حجت الاسلام سید حمید علم الهدی استاد دانشگاه و برادر شهید سید محمد حسین
علمالهدی است. او که فقط یکسال از شهید کوچکتر است با برادرش خیلی مانوس
بوده و گام به گام در بسیاری از مبارزات شهید سهیم بوده است. با او در
رابطه با برخی فعالیتهای این شهید و خاطراتش گفتگویی داشتیم. آنچه در
ادامه میخوانید مشروح این گفتوگو است:
* تسنیم: آقای علمالهدی از کودکی شهید بگویید. کودکی به خصوصی داشتند یا مثل همه بچهها بودند؟
حسین در کودکی به شدت پرجنب و جوش بود. بعضی اوقات که با هم بازی میکردیم و من خسته میشدم و کم میآوردم، ایشان همچنان ادامه میدادند. یا با بچهها بازی میکرد یا حتی خودش تنها مثلا یک توپ را میگرفت و توی دیوار شوت میکرد گاهی صد بار دویست بار و گاهی بیشتر. از همان سنین کودکیاش هم خیلی تاثیرگذار بود. این تاثیرگذاری، از ویژگیهای ایشان بود.
یکی از بستگان ما کلاس پنجم ابتدایی با حسین همدوره بوده. یکی از خاطرات جالبش را از آن موقع تعریف میکرد که هنوز جایی نقل نکردهام، ایشان میگوید که معلم موضوع انشا داد:در آینده میخواهید چه کاره شوید؟ معمولا دانش آموزان پسر در جواب این سوال و این موضوع انشا میگویند میخواهم خلبان، پلیس و دکتر شوم .اما حسین چیز دیگری نوشته بود و آن را در کلاس خواند. حسین نوشته بود: "من میخواهم مهندس کشاورزی بشوم و به روستاها بروم. و هم به مردم روستا درس یاد بدهم و هم بتوانم کشورم را از نظر کشاورزی و مواد غذایی بی نیاز بکنم."
این خاطره را اخیرا همکلاسی ایشان برای من تعریف کرد. ایشان در سنین دوازده سیزده سالگی با بچههای محله بازی میکرد و آنها را وقت اذان میبرد مسجد. از همان زمان، با دادن کتابهای داستان کودکان، با بچههای مختلف دوست میشد. مثلا یکی از دوستانش همین حاج صادق آهنگران بود. ایشان هم محله ما بودند. ما یک خیابان قبل از مسجد بودیم و آنها یک خیابان بعد از مسجد. خود حاج صادق آهنگران تعریف کرد که یکبار پسری آمد جلو، سلام کرد و یک کتاب به من داد. گفت این را بخوان و فردا برایم بیاور مسجد. آهنگران میگفت من از همین برخوردش خوشم آمد رفتم مسجد و دیگر جزو بچه مسجدیها شدم و شدم حاج صادق آهنگران.
حسین در همان ابتدایی در مدرسه، بچه خیلی فعالی بود. راهپیمایی روز عاشورای معروف که جریان دستگیریش هم پیش آمد، ما هنوز دانش آموز ابتدایی بودیم. در واقع جریان برای سال 1353 بود که من پنجم بودم و حسین ششم ابتدایی.
*تسنیم: کدام راهپیمایی؟
آن راهپیمایی عاشورا،سال 1353، زمان اوج اختناق شاه بود که 200دانش آموز در خیابانها آمدیم. عزاداری نمیکردیم به سبک سینه زنی و زنجیر زنی. فقط همگی لباس مشکی پوشیده بودیم و در ردیف های چهار نفره حرکت میکردیم. در یکی دو چهارراه هم من قرآن میخواندم و حسین ترجمه میکرد. یک صندلی میگذاشت، روی آن میایستاد و با یک بلندگوی دستی ترجمه میکرد.
«مالکم لا تقاتلو فی سبیل الله و المستضعفین من الرجال و النساء و الولدان الذین یقولون ربنا اخرجنا من هذه القریة الظالم اهلها (نساء 75) چرا در راه خدا و در راه نجات مردان و زنان و کودکان نبرد نمیکنید که می گویند: خدا یا ما را از شهری که مردمش ستمکارند خارج گردان.»
در میان مسیر به مجسمه شاه که رسیدیم، آن خیابان را دور نزدیم. از یک خیابان قبلش رفتیم تا نخواهیم دور مجسمه بچرخیم. از آن خیابان که رفتیم دیدیم که پلیس دارد سمتمان میآید، ما را دستگیر بکند که همگی فرار کردیم.
*تسنیم: دستگیری حسین علم الهدی توسط ساواک چطور اتفاق افتاد؟
اولین بار 14 سالگی بود. چند ماه قبل از عاشورا یک سیرک آمده بود اهواز. این سیرک را یک نفر آتش زده بود و ماموران هم متوجه نشده بودند عامل آتش زدن چه کسی بوده. وقتی توی راهپیمایی ما را دیده بودند پیش خودشان گفته بودند احتمالا این خرابکاری، باید از توی همینها دربیاید. بچههای مذهبی و فعال شهر چند نفر را دستگیر کردند و اینقدر اینها را شکنجه کردند که اسم حسین را هم گفتند. بنابراین حسین را هم دستگیر کردند.
حسین علم الهدی چند ماه زندان بود که وضعیتش در زندان هم خودش مفصل و جالب است. چون 14 ساله بوده او را میبرند در بند نوجوانان؛ مدتی که میگذرد، حسین در زندان با بچههای هم بندش صحبت میکند و آنهایی که اهل دعوا و زد و خورد بودند و به این خاطر به زندان افتاده بودند، در همنشینی با حسین نمازخوان میشوند. وقتی ماموران رژیم شاه متوجه این دگرگونی هم بندان حسین میشوند، او را از بند نوجوانان به بند بزرگسالان سیاسی منتقل میکنند.آن زندان یک ساختمان خیلی قدیمی بود که وقتی برای دیدن حسین به آنجا رفتیم فضایش را دیدیم. حسین در این دیدار گفت: "فقط برایم یک قرآن بیاورید."
*تسنیم: فعالیت های شهید علم الهدی در دوران دانشجویی چه ویژگیهایی داشت که از ایشان این چنین یاد میشود؟
اولا حسین نحوهی شهادتش در کل کشور خیلی تاثیرگذار بود. چون فرمانده جمعیت دانشجویان پیروان خط امام بود که در هویزه شهید شد، شهادت این بچهها تاثیر بسیار مهمی در کل کشور گذاشت. آن زمان که چهار ماه از کل جنگ گذشته و جنگ، وضعیت راکدی پیدا کرده بود. جوانان ایران نمیدانستند چه کار باید بکنند. جبهه بروند یا نه. مثلا پنج نفر از یک شهر و شش نفر از شهری دیگر به جبهه میرفت. یادم هست؛ از تبریز یک اتوبوس نیرو آمده بود، یعنی 40 نفر که ما همه با تعجب میگفتیم که چقدر نیرو فرستادهاند! بعد از شهادت بچهها در هویزه، یکباره موجی در کل کشور ایجاد شد. چون دانشجویان پیرو خط امام تازه سفارت آمریکا را تسخیر کرده بودند، خیلی مورد احترام مردم بودند. در واقع جوانان مملکت گویا پیش خودشان گفتند که دانشجوی پیرو خط امام رفته شهید شده پس ما چرا اینجا ماندهایم. از همان زمان تقریبا گردانها تشکیل شد.
نکتهی دوم اینکه در این عملیات ما متوجه شدیم که ایران و نیروی ما میتواند برعراق پیروز شود. در واقع تاثیری در روند جنگ ایجاد شد و ما فهمیدیم بایستی با همین وضعیت، جنگ را پیش ببریم. بر خلاف دیدگاه بنی صدر و ملیگراها که میگفتند ما باید اول یا اسلحه تهیه کنیم یا با عراق کنار بیاییم دیدگاه ما چیز دیگری بود. شوروی و آمریکا که به ما اسلحه نمیفروختند. پس از نظر ملیگراها چارهای نداشتیم جز تسلیم شدن. این تز آنها بود. اما تفکر امام این بود که باید با همین امکانات مقاومت کنیم و پیروز هم شویم. همین طور هم بالاخره خرمشهر آزاد شد. عملکرد بچهها به این نظریه تحقق بخشید. تفکر ما صرفا تخیلی بود برای برخی. منتها ما میگفتیم چارهای نیست و باید مقاومت کنیم. این قضیه را بچههای هویزه عملی کردند. یعنی تعدادی نیروی پیاده که در مقابل صدها تانک عراق هیچ بود. مقابل عراق مقاومت کردند و به گفته آقای فیض الله، بچه ها روز اول حدود 2هزار اسیر گرفتند.
سوم اینکه چهره بنی صدر دیگر روشن شد و از مجلس ختم شهدای هویزه بود که اولین سخنرانیها علیه بنی صدر انجام گرفت. اولین نفر آقای ناطق نوری بودند که بعد از شهادت بچهها یک جلسهای گرفته بودند در مسجد دانشگاه تهران که علیه بنی صدر سخنرانی کرد و مدتی بعد از آن هم حادثه اسفند را بنی صدر راه انداخت. به لحاظ مبارزات دانشجویی و علمی که در دانشگاه داشتند، واقعا یک شخصیت ممتازی بود.
*تسنیم: شهید علم الهدی در جریان فاتحان لانه جاسوسی آمریکا هم حضور داشت؟
توضیح دارد. من و ایشان و یک عده دیگر در رابطه با استاندار خوزستان که آقایی بود به نام تیمسارمدنی و از طرف آقای بازرگان هم انتخاب شده بود تحقیقاتی داشتیم. مدنی کارهایش مشکوک بود. آشوب خوزستان زیر سر او بود. از طرفی به عربها توهین میکرد و از طرف دیگر برخورد نظامی با تظاهراتها میکرد. ما یک عدهای جمع شدیم، پروندهای درست کردیم و دادیم خدمت امام. برای اینکار رفته بودیم تهران. شب قبل از فتح لانه جاسوسی بود و من برای کاری رفته بودم کوی دانشگاه تهران. رفقا به من گفتند که فردا صبح میخواهیم برویم و سفارت آمریکا را بگیریم؛ شما هم با ما بیایید. ما گفتیم که از خدایمان است که با شما باشیم ولی دقیقا همین ساعت میخواهیم برویم خدمت امام.
بنابراین ما به مراسم اصلی تسخیر نرسیدیم. پیش خودمان گفتیم میرویم خدمت امام و بعد میآییم و به اینها میپیوندیم.از جمع 10 الی 15 نفری که رفتیم خدمت امام، فقط من و حسین داستان تسخیر را میدانستیم. قضیه مدنی را به امام گفتیم و امام با نارحتی گفتند این ها را باید ببرید برای آقای بازرگان فعلا دولت ما آقای بازرگان است. بعد از آن رفتیم مجلس خبرگان خدمت آقای بهشتی، داشتیم قضیه را برای آقای بهشتی هم توضیح میدادیم که سر ساعت دو، آقای بهشتی گفتند: "ببخشید یک لحظه اجازه بدهید که خلاصه اخبار را گوش بکنیم و بعد شما ادامه بدهید." در خلاصه اخبار شنیدیم که دانشجویان رفتهاند و سفارت آمریکا را گرفتهاند. البته حسین بعد از آن روز پیوست به جمع فاتحان لانه.
آن روزهای اول تسخیر لانه، یک فضای خاصی حکمفرما بود. منافقین میخواستند که سفارت آمریکا را بگیرند و این گروگانها را آزاد بکنند. وقتی مردم متوجه شدند دیگر کل خیابانهای اطراف سفارت آمریکا پر شد از جمعیت. شب تا صبح میآمدند آنجا و نگهبانی میدادند. از مساجد، هیأتها و جاهای مختلف میآمدند. بنابراین اصلا کسی را به داخل راه نمیدادند. ولی حسین خیلی بین بچههای آنجا نفوذ داشت و میتوانست رفت و آمد داشته باشد. اما متاسفانه اینقدر مسائل و گرفتاریهای حسین، تند و پشت سر هم جلو رفت که ما فرصت نکردیم از حضور حسین در سفارت چیز زیادی بپرسیم.
*تسنیم: قضیه مدنی به کجا رسید؟
ایشان در تهران و قضیه مدنی، یکی از خواهرهای بسیجی اهواز را به کمک میطلبد. این خواهر اهوازی تعریف میکند در شرایطی که هیچ کسی را راه نمیدادند شهید علم الهدی من را برد در سفارت و به من گفت: "شما اینجا بمان و هر چه سند درباره مدنی هست پیدا کن. من میروم تا به کارهای دیگری برسم." او میگوید: "من یکماه در داخل سفارت ماندم و بالاخره از داخل اسناد مشخص شد که مدنی در سفارت آمریکا کد دارد." یعنی با سفارت ارتباط داشته و حسین آمد و همین مدرک را جمع آوری کرد. چون تا آن موقع ما مدرک کاملی برای وابسته بودن مدنی به آمریکا نداشتیم. فقط میدانستیم اقداماتش نادرست و مشکوک است.
کمکم زمان انتخابات رسید. یک شورای سه نفره سخنگوی سفارت تسخیر شدهی آمریکا شده بودند و هرچند وقت یکبار خبر جدیدی را که از اسناد بدست میآوردند به مردم اعلام میکردند. حسین رفت با این شورا اینقدر گفتوگو کرد تا قبول کردند که -فکر میکنم- یک شب قبل از انتخابات اعلام کنند که اسنادی داریم از آقای احمد مدنی و بعدا آن را اعلام خواهیم کرد. برای انتخابات ریاست جمهوری چند کاندیدا داشتیم. بنی صدر، حبیبی و جلالالدین فارسی و مدنی و... بودند. اکثر مردم میگفتند مدنی و بنی صدر. منتها مدنی طرفدار بیشتری نسبت به بنی صدر داشت. با این کاری که حسین و دوستانش کردند، فکر میکنم رأی مدنی دو میلیون نفر از بنیصدر کمتر شد. مدنی چهره خیلی ظاهرالصلاحی داشت. و با آن پیچیدگی شخصیت که داشت، اگر رئیس جمهور میشد بسیار زیرکتر از بنی صدر عمل میکرد. بنی صدر زیرکی نکرد. خیلی سریع ماهیت خودش را نشان داد و این به نفع ما شد. مدنی سیاستمدار بود. خیلی خطرناکتر از بنیصدر بود.
*تسنیم: چه شد که شهید علم الهدی وارد سپاه شدند؟
اولین هسته سپاه که تشکیل شد. حسین عضوش بود. جزو شورای سپاه بود که در واقع کارهای فرهنگی سپاه را انجام میداد. کلاس تاریخ و نهج البلاغه و دورههای عقیدتی برای بچهها داشت. بعد هم که فرمانده سپاه هویزه شد.
البته ایشان شخصیت پیچیدهای داشتند. پیچیدگی شخصیت ایشان این بود که با یک گروه کار مطالعاتی میکرد و با یک گروه کار نظامی. با یک گروه هم کارهای کمک رسانی به ایتام و مستمندان را انجام میداد. و هیچ کدام از اینها نمیدانستند که حسین در گروه دیگری هم هست و گرنه ممکن بود حتی از او بترسند. مثلا اگر گروهی که با آنها کار مطالعاتی میکرد، میفهمیدند حسین چریک است از او میترسیدند چون ممکن بود ساواک دستگیرشان کند.
آنهایی که با آنها کار نظامی میکرد اصلا احتمال هم نمیدادند که حسین اینقدر اهل مطالعه باشد. فقط میدانستند که آدم شجاعی است. یک شخصیت عجیبی بود. مسئول یک جایی بود که نیروهایی که از کل کشور میآمدند اهواز، روزهای اول جنگ آنجا مستقر بودند. این نیروها در یک مدرسه بزرگی بودند به نام پروین اعتصامی اهواز که حسین مسئول آنجا بود. خب کار مهمی بود. به خاطر همین مسئولیتش میرفت در جلساتی که آقای چمران، حضرت آقا و فرماندهان نظامی بودند تا بداند کدام جبهه نیرو میخواهد. در عین حال در همین دوران میرفت رادیو، سخنرانی میکرد و مستقیم پخش میشد.
در این شرایط فقط یک موتور گازی سوار میشد. با همین موتور میرفت صدا وسیما و موتور را میانداخت پشت ساختمان و میرفت سخنرانی و بعد با همان موتور میرفت جلسه فرماندهان. یکبار به خانه آمد دیدیم همه لباسهایش خونی بود. فهمیدیم بین راه یک موشک خورد و عدهای مجروح شدند و حسین با همان موتور به مجروحین امدادرسانی کرده بود. یک چنین شخصیتی داشت.
*تسنیم: وجه برجسته زندگی شهید علم الهدی چه بود؟
شهید علم الهدی یک نامه معروف دارد که آن را به خواهرمان نوشته است. این نامه را یکسال قبل از پیروزی انقلاب نوشته و فضایی را ترسیم کرده که دقیقا فضای امروز ماست. همین چشم و هم چشمیها و غربزدگی و مد و مدل و اینها. اگر داستان این نامه را بدانید میفهمید که صرفا شخصیست. اما محتوای آن خیلی فراتر از یک شخص است.
جریان از این قرار است که این نامه را حسین در زمانی نوشته که فقط چند ماه از دانشجو شدن و به مشهد رفتنش میگذشت. نوروز آن سال را نتوانسته بود به اهواز برود برای دیدار خانواده. به همین دلیل برای همه برادران و خواهرانش نامه نوشت. در چنین شرایطی انتظار هست فقط دو خط احوالپرسی و اظهار دلتنگی ساده نوشته شود. ولی حسین علم الهدی یک همچین مطلبی را مینویسد. اینقدر عمیق و پرمحتوا.
بعد از شهادت حسین ما به برادران و خواهران گفتیم که هر کس عکسی و چیزی درباره حسین دارد بیاورد. یکی از خواهران ما گفت من یک نامه از حسین دارم اما مال خودم هست و به شما نمیدهم. خلاصه با اصرار از ایشان نامه را گرفتیم و دیدیم که هیچ چیزش شخصی نیست فقط اسم خواهرمان صدیقه در بالایش بود که آن را پاک کردیم.
یادم هست، حسین در آمفی تئاتر دانشکده اهواز کلاس داشت. یک روز مادرمان میگویند که آقا حسین من هم دلم میخواهد بیایم کلاستان و تدریست را ببینم. حسین، مادر و خواهرمان را همراهش میبرد. سخنرانی در آن شرایط که جنگ است و اهواز ناامن، خیلی سخت است. شب وقتی حسین به خانه میآید برای صرف غذا، از مادر میپرسد که بگویید کلاسم چطور بود؟ مادر میگوید: "خیلی خوب بود اما..." تا میگویند اما... حسین می گوید: "فهمیدم چه می خواهید بگویید. کفشم؟" کفش حسین پاره شده بود. مادر همان روز برایش یک جفت کفش خرید و حسین از آن روز همان کفش را پوشید. البته حسین به لباسش هم در حدی می رسید اما به مادرم میگفت که دانشجوها برای مطالب من سرکلاس میآیند نه برای کفشم.
حسین معتقد بود آدم باید از عمرش حداکثر استفاده را بکند. نباید وقتش را برای صرفا لباس و خرید و اینها تلف بکند. به خاطر همین تفکر است که ایشان در 20 سالگی کل نهجالبلاغه را مسلط بود. مثنوی مولوی و تاریخ اسلام را کامل بلد بود. برای آدمی که تا آخر عمرکوتاهش فقط توانست دو ترم دانشگاهش را تمام کند این همه علم از کجا میآید؟ رمز موفقیتش این بود که زندگی سادهای داشت و از عمرش خیلی استفاده کرد.
* تسنیم: نحوه شهادتشان چگونه بود؟
روز اول بچههای هویزه، عراقیها را غافلگیر میکنند و روز بعد تانکهای عراق، از منطقه دوری، نیروهای ما را دور میزنند. خلاصه بچهها یکسری تانک میبینند که میآید و فکر میکنند که تانکهای خودی است و بعد میفهمند عراقی است. بلافاصله حسین فکر میکند و میگوید چارهای نیست باید مقاومت کنیم. باید اینها را مشغول کنیم و با آنها درگیر بشویم تا به سمت شهر نروند وگرنه مردم زیادی را میکشند. البته بهترین شکل این بود که هم مقاومت کنند و هم شهید نشوند. حسین بچهها را دستهبندی میکند و میگوید آنهایی که آرپیجی دارند با من بیایند جلو و بقیه از حلقه محاصره تانکهای عراق فرار کنند. خودش آر پی جی زن بود و چهار تا خرج داشت و اینها را میزند به تانکها و همزمان چند تانک به طرف این چند نفر شلیک میکنند و شهید میشوند.