به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ،اول بار که آفتاب در حجاب خواندم دبیرستانی بودم، با خواندنش، تصویر محوی که از حوادث کربلا داشتم را با قطرات اشک چشمانم شست و تصویر روشنی از واقعهٔ کربلا را به نمایش گذاشت.
توصیف؛ از همان ابزارهای نویسندگیست که اگر نویسنده نحوه استفاده از آن را به خوبی آموخته باشد، میتواند خواننده را لحظه به لحظه با خود همراه کند.
سید مهدی شجاعی از همان دست نویسندههایی است که نشان داده با هنر قلمش و توصیفاتش چگونه میشود گذشته را به حال آورد.
کتاب آفتاب در حجاب، روایتگر حادثه کربلاست با محوریت حضرت زینب. تمامی اتفاقات کربلا را از دید حضرت زینب بیان میکند. در حین خواندن کتاب گاهی احساس میکنی که نویسنده باید همهٔ این اتفاقات را به عینه دیده باشد که این گونه جزئیات حادثه را بیان میکند.
سادگی نثر این اثر از دیگر ویژگیهای مثبت آن است که اجازه میدهد نوجوانان نیز به راحتی با کتاب ارتباط برقرار کنند و تصویر واضحی ببیند که شاید برای کمتر کسی با این وضوح اتفاقات کربلا تعریف شده باشد.
قسمتی از کتاب:
همه عالم فدای یک تار مویت حسین جان! برگرد! این سر و پیشانی بستن میخواهد، این کلاه و عمامه عوض کردن و… این چشم خون گرفته بوسیدن. تا دشمن به خود مشغول است بیا تا خواهرت این زخم را با پاره جگر مرهم بگذارد. بیا که خون گونهات را با اشک چشم بروبد. بیا که جانش را کف دست بگیرد و دور سرت بگرداند. تا دشمن کشتههای شمشیر تو را از میانه میدان جمع کند مجالی است تا خواهرت یک بار دیگر خدا را در آیینه چشمهایت ببیند و گرمای دست خدا را با تمام رگهایش بنوشد…
کتاب در ۱۸ فصل و یا به تعبیر نویسنده، در ۱۸ پرتو نوشته شده است و توسط انتشارات نیستان در ۲۳۸ صفحه منتشر شده است.
قرار ناگذاشتهٔ میان تو و حسین این است که تو در خیام از سجاد و زنها و بچهها حراست کنی، و او با رمزی، رجزی، ترنم شعری، آوای دعایی و فریاد لا حولی، سلامتیاش را پیوسته با تو در میان بگذارد و این رمز را چه خوش با رجز آغاز کرده است. و تو احساس میکنی که این نه رجز که ضربان قلب توست و آرزو میکنی که تا قیام قیامت، این صدا در گوش آسمان و زمین طنین انداز بیندازد.
سجاد و همه اهل خیام نیز به این صدا دلخوشند، احساس میکنند که ضربان قلب هستی هنوز مستدام است و زندگی هنوز در رگهای عالم جریان دارد. برای تو اما این صدا پیش از آنکه یک اطلاع و آگاهی باشد، یک نیاز عاطفی است. هیچ پردهای حایل میان میدان و چشمهای تو نیست.
این یک نجوای لطیف و عارفانه است که دو سو دارد. او باید در محاصرهٔ دشمن، بجنگد، شمشیر بزند و بگوید:
ـ الله اکبر
و از زبان دل تو بشنود:
ـ جانم!
بگوید:
ـ لا اله الّا الله
و بشنود:
ـ همه هستیام.
بگوید:
ـ لا حول و لا قوت الّا بالله!
و بشنود:
ـ قوت پاهایم، سوی چشمم، گرمای دلم، بهانهی ماندنم!
تو او را از ورای پردهها ببینی و او صدای تو را از ورای فاصلهها بشنود. تو نفس بکشی و او قوت بگیرد. تو سجده کنی و او بایستد، تو آب شوی و او روشنی ببخشد و او… او تنها با اشارت مژگانش زندگی را برای تو معنا کند و…
ناگهان میدان از نفس میافتد، صدا قطع میشود و قلب تو میایستد
آفتاب در حجاب، آسمان چشمها را بارانی میخواهد….