به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، وبلاگ اب و نان در جدیدترین نوشته خود آورده است:
بالاخره رسیدیم دم در خانه ، با کادو و نامه ای که محمد امین و کوثر از شب قبل برای جواد آماده کرده بودند … هشت سال انتظار مصطفی و شما به سر رسیده بود.
مصطفی برایمان شیرینی تازه گرفته بود؛ و من دو تا از آن شیرینی را خوردم… به خدا قسم شیرین ترین شیرینی زندگیم بود؛ می دانی چرا؟ چون شیرینیش طعم باب الجواد میداد…
هنگام برگشتن، داخل ماشین به همسرم گفتم: امشب مصطفی شبیه مردها شده بود… انگار مرد وقتی مرد میشود که فزرند داشته باشد. افسوس نمیدانستم این مرد تا سه ساعت دیگر تنها میشود…
هرگز از یادم نمیرود وقتی ساعت ۴ بامداد تلفن خانه به صدا در آمد و صدای لرزان مصطفی را شنیدم « سید، خانومم…» «سیدبدبخت شدم…»
خدا برای هیچ شوهری نخواهد… و خدا برای هیچ رفیقی این لحظه را نیاورد؛ با چشمان خودم شکستن مصطفی را دیدم…
هوای بارانی قم… و ذکر یا زهرا یازهرای لرزان من و بی تابی مصطفی… نالههای جانسور مادرش، خدا خدا گفتن های خواهرش… و چشمان نگران همسرم… فقط در فیلم ها دیده بودم که میگفتند: مریضتان تمام کرد…
و تمام شد طومار زندگی کسی که من در این مدت ۶ سال حتی یک عمل مکروه از او ندیده بودم.
دلم برای ماکارانیهایی که درست میکردی تنگ میشود، همانهایی که هی میخوردیم و سیر نمیشدیم… مواد همان موادی بود که دیگران درست میکردند، همان ماکارانی و همان روغن و آب و آتش و… ولی دستها، دستهایی بود که از هرانگشتش هزاران مهر میبارید… بی خود نبود که صدرائیان آن شب ۵ بشقاب ماکارانی خورد!
به یاد دعواهای خودم و مصطفی میفتم، به یاد کلکلهای من و مصطفی که کلافه ات میکرد ولی یک بار اعتراض نکردی… چقدر تو مهربان بودی و ما قدر تو را نمیدانستیم…
من و مصطفی و شما و همسرم این همه از قم دور بودیم و میگفتیم تبعیدی حضرت معصومه(س) هستیم… بعد از این همه سال آمدیم که رنگ خوشی ببینیم و دور هم جمع شویم؛ چه جمع شدنی… این انصاف بود که اینگونه تنهایمان بگذاری؟
دلم میخواهد دوباره گوشی را بردارم و به مصطفی زنگ بزنم و بگویم: جمعه برویم بوستان علوی و پارک الغدیر… با دستان خودم برایتان کباب درست کنم و مصطفی عکس بگیرد. آخر شب هم عکسها را در گوگل پلاس بگذارد و پزش را به دوستان پلاسی بدهد.
خدا کند حرفای من و اذیت کردنهایم را به دل نگرفته باشید… وگرنه میگفتید….چون میدانستید که مصطفی را بهتر از جانم دوست دارم… ولی باز خدا را شکر میکنم که این اواخر از شما حلالیت طلبیدم…
مصطفی عزیز، حرف زیاد است داداش من، و خودت بیشتر از من میدانی. تو صبوری کردی…ما را دلداری دادی ولی مصطفی چرا این دل آرام نمیگیرد… مصطفی چرا این داغ اینقدر سوز دارد؟ به جرات می توانم بگویم تازه کمی و کمی و کمی فهمیدم امیرالمونین کنار بدن بی جان زهرا(س) چه کشیده است؛ عباس بودم ولی -بلا تشبیه- ابن عباسی شدم کنار امیرالمومنین که با دستان خودش خشت لحد را روی قبر فاطمه اش چید… یادت هست سحرگاه کنار قبرش چه خواندم؟
یا فاطمه شرمنده ام از اینکه امشب/ بادست خود خشت لحد بر قبر چیدم
و از التماس های علی(ع) که می گفت: خانه خراب میکنیم فاطمه مرو، زیبا بهشت سوخته من، با نگاه خود دایم عذاب میکنیم فاطمه مرو…
وای چه جانسوز بود ناله های تو کنار قبر همسرت… +دانلود
گفتم فاطمه و یاد حرفت افتادم که گفتی سید، "کبری” خیلی دوست داشت اسمش "فاطمه” باشد و گفته بود دوست دارم نام "مادر” در شناسنامه جوادم، فاطمه باشد… دیدی چه خوب فاطمه شد؟ دیدی…؟ لابد خدا به وجه مشترک زندگی شما با بیبی زهرا(س) و مولایمان علی نگاه کرد و فاطمه وار او را نزد خود برد؛ که شما هم فقط ۹ سال کنار هم زندگی کردید و اینکه گفتی سید، نشد یک بار یک چیزی از من طلب کندکه در توانم نباشد… و خواسته ای از من داشته باشد… معلوم میشود او فاطمه بودن را خوب فهمیده بود..
اما مصطفیِ من، زندگی هنوز ادامه دارد… حتی اگر "کبری” نباشد، خدای "اکبر” هست…
روضه علی اصغر را هم بشنوید که مصطفی کنار جواد ۲ روزه اش خواند…
تشییع جنازه همسر مصطفی در حرم حضرت معصومه(س)