تمام كارهایش خوب است و آدم خیر خواهى است جز اینكه معتقد به امامت شما نیست ، فرمودند : به چه علت معتقد به امامت ما نیست؟...

به گزارش مجله شبانه  باشگاه خبرنگاران، وبلاگ فضائل در جدیدترین نوشته خود آورده است:

ابو عمر نقل می كند مردى خدمت امام صادق علیه السلام رسید برادرى جارودى مذهب داشت ‏ « جارودیه گروهى از زیدیه بودند كه پیرو فردى در خراسان بنام ابو الجارود بودند.» امام پرسید : حال برادرت چطور است؟ گفت : وقتى آمدم خوب بود ، فرمودند : از نظر دینى چطور است؟

 عرض كرد : تمام كارهایش خوب است و آدم خیر خواهى است جز اینكه معتقد به امامت شما نیست ، فرمودند : به چه علت معتقد به امامت ما نیست؟...

عرض كرد : می ترسد و بواسطه ورع و پرهیز كارى از اعتقاد به شما خوددارى می كند(كه شاید شما بر حق نباشید لذا احتیاط می كند و تابع شما نمی شود) ؛ حضرت فرمودند : وقتى پیش او رفتى بگو ورع و پرهیز كاریت آن شب كنار نهر بلخ چه شد؟ (یعنی اگر خیلى پرهیز كارى و احتیاط می كنی چرا آن شب كنار نهر بلخ پرهیز كارى نكردى ؟) به او بگو از اعتقاد به امامت جعفر پرهیز می كنى ولى از انجام آن عمل در آن شب كنار نهر بلخ ‏پرهیز نمى كنی ؟! آن شخص می گوید رفتم به منزل برادرم گفتم چه جریانى در آن شب كنار نهر بلخ بوده. برادرم گفت چه كسى‏ به تو خبر داده ؟ گفتم امام صادق علیه السلام از من درباره تو پرسید به ایشان عرض كردم او به خاطر ورع و پرهیز كارى كه دارد از اعتقاد به امامت شما خوددارى می كند به من فرمود به او بگو ورع و پرهیز كاریش آن شب كنار نهر بلخ چه شد؟ برادرش گفت من گواهى می دهم كه او ساحر است. گفتم ساكت باش چنین حرفى مگو آنچه می گوئى غلط است. گفت پس از كجا آن جریان را فهمیده با اینكه جز من و خدا و آن كنیز هیچ كس اطلاع نداشت. پرسیدم جریان چه بوده. گفت من از ما وراء النهر خارج شدم كار تجارتم تمام شده بود به جانب بلخ می رفتم مردى با من همسفر بود كه به همراه خود كنیزى زیبا داشت. از نهر بلخ شبانه گذشتیم همسفر من كه صاحب آن كنیز بود گفت یا تو اینجا نگهبان وسائل ما باش تا من بروم چیزى تهیه كنم و وسائلى براى آتش‏افروزى بیاورم و یا من هستم تو برو، گفتم من هستم تو برو. آن مرد رفت ما كنار انبوهى از درختان جای گرفته بودیم وقتی كه همسفرم رفت من دست كنیز را گرفتم و او را داخل آن درختها بردم و با او زنا كردم و بعد برگشتیم به جاى خود. صاحب كنیز آمد ما شب را خوابیدیم و من چیزی به او نگفتم بالاخره به عراق رسیدیم ، و هیچ كسی از این ماجرا جز خدا اطلاع نداشت (بالاخره برادرم از آن غلو و زیاده روى كه در باره امام صادق علیه السلام داشت دست كشید و به امامت ایشان اعتراف نمود.

سال بعد به مكه رفتیم او را خدمت امام بردم. جریان را برایش نقل كرد. فرمود استغفار كن مبادا دیگر چنین كارى بكنى. و برادرم از ارادتمندان آن حضرت شد.

بحار الأنوار (ط - بیروت) ؛ ج‏47 ؛ ص75
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.