وقتی به پیکر مطهرش خوب دقت کردم ،خودکاری رو دیدم که هنوز نوکش روی کاغذ قرار داشت. خون و مغزی را که به روی کاغذ پاشیده شده بود.

به گزارش مجله شبانه  باشگاه خبرنگاران،وبلاگ لشکر25 در جدیدترین نوشته خود آورده است:

وقتی به پیکر مطهرش خوب دقت کردم ،خودکاری رو دیدم که هنوز نوکش روی کاغذ قرار داشت. خون و مغزی را که به روی کاغذ پاشیده شده بود با نوک انگشتانم پاک کردم ‌تا جمله ای که داشت می نوشت رو بخونم. می دونید چی نوشته بود؟ باورتون نمی شه، نوشته شده بود...

کربلای چهار می گذرد، دیگر باید آماده رزم شد کربلایی دیگر در پیش است. عملیاتی خونین و سنگین، حضرت فاطمه زهرا(س) هم حضور دارد. اکثر شهدا از ناحیه پهلو و بازو و صورت جراحت دیده و به شهادت رسیده اند. بهترین و زیباترین فرزندان امام روح الله پر خواهند کشید، بی بی فاطمه زهرا(س) خوبان را گلچین می کند و به آسمان می برد. روایتی خواندنی از آن هم عشق و دلدادگی را از زبان آزاده جانباز حاج مفید اسماعیلی می شنویم.

*****

یادش به خیر، اون غروبی رو که مرتضی با چشمانِ پر از اشکش اومده بود پشت تیر دروازه ی فوتبال، تا به من بگه من دیشب خواب حضرت فاطمه)س) رو دیدم.

آره تو پادگان هفت تپه بود. درست بغل مسجد گردان حمزه سید الشهدا (لشکر ویژه 25 کربلا)، برو بچه های گروهان  شهید شیرسوار و گروهان  شهید مکتبی بعد از چند هفته حضور در دره های مجاور گردان به خاطر مصون ماندن از بمباران هواپیما های عراقی، آمده بودند یک مسابقه ی فوتبالی رو انجام بدن. من  اون غروب دروازه بان بودم و گردی چشمانم، به دنبال گردی توپ بود. وقتی مرتضی منو صدا کرد. بدون این که سرم رو برگردونم ،گفتم:« چیه ؟ بگو». گفت: «کارت دارم». گفتم: « مگه نمی بینی دارم فوتبال بازی می کنم». گفت : «می دونم، ولی یه کار مهمی دارم». برگشتم تا با اخم نگاهش کنم. ولی وقتی چشام با چشاش گره خورد، هُری دلم ریخت. نمی دونستم چی شد. یهو دلم خالی شده بود. از چشماش خونده بودم که موقعش فرا رسیده. آخه چند ماهی بود بچه ها بهم می گفتند:‌ «دوستت نور بالا می زنه». یه نفر رو جام کاشتم. با هم رفتیم بغل مسجد نشستیم و به غروب خورشید که مثل شقایق سرخ شده بود خیره شدیم.

من اون غروب، بال زدن مرتضی رو تو خورشید ِ به شفق نشسته دیده بودم. مرتضی درست بعدِ چند روز از دیدن اون خواب، تو عملیات کربلای 5، مثل بی بی فاطمه بهش جراحت رسید و شهید شد. پهلوش خرد شده بود، بازوی سمت چپش شکست و یک ترکش هم  به صورت هلالی خورده بود به صورتش. من تو دلم گفتم چقدر شباهت!؟ حتی سیلی ای که به صورت بی بی خورده بود هم  تو خوردی!؟

                                                *****

صدای غرش هواپیما های عراقی با صدای اذان ظهر به هم گره خورده بود. به نظرم اولین نفری بودم که خودمو به داخل سنگرهای کوچک کنار چادر رسوندم. به پشت، داخل سنگر دراز کشیدم تا میگ های عراقی و یا احیاناً راکت های پرتاب شده ی توسط آن ها را ببینم. صدای انفجار بمب های خوشه ای که محوطه ی گردان را شخم می زد به گوش می رسید. داشتم آیه الکرسی می خوندم که کسی پرید داخل سنگر. هن هن نفسش حاکی از دویدن او بود. وقتی که دقت کردم دیدم محمد است. محمد غلامی از برو بچه های گنبد. جانشین یکی از دسته ها بود. گفتم: «چته محمد؟‌« نفس نفس زدنش نگذاشت جوابم را بده. به خیالم ترسیده بود، بهش گفتم:‌ «قل هوالله بخون». شروع کرد به خوندن «قل هوالله» سوره توحید تو نفس هایش گم می شد.

 اون روز گذشت. درست یکی دو ماه بعد. تو عملیات کربلای5 وقتی مرتضی داداش پور شهید شد. بنا به دستور شهید یدالله کلانتری، محمد اومد  به جای من. وقتی از اون خداحافظی کردم با لبخندی منو بدرقه کرد و برام دست تکون داد. فردای صبح از پشت بی سیم صدای "کلانتری" را شنیدم که بهم می گفت:‌ «خودمو سریع به بچه ها برسونم». منم اطاعت کردم و سریع خودمو به بچه ها رسوندم. وقتی می خواستم برم داخل سنگر، شهیدی رو دیدم که بی سر بود. هول برم داشت. طوری که دیگران نیز متوجه شده بودند. یکی از بچه ها گفت: «شهید غلامی هست، خمپاره 60 به سرش خورده». مو تو بدنم سیخ شده بود. وای همون جایی نشسته بود که من تا  دیروز می نشستم. این چه تقدیریست که می بایست اون به جام شهید بشه؟

 وقتی به پیکر مطهرش خوب دقت کردم ،خودکاری رو دیدم که هنوز نوکش روی کاغذ قرار داشت. خون و مغزی را که به روی کاغذ پاشیده شده بود با نوک انگشتانم پاک کردم ‌تا جمله ای که داشت می نوشت رو بخونم. می دونید چی نوشته بود؟ باورتون نمی شه، نوشته شده بود «خدایا مرگ مرا شهادت در راه خودت قرار بده». وقتی خمپاره به سر مبارکش اصابت کرده بود داشت این جمله را پر رنگ می کرد. به یاد این جمله ی مرتضی افتادم، وقتی بهش گفتم: بِگذار خوابت رو به چند نفر بگم، شاید تو این عملیات شهید بشم و رازت با من دفن بشه، خندید و گفت: «نگران نباش توشهید نمی شی!!».

راوی: مفید اسماعیلی/.

خواب مرتضی

داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد. با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته ست.

من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت:

- مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم.

گفتم:

- چی شده؟

گفت:

- بیا کارِت دارم دیگه.

دروازه را وِل کردم، یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد. مانده بودم،  چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است.

با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه ها دور می شدیم. برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده. حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم:

- مرتضی اتفاقی افتاده؟

گفت:

- یه خوابی دیدم، می خوام برات تعریف کنم.

خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم.

گفتم:

- خواب دیدی زن گرفتی؟

خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می رفتیم، گفت:

- نه، بیا، شوخی نکن.

لبخند روی لبهام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی را پیدا کرد و گفت:

- دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت:

- ولی باید یه قولی بهم بدی.

گفتم:

- چه قولی؟

گفت:

- قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می تونی بگی، راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگی. قول می دی؟

قول دادم. گفت:

- خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم. هواپیماها پشت سرِ هم می آمدند، بمباران می کردند و برمی گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم ایستاده؛ به بغل دستی ام گفتم:

- این کیه؟

- گفت:

- خانُمِ دیگه. تو مگه این خانُم را نمی شناسی؟

گفتم:

- نه، اصلاً این زن اینجا چیکار می کنه؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش.

جواب داد:

- بابا! این مادر بچه ها ست دیگه!

گفتم:

- خُب باشه.

گفت:

- اگه نباشه تو عملیات بعدی ما شکست می خوریم.

من هم دیگه به او توجهی نکردم، خیره شده بودم به رفتارهای خانُم. چادر سیاهی روی سرش بود. صورتش را نمی تونستم ببینم. به هواپیماها که در آسمان بودند نگاه می کرد و به هر هواپیمایی که چشم می دوخت، آتش می گرفت و سقوط می کرد. یکی از هواپیماها را طوری به زمین زد که من محو تماشایش شده بودم.

ما به کمک همین خانُم تونستیم به خاکریز برسیم و برای خودمون سنگر بکَنیم. داشتم سنگر می کندم که آن خانُم از کنارم رد شد و به طرف عراق رفت.

از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود. وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد. حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم. گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی. انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شیم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم.

مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت:

- التماس دعا مفید. با دیدن این خواب یعنی من شهید می شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می رم.

بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.

گفتم:

- آخه شاید من قبل از تو شهید بشم.

نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت:

- تو شهید نمی شی!

گفتم:

- آخه تو از کجا می دونی؟

گفت:

- تو باید بمونی و پیام من را برسونی.

محکم در آغوشش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می ریخت توی تنم. گریه امانمان را بریده بود. من که نمی تونستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه ام می کرد.

سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود "کربلای پنج" بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.