خانواده شوهرم که هیچ کمکی نمی کنند. خودم هم خانواده ای ندارم. من و 6 خواهرم در پرورشگاه بهزیستی بزرگ شدیم!

پدر و مادرت فوت کرده اند؟

بچه بودم که پدرم فوت کرد. مادرم تمام 7 دخترش را به بهزیستی سپرد و ازدواج کرد! خیلی فقیر بود. شاید مجبور شد.

حالا ارتباط تو با خواهرانت چگونه است؟

رابطه گرمی نداریم. هرگز در طی 5 سال حبس شوهرم برای گرفتن حتی یک نان به در خانه آنان نرفتم. نمی خواستم شخصیت دخترانم خرد شود.

همسرت برای چه 5 سال در زندان بود؟

مواد مخدر خرید و فروش کرده بود.

با پدر بچه آشنا بودید؟

او مغازه لوازم خانگی داشت و شوهرم از چند سال پیش او را می شناخت.

چگونه دستگیر شدید؟

ظاهراً پلیس محدوده نگه داری بچه را از طریق تماس های تلفن عمومی، شناسایی کرده و وقتی پدر بچه، سپهر را به عنوان مظنون معرفی کرد، دستگیر شد. بعد از دستگیری او پلیس به خانه ما ریخت و بچه را پیدا کردند.

تو در آن لحظه کجا بودی؟

من پیش دخترهایم در طبقه پایین بودم. وقتی افسر پرونده بچه را در آغوش گرفته و به طبقه پایین آمد، به دست و پایش افتادم، فکر می کردم پدر بچه است چون من نمی دانستم این بچه کیست و پدرش چه کسی است؟ افسر پرونده گفت من پدر بچه نیستم. بلند شو!

پدر بچه آنجا نبود؟

نه، او در آگاهی بچه را تحویل گرفت. گفتم آقا من روسیاهم که در تمام این مدت نگران بودید. در دادگاه هم خیلی قسم دادم به خاطر سرپرست نداشتن دخترانم حداقل فقط مرا عفو کند!  او گفت دلم به حال دخترانت می سوزد اما مادر بچه فشارهای روحی زیادی تحمل کرده و از شکایت خود صرفنظر نمی کند.

اگر خودت به پلیس اطلاع می دادی، حالا در زندان نبودی!

باور کنید می ترسیدم از این که شوهرم دوباره به زندان برود و من و بچه هایم دربه در شویم. می خواستم با التماس و خواهش راضی کنم که بچه را برگردانند. آخرش هم دوست ناباب شوهرم ما را بدبخت کرد.

حالا همسرت و سپهر کجا هستند؟

دوست شوهرم خودش را در دادگاه بی گناه نشان داد که با قرار وثیقه زندانی است و می تواند به راحتی وثیقه بسپارد و آزاد شود. در حالی که طراح ماجرا و مسبب اصلی آن خودش بود. یوسف هم در همان زندان است ولی چون بچه را با راهنمایی دوستش دزدیده و در خانه ما نگه داری می شد وثیقه سنگین دارد که اگر تمام زندگیمان را جمع کنیم، یک میلیون هم نمی ارزد.

افسر پرونده ام مرد خیلی خوبی بود، وقتی زندگی ما را دید، دلش به حال من و بچه ها سوخت، گفتم من از صبح تا شب در خانه های مردم زحمت کشیدم و کار کردم تا دخترانم کمبودی احساس نکنند، ولی هر چه بیشتر کار می کردم، موفق نمی شدم.

همیشه آرزویم این بود که دخترانم درس بخوانند و فرد مفیدی شوند. اما حالا باید آرزو کنم آزاد شوم تا آواره کوچه ها نشوند. اینجا دختران فراری را می بینم در تمام مدت زندگیم حتی وقتی در بهزیستی بودم، فکر فرار و فساد و این گناهان به مغزم خطور نکرده بود، حالا وقتی این دختران بدبخت را می بینم که روسیاه شده و نمی توانند به خانه برگردند، وحشت به جانم می افتد و می گویم خدایا دخترانم را به خودت می سپارم!

حکم خودت چیست؟

برای من فعلاً 30 میلیون سند به عنوان وثیقه می خواهند. باید رضایت شاکی را جلب کنم ولی می دانم که آنها مرا نمی بخشند.

در مدت نگه داری بچه در خانه، برخوردی با او داشتی؟

اصلاً بچه مرا ندیده بود. من هم او را ندیده بودم. می ترسیدم. وقتی در آگاهی مرا به بچه نشان دادند تا شناسایی کند، گفت اصلاً این خانم در آن خانه نبود. او فقط دو نفر را اسم برد، شوهرم و همان دوست شوهرم که او را کتک زده بود.

دوست همسرت دستگیر شده؟

نه.

خودت سابقه ای نداری؟

اصلاً یک سابقه هم ندارم. بارها بچه هایم یک شکم سیر نان نخوردند اما در تمام مدتی که در خانه های مردم کار کردم، یک مورد هم نمی توانید پیدا کنید که بگویند من حتی یک نان دزدیده ام. افتخارم این بود که بچه هایم نان حلال بخورند.

برداشت آخر:

زرین گل، زنی که با ترس آشکار از تنهایی دخترانش حرف می زند، می توانست با معرفی شوهرش، اکنون در زندان نباشد. اما رنجی که در طول سال ها بی پناهی متحمل شده بود، او را از این کار بازمی داشت. به جای خانه و خانواده در بهزیستی بزرگ شده بود. پس از آشنایی با همسرش، برای حفظ خانواده ای که پیدا کرده بود، زحمت کشید ولی شوهرش از همان روز اول اهل پیمودن ره صد ساله در یک شب بود. ابتدا به موادمخدر روی آورد تا پول به دست آورد اما به جای پول 5 سال از عمر خود، همسر و دخترانش را سوزاند. وقتی جمع کنی، 20 سال می شود. او به جای عبرت و جبران کردن زحمات همسرش، به تحریک دوستش به جرم بزرگتری دست زد و آن آدم ربایی بود... به خانواده پسربچه حق می دهیم هرگز رضایت ندهند، اما می توان خواهش کرد به خاطر دختران نوجوان زرین گل، فقط او را ببخشند. زرین گل در پایان گفت: مادر پسربچه خودش مادر است. می داند دوری از فرزند چه زجری دارد. وقتی در آگاهی دستان کارگری مرا دیدند، خودشان گفتند این دستان مال یک مجرم نیست! شوهرم نادانی کرده ولی من و بچه هایم را به آتش نادانی او نسوزانید!!

برچسب ها: گفتگو ، زن ، تنها ، ترس ، مجرم ، باشگاه ، شبانه
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.