در یک روز زیبای بهاری سال 1335 در خطه دلیر مردان کرمانشاه پسری به نام بهروز در خانواده نيري ديده به جهان گشود. خانواده نیری مذهبی و از قشر متوسط جامعه آن زمان بود و تحصیل یک ارزش محسوب می شد.

به گزارش مجله شبانه  باشگاه خبرنگاران، وبلاگ جانبازان شیمیایی در آخرین نوشته خود آورده است:

در یک روز زیبای بهاری سال 1335 در خطه دلیر مردان کرمانشاه پسری به نام بهروز در خانواده نيري ديده به جهان گشود. خانواده نیری مذهبی و از قشر متوسط جامعه آن زمان بود و تحصیل یک ارزش محسوب می شد. بهروز نیری در سال 1354 وارد مدرسه نظام شد و با رتبه افسری فارغ التحصیل، وی با شروع جنگ از طریق ارتش به مناطق جنگی جنوب اعزام شده و در سال 1365 که گروهان عین الخوش را فرماندهی می کرد پس از علمیات موفقیت آمیز محرم بر اثر تک نظامی هواپیماهای بعثی مجروح می شود.

وقتي كه شيميايي شدم

نیری گفت: پس از پیروزی عملیات محرم در دهلران هواپیماها با بمباران منطقه راکدهای شیمیایی زدند. بر اثر این انفجارها من بی هوش شدم و از لحظه مجروحیت و اتفاقات آن روز چیزی را به خاطر ندارم. این فرمانده ارتش ادامه داد: من را به بیمارستان صحرایی لشگر ذوالفقار که به صورت سرپایی به بیماران خدمات می‌داد انتقال دادند.

به گفته پزشکان معالج، وی در همان روز بر اثر موج انفجار دچار مشکلات اعصاب و روان شده است و ریه هایش بر اثر گاز خردل تخریب شده اند که تا سالهای اخیر خود از شیمیایی شدن در آن روز مطلع نبوده است.

نیری افزود: چشم هایم را به سختی باز کردم می سوخت و به شدت سرفه می کردم پرسیدم اینجا چه‌کار می کنم؟ ازجا بلند شدم سرم گیج رفت و افتادم، پزشکی که بالای سرم بود گفت: جناب سروان قادر به ادامه عملیات نیستی و باید به بیمارستان اندیمشک اعزام بشوی. شاهد منظره ای شدم که نمی توانستم به زندگی فکر کنم و بر تخت بیمارستان آرام بگیرم، نیروها در حال ترک خط جبهه بودند؛ قاعدتا افراد تحت نظر من که حداقل 300 نفر می شدند هم این وضع را داشتند برای همین رفتن به بیمارستان اندیمشک را جایز نداستم و به هر ترتیب شده باید خودم را به خط می رساندم، افراد گروهان وقتی فرمانده خود را باحال بیمار در کنار خود حاضر دیدند برگشتند و به آنها روحیه داد تاعاشقانه در مقابل دشمن بایستند.

 وی ادامه داد: غروب شده بود و دشمن از آتش سنگینش کاسته و از پیش رو دست کشیده بود. حضور من با حال خراب و علائم عامل های شیمیایی چنان شوری در رزمنده ها ایجاد کرد که سربازهای تحت امر من می‌خواستند پیشروی کنند اما دستوری برای عملیات نداشتیم که اگر دستور می دادند در آن شب دشمن را به راحتی قلع و قمع می کردیم.

قيمت هر گوش شهيد يك ميليون تومان!

من افسر دانشگاه نظامی بودم و مطیع اوامر بالادستی. يادم است ابلاغیه آمد که سریعاً ضمن حفظ مسئولیت، گروهان پشتیبانی رزمی 2 دهلران را هم بر عهده بگیرم. در همين اوضاع و احوال منافقين در ارتفاعات چلاب کمین می زنند و راننده ماشین عمل غذا را به شهادت می رسانند و به حدی قساوت قلب از خود نشان می دادند که به کشته شدن آنها رضایت نمی دادند و گوشهای شهدا را می بریدند. چرا که بابت هر گوش یک میلیون تومان از اربابان خود دریافت می کردند و یک جفت گوش 2میلیون تومان پاداش داشت.

ارتفاعات چلاب بلند بود و در اختیار رزمندگان ایرانی و نیروهای عراق نمی توانست از آنجا عبور کند. گروهان پشتیبانی رزمی 18 پایگاه در بالای ارتفاعات داشت که هر کدام صد نفر نیرو در آن چیدمان شده بود یعنی در مجموع 1800 نیرو از ارتفاعات چلاب محافظت می کرد. در داخل این ارتفاعات تپه ماهورایی بود که با گذشتن از آن ها به پایگاههای ایران مي‌رسید، در مسیر مارپیچ این ماهورها کمین می گذاشتند که با بررسی نیروهای حفاظت اطلاعات مشخص شد این کمین گذارها از گروههای منافقین و افراد خود فروخته بومی تشکیل شده است. و من عهده دار گروهان پشتیبانی رزمی 2 با این مشکلات شدم.

 به خواست خدا دستور حرکت دادم

 يادم هست كه هواپيماها در رودخانه ميمه، مرکز اسکان گروهان شاهد 2 را بمباران كردند. در کنار پل افراد گروهان همه به احترام من به خط شده بودند. خواست خدا بود که تشریفات نظامی را نادیده بگیرم و از افراد بخواهم بر خودروها سوار شده تا از تیررس هواپیماها در امان شوند. وقتی عملیات هواپیمایی جنگی، به اتمام نرسد دوباره به صحنه باز می گردند. رزمنده ها را به سمت رودخانه زرین آب هدایت کردم حدود 10 کیلومتر نرفته بودیم که هواپیماها بازگشتند و دقیقا همانجایی که گروهان ایستا ده بود را بمباران كرد و این عملکرد سریع من تنها معجزه ای از جانب خدا بود تا گروهان به سلامت از میدان بمباران هواپیماهای دشمن خارج شوند. اولین بمب را بر مرکز گروهان زد و دومی را به پل زد و آن را تخریب کرد که اگر هنوز آنجا بودم حتی یک نفر هم جان سالم به در نمی برد. پل ميمه حساس و استراتژیک بود و از وسط شکست. بهروز به اینجای صحبتهایش که می رسد سرفه های خشکش شروع می شود و رنگ رخساره اش به سرخي مي گرايد، طلب آب می کند.

انضباط خشک نظامی را حاکم کردم

وی ادامه داد: حدود ظهر بود برای گروهان ناهار نرسیده بود. 18 پایگاه گرسنه بوده و ناهار که نخورده بودند لااقل باید شام تهیه می شد، حدود ساعت 6 بود که شام مهیا شد. بخاطر در امان بودن از تحرک و کمین منافقان یک انضباط خشکی نظامی 100 درصد را در گروهان پیاده کردم. اعلام کردم هر رزمنده ای که بدون اسلحه و کلاه آهنی از پایگاه پایین بیاید بلافاصله به دادسرای نظام تحویل داده می شود، این یک دستور نظامی است و هر 18  خودروی نظامی در یک ساعت معین که بصورت رمز در اختیار رانندگان قرار می گیرد باید همه با هم حرکت کنند و در یک نقطه عطفی که تعیین مي‌شود به هم برسند و به سمت مقر حرکت  کنند.

گفتم حتي اگر 17 ماشین هم بودید یکی از شما 10 دقیقه گذشت و نیامد همگی بروید به سراغ آن یکی، به خواست خدا در مدتی که در آن گروهان فرمانده بودم حتی خون از بینی کسی نیامد و پیش شرف و وجدان خود راحت هستم.

200 روز جنگيدن در جبهه ها

با توجه به 195 روز سابقه در جبهه،  پس از آرامشی که در منطقه ایجاد شد به دنبال علت سرگیجه‌ام رفتم.  به 3 بیمارستان مراجعه کردم اول بیمارستان اندیمشک رفتم و درخواست چکاپ کردم و پس از بررسی اعلام کردند بر اثر موج گرفتگی دچار مشکل شدم و مقداری مسکن و قرص خواب تجویز کردند و چون در فکر جانبازی و درصد و این بحث‌ها نبودم البته همه رزمنده ها نبودند، مدرکی اخذ نکردم.

اطلاع نداشتم که شیمیایی شده ام و کسي هم تشخیص نداد، بعد از جنگ سحرگاهی از سال 66 با خانواده به سمت تبریز حرکت می کردم حالم خراب شد و به مرکز پزشکی امام خمینی (ره) مراجعه كردم در آنجا نیز مانند گذشته مسکن و خواب آور تجویز کردند. به مازندران منتقل شدم آن زمان هیچ نیازی به جمع آوری مدارک پزشکی نمی دیدم. اما الان که بنیاد مانند دانشگاه ها مدرک‌گرا شده است به هر جا مراجعه می¬کنم می گویند هر چند سال یکبار پرونده های مسكوت را معدوم می کنیم و نتوانستم تشکیل پرونده بدهم.

كمسيون پزشکی شیمیایی را قبول کرده اما موج گرفتگی را تایید نمی کند. سال ها از درد قفسه سینه رنج می برد و متخصص قلب هر چه آزمایش می گرفت نتیجه ای نداشت، پس از آنژیو گرافي پزشك اعلام کرد که هیچ مشکلی در ناحیه قلب ندارم.

 و در این ناحیه یا قلب مشکل دارد یا  ریه و من را به متخصص ریه معرفی کرد. متخصص ريه پس از سی تی اسکن گفت: فیبورز اسکار داری و شیمیایی هستی. بهروز با لهجه شیرین کردی خود گفت: «گفتم: دکتر شیمیایی! من 25 سال پیش جبهه بودم.» پزشک لبخندی زد و به من گفت: من که از خودم نمی گويم اسکن این را نشان می دهد.

همه چیز را هم برایت کتبی می نویسم. بعدها تحقیقاتی کردم که برایم مشخص شد گازی به نام خردل وجود دارد، تدبیر سیاستمداران حامی عراق که برای 20 سال آینده برنامه ريزي مي كردند و در جنگ به صدام دستور داده اند که از عامل هاي شيميايي به خصوص خردل استفاده کند. وي تاكيد كرد: این گاز در لایه های معده و اعضای گوارش تجمع پیدا می کند و به مرورزمان و طی سالیان تاثیر خود را بر بدن می گذارد و تا حدی که بر نسل جانبازان تاثیر گذار شده است.


اين فرمانده باز نشسته ارتش در انتها اظهار کرد: تلاش برای اثبات جانبازی اعصاب و روان فقط براي درمان بهینه است نه مسائل دیگر می خواهم تشخیص صحیح بدهند تا درمان دقیق انجام شود، خسته شدم این‌قدر قرص های خواب و مسکن مصرف کرده ام و تنها نتیجه ای که عایدم شده خواب آلودگی است.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.