روزی متوكل برای ترساندن و ترك مبارزه‌ی امام هادی ـ علیه السّلام ـ دست به یك مانور بزرگ نظامی زد. دستور داد هزار سواره از لشكریان تُرك ارتش خود را كه در سامرا بودند هر كدام توبره‌ی علف خوری اسب خود را از خاك پر كرده و در جای وسیعی بریزند.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، وبلاگ پایگاه بهشتی در جدیدترین نوشته خود آورده است:

1- لشكر حیرت آور امام هادی ـ علیه السّلام

روزی متوكل برای ترساندن و ترك مبارزه‌ی امام هادی ـ علیه السّلام ـ دست به یك مانور بزرگ نظامی زد. دستور داد هزار سواره از لشكریان تُرك ارتش خود را كه در سامرا بودند هر كدام توبره‌ی علف خوری اسب خود را از خاك پر كرده و در جای وسیعی بریزند. آنها اطاعت كردند و در نتیجه تل بزرگی چون كوهی عظیم در بیابان به وجود آمد كه آن را «تل فحالی» (تل توبره‌ها) نامیدند. آنگاه متوكل بر فراز آن رفت و از امام هادی ـ علیه السّلام ـ دعوت كرد تا او حاضر شود و بر روی تل قرار گیرد.

وقتی حضرت بر بالای آن قرار گرفت متوكل به او گفت: تو را دعوت كردم تا لشكریانم را نظاره كنی، و به آنها دستور داده بود لباس جنگی بر تن و اسلحه بر دوش در پائین تل رژه بروند و آنها هم به بهترین وضع نظامی و هیبتی بزرگ خود را در برابر متوكل و دیدگان امام ـ علیه السّلام ـ آشكار نمودند و هدف او این بود كه هر كسی را كه می‌خواهد بر علیه او مبارزه كند بترساند و البته ترس او بیشتر از امام هادی ـ علیه السلام ـ بود كه كسی را بر علیه او بشوراند.

امام ـ علیه السلام ـ كه لشكر او را مشاهده كرد و به هدف او آگاه بود به متوكل فرمود: من هم لشكرم را به تو نشان بدهم؟

متوكل: آری. امام ـ علیه السلام ـ خدای سبحان را خواند و دعا كرد ناگاه متوكل زمین و آسمان را پر از فرشته‌های مسلح دید و همان دم غش كرد. وقتی به هوش آمد امام ـ علیه السلام ـ فرمود: ما نمی‌خواهیم در امر دنیا با تو مناقشه‌ای داشته باشیم و به امر آخرت اشتغال داریم بنابراین گمانی بخود راه نده.[1]

[1] . بحارالانوار، ج 50، ص 155

 

2- باغهای سر سبز

صالح بن سعید گوید: خدمت امام هادی رسیدم و عرض كردم: فدایت شوم حكومت در همه امور بدنبال خاموش كردن نور شما و كوتاهی در حق شما می‌باشد تا آنجا كه شما را در این سرای زشت و بد نامی كه سرای گدایان است، منزل دادند.

امام ـ علیه السلام ـ فرمود: پسر سعید؟ تو هم چنین فكر می‌كنی؟ سپس با دستش اشاره كرد و فرمود: بنگر! من نگاه كردم، بوستانهائی سرور انگیز و باغهایی با میوه‌های تازه رسیده دیدم كه در آنها دخترانی نیكو و خوشبو بود و پسر بچه‌هایی مشاهده كردم كه همانند مروارید در صدفند و مرغان و آهوان و نهرهای جوشان كه چشمم را خیره می‌كرد. آنگاه فرمود: ما هر كجا باشیم اینها برای ما آماده است. ما در سرای گدایان نیستیم.[1]

[1] . اصول كافی، باب مولد ابی الحسن علی بن محمد ـ علیه السلام

 

3- طی الارض

اسحاق جلاب گوید: گوسفندان زیادی را برای امام هادی ـ علیه السلام ـ خریداری كردم آنگاه مرا خواست و از اصطبل منزلش بجای وسیعی برد كه من آنجا را نمی‌شناختم و در آنجا گوسفندانرا بهر كه دستور داد تقسیم كردم و برای فرزندش ابو جعفر و مادر او و دیگران فرستاد. سپس روز ترویه(هشتم ماه ذی الحجه) شد و من از حضرت اجازه خواستم به بغداد برگردم.

امام ـ علیه السلام ـ به من فرمود: فردا نزد ما باش و روز بعد برو. من ماندم و روز عرفه را هم نزد او بودم و شب عید قربان را هم در ایوان خانه‌اش خوابیدم. هنگام سحر نزد من آمد و فرمود: ای اسحق! برخیز! من برخواستم و چون چشم باز كردم خود را در خانه‌ام در بغداد دیدم خدمت پدرم رسیدم و دركنار رفقایم نشستم و با آنهاگفتم: روز عرفه در سامره بودم و روز عید در بغداد.[1]

[1] . اصول كافی، باب مولد ابی الحسن علی بن محمد، ـ علیه السلام

 

4- چند خبر غیبی

علی بن محمد نوفلی گوید: محمد بن فرج به من گفت: امام هادی ـ علیه السلام ـ به من نوشت: ای محمد! كارهایت را سامان ده و مواظب خود باش. من مشغول سامان دادن كارهایم بودم اما نمی‌دانستم منظور حضرت از نامه‌اش چه بود كه ناگهان مامور آمد و مرا از مصر دست بسته حركت داد و تمام داراییم را توقیف كرد و هشت سال در زندان بودم.

سپس نامه‌ای از آن حضرت در زندان به من رسید كه فرموده بود: ای محمد! در سمت بغداد منزل نكن نامه را خواندم و گفتم: من در زندان به سر می‌برم و او به من چنین می‌نویسد و این تعجب آور است. چندی بر من نگذشت كه الحمدالله آزاد شدم و در نامه‌ای از ملكی كه با نا حق از من تصرف كرده بودند سؤال كردم. امام ـ علیه السلام ـ نوشت: به زودی ملك تو را بر می‌گردانند اگر هم بازنگردانند زیانی به تو نخواهد رسید.

وقتی محمدبن فرج به سامره حركت كرد نامه‌ای برای او آمد كه ملك به تو برگشت اما قبل از گرفتن نامه در گذشت.[1]

[1] . اصول كافی، باب مولد ابی الحسن، علی بن محمد ـ علیه السلام

 

5- شیرهای درنده در مجلس متوكل

شعبده بازی از هند نزد متوكل آمد و حركت‌های شگفت‌آوری نشان می‌داد كه مثل آن دیده نشده بود. متوكل كه خود از شعبده بازان بود خواست امام هادی ـ علیه السلام ـ را خجل و شرمنده سازد.

از همین رو به مرد شعبده باز گفت: اگر او را خجل كنی هزار دینار به تو خواهم داد.

شعبده باز گفت: سفره‌ای را پهن كن و نانهای نازك و كوچك در سفره قرار ده و علی بن محمد ـ علیه السلام ـ را دعوت كن و مرا در كنار او بنشان.

متوكل سفره‌ای را پهن كرد و امام ـ علیه السلام ـ را دعوت نمود. در آنجا متكایی بود كه تصویر شیری بر آن كشیده شده بود. شعبده باز در سمت چپ متكا نشست و از خوردن غذا آغاز گردید. وقتی امام ـ علیه السلام ـ دست برد تا نان بردارد مرد شعبده باز كاری كرد كه نان از جلوی دست او به جای دیگر حركت كرد. امام ـ علیه السلام ـ دست برد نان دیگری بردارد كه دوباره آن حادثه تكرار شد و نان از جلوی دست او كنار رفت و همه مجلس به او خندیدند. امام هادی ـ علیه السلام ـ دست خود را بر تصویر شیری كه بر متكا بود زد و فرمود: او را بگیر! شیر تجسم یافت و به مرد شعبده باز پرید و او را بلعید و به حال اول بازگشت.

همه به حیرت افتادند و امام هادی ـ علیه السلام ـ بلند شد تا مجلس را ترك كند. متوكل به او گفت: از تو می‌خواهم كه بنشینی و مرد شعبده باز را برگردانی. امام ـ علیه السلام ـ فرمود: والله دیگر او را نخواهی دید. می‌خواهی دشمنان خدا را بر اولیاء خدا مسلط گردانی؟ و از نزد او خارج شد و دیگر آن مرد دیده نشد.[1]

[1] . بحارالانوار، ج 50، ص 146

 

6- خبر از پایان عمر جوان

جعفربن قاسم گوید: برای یكی از فرزندان خلیفه ولیمه‌ای آماده كردند و ما را دعوت كردند و امام هادی ـ علیه السلام ـ را نیز دعوت كردند. وقتی اهل مجلس امام ـ علیه السلام ـ را دیدند به احترام او سكوت كردند اما جوانی در آن مجلس بود كه احترام آن حضرت را مراعات نمی‌كرد و شروع به حرف زدن و خندیدن كرد.

امام ـ علیه السلام ـ رو به او كرد و فرمود: دهانت را پر از خنده می‌كنی و از ذكر خدا غافل مانده‌ای در حالیكه سه روز دیگر باید در قبر ساكن شوی؟

جعفربن قاسم كه به امامت امام هادی ـ علیه السلام ـ اعتقاد نداشت گفت: این خبر دلیلی خواهد بود كه ما آن را معیار حقانیت او قرار دهیم.

آن جوان پس از شنیدن سخن امام ـ علیه السلام ـ ساكت شد و دهان خود را از سخن و خنده بست و ما همه غذا خوردیم و مجلس را ترك كردیم. روز بعد، آن جوان بیمار شد و در روز سوم صبح هنگام، فوت كرد و در پایان روز دفن شد.[1]

[1] . اعلام الوری، ص 346، بحار، ج 50، ص 182.

 

7- یك خبر شگفت آور

ابو هاشم جعفری گوید: من در مدینه بودم و ایام حكومت ظالمانه«واثق» (نهمین خلیفه عباسی) یكی از سران ترك لشكر واثق به نام«بغا» با لشكر خود به مدینه آمده بود تا به جستجوی اعراب بیابان نشین بپردازد.

امام هادی ـ علیه السلام ـ فرمود: با ما بیایید تا سپاه بغا را تماشا كنیم.

همگی بیرون رفتیم تا به تماشای آنها بپردازیم لشكر او از جلوی چشم ما عبور كرد و فرمانده ترك آن نیز از جلوی ما عبور می‌كرد و امام هادی ـ علیه السلام ـ و به زبان تركی با او صحبت كرد. همین كه او كلمات تركی را از امام ـ علیه السلام ـ شنید از اسب خود پیاده شد و پای اسب آن حضرت را بوسید. من نزد فرمانده ترك رفتم و او را قسم دادم كه بگوید علی بن محمد ـ علیه السلام ـ چه گفت كه این گونه شیفته او گردید. در پاسخ گفت: این پیامبر است؟

گفتم: نه او پیامبر نیست. گفت: او مرا به اسمی كه در بچگی در بلاد ترك داشتم صدا زد كه این اسم را هیچ كس تا بحال نمی‌دانست.[1]

[1] . اعلام الوری، ص 343، بحار، ج 50، ص 124


8- زنده كردن مرده

وقتی امام هادی ـ علیه السلام ـ اعمال حج خود را بجا آورد و بسوی مدینه حركت كرد در بین راه مردی را مشاهده كرد كه اهل خراسان بود و بر سر الاغ مرده خود ایستاده و از پیش آمد خود گریان بود كه در بین راه اموال خود را بر چه حمل كنم. امام ـ علیه السلام ـ از كنار او می‌گذشت به او عرض شد این مرد خراسانی از محبان شما اهل بیت است كه در راه درمانده گشته است. حضرت به الاغ مرده او نزدیك شد و فرمود: گاو بنی اسرائیل نزد خداوند از من گرامی تر نیست(كه بخشی از گوشت او را به بدن مرده زدند و زنده شد) آنگاه بعضی از اعضای آن را بر بدنش زد و زنده شد سپس با پای راست خود به او زد و فرمود: به اذن خدا برخیز. ناگهان الاغ بلند شد و مرد خراسانی اموالش را بر آن گذارد وبسوی مدینه حركت كرد. وقتی امام ـ علیه السلام ـ حركت كرد مردم با انگشت به او اشاره می‌كردند و می‌گفتند: این همان كسی است كه الاغ مرد خراسانی را زنده كرد.[1]

[1] . بحارالانوار، ج 50، ص 185

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.