دختری به نام سپیده سیمارویش را برف به امانت برده بود و آن بود و کودکی و آرزوهای زندگی آینده اش.
فرق داشت برای سپیده قصه ی ما، فرق داشت از لحاظ آدم ها، چرا که زندگیشان از سیاهی رفتن پدرش ظلمات شده بود.
پدرش رفت، گرگان آمدند، از هر سو از هر طرف برای لقمه ای که آماده ی بلعیدن بود.
اولین گرگ سیگار آورد و در لباس فرشته ها بر لبان دخترک گذاشت، 3 سالی را با او همیاری کرد تا زمانی که او را آماده دید و به دیگر گرگ زندگی اش سپرد.
مادر سپیده پی لذت خود با همسر جدیدش، بلبل و طبیعت با تازه داماد همنوا شده بود بر روی ذهن مادرش، غافل از دختر که گرگ دوم سر رسید، در لباس پسری دلسوز به میهمانی بردنش، چرخیدن و خندیدن و لذت بردن که خودش هم نفهمید از کجا بود که قرص و حشیش و مشروب در جیبش میان این سه فرو رفت.
تفریح بي حد و مرز، آزادی غربیها، چت، پول، زندگی، گردش و پارتی های شبانه 2 سال بیشتر لذت نداشت، تاریخ مصرف دختر تمام شده بود لجن بازاری که هر روز مجبور به رفتنش بود 10 سال گذشت پدر و مادرش می گفتند سپیده درست نمی شود و ما به مرگش راضی هستیم.
راضی بودن پدر و مادر تا نارضایتی شان صبر نکرد و آن شد که نباید می شد، دختر معصوم 12 ساله که در پر قو زندگی را آغاز نمود در 27 سالگی در خرابه های شهر زندگیش پایان گرفت./ز