با هم به اين طرف وآن طرف میرفتيم؛ تا اينکه ديپلم گرفتم و او با خانوادهاش به خواستگاريام آمد. اما از همان لحظه اول پدر و مادرش گفتند پسرشان آمادگي تشکيل خانواده ندارد و والدين من نيز مخالفت شديد خود را با اين ازدواج اعلام کردند، ولي ما هر دو غرق در روياها شده بوديم و تصميم گرفتيم براي رسيدن به هم هر کاري که از دستمان بر میآيد انجام دهيم و اگر لازم باشد چند سال صبر کنيم. با اينکه قسم خورده بوديم دوستي ما پاک و صادقانه بماند ولي خيلي زود اين رابطه مخفيانه رنگ و بوي ديگري گرفت! حدود چند ماه گذشت و در اين مدت من دو خواستگار خيلي خوب را رد کردم، تا اينکه متوجه شدم چه بلايي به سرم آمده است و باردار شدهام. وقتي موضوع را به سامان اطلاع دادم خودش را کنار کشيد. با اعلام شکايت خانوادهام، او و پدر و مادرش از ترس آبرويشان خيلي زود دست به کار شدند و ما با هم ازدواج کرديم. زن جوان ادامه داد: بعد از عقد به اصرار جلال و مادرش بچهام را سقط کردم تا کسي از ارتباط گذشته ما مطلع نشود! من و سامان زندگي نکبت بار خود را در خانه پدرشوهرم آغاز کرديم و خانواده او که چشم ديدنم را نداشتند کلفتي خانه شان را بر عهدهام گذاشتند. شوهرم نيز در طول 6سال زندگي مشترکمان مرا زير ذرهبين گذاشته و با تهمتهای ناروا، بدبيني و شک و ترديد اعصابم را به هم ريخته بود؛ من در برابر اين همه تحقير و توهين راهي جز سکوت و تحمل نداشتم. سامان با وجود اينکه هنوز 20 روز از زمان زايمان من میگذشت دست و پايم را میبست و با آتش فندک به جانم میافتاد؛ تا اينکه نيمههای يک شب به کمک دختر سه سالهام طناب را پاره کردم و از خانه بيرون زدم. آمدهام تا از اين مرد بیرحم شکايت کنم و بگويم که چوب اشتباهات خودم را میخورم و غرور، لج بازي و سوءاستفاده از اعتماد والدينم در استفاده از اينترنت، اين بلاها را به سرم آورده است