مجله شبانه باشگاه خبرنگاران،محمد بن عبدالله افطس می گوید: روزی من نزد مأمون با او و نزدیکانش مشغول خوردن شراب بودیم. مأمون مست شد و امر کرد همگی بروند، ولی مرا نگه داشت.
سپس کنیزکان او آمدند و برای مأمون شروع به آواز خواندن کردند.
مأمون به یکی از آنها گفت:« از آنکه در طوس ماندگار شد ( حضرت امام رضا علیه السلام )، برای من بخوان.»
کنیز با آواز خواند:« آباد باشد طوس و آن کس که در طوس آرمیده است. او که فرزند مصطفی بود و با رفتنش ما را محزون کرد. مقصودم ابوالحسن است که همه باید برای او اندوهگین باشند.»
مأمون شروع به گریه کرد بهطوری که من نیز به گریه افتادم. سپس گفت:« بستگان و قبیلههای من و تو ملامتم میکنند که چرا من ابوالحسن (حضرت رضا ) را به ولایتعهدی برگزیدم؟ به خدا قسم اگر زنده میماند، من خلافت را رها میکردم و او را بر مسند خود مینشاندم! ولی او در سفر به آخرت تعجیل نمود. خدا لعنت کند مأمورانم، عبیدالله و حمزه، را که او را به قتل رساندند.»
بعد گفت:« ای محمد؛ قضیه عجیبی را برایت نقل میکنم ولی پیش خودت بماند.زمانی از اینکه یکی از فرزندانم قبل از تولد، در شکم مادرش بمیرد، نگران بودم. به علی بن موسی الرضا گفتم « تو وصی امامان قبل از خود هستی، و علوم آنان در نزد توست. آیا چیزی هست که نگرانی مرا بر طرف کند؟» فرمود:« نگران مباش، مادرش به سلامت خواهد ماند و پسری بهدنیا خواهد آورد که از همه بیشتر به خود او شباهت دارد، و در دست و پای راستش یک انگشت زیادی خواهد داشت (شش انگشتی خواهد بود.)»
هنگامی که فرزندم متولد شد، همان گونه بود که علی بن موسی الرضا گفته بود.
من همان روز تصمیم گرفتم خلافت را به او بسپارم، اما دلم راضی نشد، فقط انگشتر حکومتی خود را به او دادم و گفتم:« هر حکمی که می خواهی صادر کن! من مخالفت نخواهم کرد!» و به خدا سوگند اگر او هر حکمی میکرد من قبول میکردم.»
منابع:
بحارالانوار، ج 49، ص 306، ح 16.
از غیبه شیخ، ص 53 و 54.