بسته های اهدایی به جبهه ها و نامه های درون آن، خاطرات و حکایت های خاص مربوط به خودش را دارد. علی هدایتی رزمنده نوجوان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس که مدتی از عمر خود را در این لشکر سپری کرده و تماشای ستارگان آسمان هفت تپه را درک کرده است.

به گزارش مجله شبانه  باشگاه خبرنگاران، وبلاگ لشکر25 در آخرین نوشته خود آورده است:

برادر رزمنده! واقعاً همين قدر پول را داشتم و اگر کم است مرا ببخشيد؛ چون من يتيمی بزرگ شدم، مادرم با کار در منزل مردم و کُلفَتی و دست فروشی مرا بزرگ کرد و با پول های توجيبی که جمع کرده بودم توانستم اين هديه را بخرم...

اشاره:بسته های اهدایی به جبهه ها و نامه های درون آن، خاطرات و حکایت های خاص مربوط به خودش را دارد. علی هدایتی رزمنده نوجوان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس که مدتی از عمر خود را در این لشکر سپری کرده و تماشای ستارگان آسمان هفت تپه را درک کرده است. خاطره ای غم انگیزی از یکی از نامه های این بسته های اهدایی را بدین شرح نقل می کند:

****

تابستان بود، گرمای هوا آزارم می داد ولی بیشتر از گرمای هوا این حرارت درونی ام بود که اذیتم می کرد، عطشی در وجودم نهفته بود که مرا بسوی خود فرا می خواند و همه اش احساس تنهایی و جدایی از قافله سالار عشق بود که آتش به درونم می زد، دلم دیگر تاب ماندن نداشت و هِی سرودن رفتن می خواند. تصمیم گرفتم برای سومین بار به منطقه بروم و باری دیگر شور و حال ، صفا و صمیمیت هفت تپه را لمس کنم. اواخر شهريورماه 66 به همراه کاروان حماسه سازان عاشورا اعزامیان، لشکر ویژه 25 کربلا از شهرستان بابل عازم جبهه ها شدم.

رسم شمالی ها برای اعزام اینگونه بود که معمولاً کاروان های اعزامی را هر دفعه يکی از شهرها پذيرايی می کرد و اينبار نوبت به شهر زادگاه سردار الهی و غریب لشکر ویژه 25 کربلا، سرلشکر شهید محمدحسن طوسی، «شهر مذهبی نِکا» رسید. شب را با آن شور و حال مثال زدنی در يکی از روستاهای نکا که نزديکی های نيروگاه بود، گذراندیم.

بچه ها خوشحال بودند و حال عجیبی داشتند، آخر کجای عالم می توان دید که عده ای برای استقبال از مرگ آنقدر خوشحالی کنند؟! شب جمعه بود، عده ای از بچه ها مشغول نماز شب و عده ای هم به ندبه و زاری برای فرج مولایشان پرداخته بودند و عده ای هم حسرت کربلا و شب زیارتی اش و غبطه به جدایی از دوستان شهیدشان را می خوردند.

آن شب، هم براحتی و هم بسختی گذشت. صبح فرا رسید، بعد از نماز صبح بچه ها مشغول به خواندن دعای ندبه و مناجات شدند. برای صرف ناهار به روستای گلبستان رفتیم و از آنجا ما را به مصلی برای نمازجمعه بردند. و برنامه های فرهنگی مختلفی برایمان گذاشتند که زیباترین برنامه آن روز، سخنرانی آتشین و کوبنده مرحوم فخرالدين حجازی(نماينده تهران) بود.

بعد از نماز جمعه با بدرقه مردم شهر، عازم منطقه شدیم. با ورودمان به شهر اندیمشک، آرام آرام آن عطش درونی ام داشت تسکین می یافت. برای استراحتی کوتاه به پادگان شهيدجعفرزاده رفتیم و از آنجا به میعادگاه عشق، محل عشق بازی سربازان شمالی حضرت روح الله، هفت شهر عشق، "هفت تپه" رسیدیم.

با دیدن هفت تپه در پوست خود نمی گنجیدم، یعنی دارم خواب می بینم؟! یعنی یکبار دیگر هفت تپه را دیدم؟! باورم نمی شد که باری دیگر خدا به من لیاقت داد که هفت تپه را با تما وجود لمس کنم...

طولی نکشید که پس از سازماندهی، ما را به فاو اعزام کرند.

من هم مسئول دسته 2 گروهان ابوذر از گردان امام حسن مجتبی(ع) بودم. گردان ما به فرماندهی شهید علی اصغر پولادی در جلوی کارخانه نمک مستقر بود. سمت چپ ما سه راه مرگ بود و خاکريز ما مشرف بر سه راه مرگ بود و موقعیتی خوبی نسبت به سه راه مرگ دشتیم.

10 روزی می شد که از استقرار ما در فاو گذشته بود. یک روز، غروب بود که بسته های اهدايی کمک های مردمی را در گردان پخش می کردند. بیشتر از محتویات درون بسته، نوشته هایی که مردم برای رزمندگان می فرستادند برای ما مهم بود. دوست داشتیم بفهمیم چه کسی این بسته ها را برای ما فرستاده و چه چیزی برای ما نوشته. معمولاً اکثر نوشته ها خواندنی و جالب بود.

بسته ها بین همه بچه ها توزیع می شد و هرکس با اشتیاق خاصی به باز کردن این بسته ها می پرداخت و این ابراز محبت مردم برای رزمندگان، شیرین و دلنشین بود. یکی از این بسته ها هم به من رسید. بسته اهدايی من یک جورهایی با بقیه بسته ها فرق می کرد. بسته را باز کردم، پاکت نامه ای درون بسته بود، خوشحال و ذوق زده شدم، یعنی چه چیزی برای من نوشتند؟! توجهی به محتویات بسته نکردم و سریع رفتم سراغ پاکت نامه. پاکت را باز کردم، نامه را با عجله در آوردم و شروع کردم به خواندن:

بسم رب الشهدا و الصدیقین

با درود بر امام خمينی و رزمندگان اسلام و...

من دختری از روستای گلبستان نکا هستم که دانش آموز سال دوم دبيرستان دخترانه حضرت فاطمه زهرا(س) می باشم.

- «تپش قلبم بالا رفت، باورم نمی شد، نامه از همان روستایی بود که شب اعزام آنجا مهمان بودیم، چه اتفاق قشنگی! ادامه نامه را خواندم...»

ديدم کاروانی در شهرم به جبهه اعزام می شود.

ديدم نه پدر دارم و نه برادر که به همراه اين کاروان عازم جبهه های حق عليه باطل بشود و من هم که دخترم و نمی توانم به جبهه بروم تا دِين خود را ادا کنم.

رفتم قلک خودم را شکستم و از پول آن فقط يک زير پيراهن و يک جفت جوراب توانستم برای شما بخرم تا در روز قيامت شرمنده نباشم...

- «به این قسمت نامه که رسیدم دیگه آرام و قرار نداشتم، تو دلم گفتم: خدایا! این چیه برام فرستادی؟! از جمع فاصله گرفتم و در گوشه ای با خودم خلوت کردم و ادامه نامه را خواندم...»

 

برادر رزمنده! واقعاً همين قدر پول را داشتم و اگر کم است مرا ببخشيد؛ چون من يتيمی بزرگ شدم، مادرم با کار در منزل مردم و کُلفَتی و دست فروشی مرا بزرگ کرد و با پول های توجيبی که جمع کرده بودم توانستم اين هديه را بخرم...

-« انگار آتیشم زده بودند، دیگه طاقت نداشتم و تنها قطرات اشک هایم بود که آرامم می کرد، خدایا! من کجا و این دختربچه یتیم و مظلوم کجا؟»

*خمپاره ای که لیاقتش را نداشتم

خيلی نامه تکان دهنده ای بود، منقلب شده بودم، احساس عجيبی به من دست داده بود و  به فکر فرو رفتم. نامه را گذاشتم توی جيبم و رفتم پیش دوستم(عليرضا سفيدگران). علیرضا دانشجو بود و با دوستان دانشجوی ديگرش در یک سنگر بودند. خیلی ناراحت بودم، می خواستم نامه را بدهم به علیرضا تا او هم نامه را بخواند. ساعت 5 بعداز ظهر بود، وارد سنگرشان شدم. يکی داشت قرآن می خواند. يکی نماز می خواند و يکی هم داشت می نوشت و...

چند دقيقه ای نشستم، وقتی چهره های خدایی و نورانی آنها را ديدم با خودم گفتم: خیلی از این ها عقب ترم، من کجا و اين ها کجا؟ خیلی آرام، بدون اينکه کسی متوجه بشود، بيرون آمدم.  حدود 20 قدم با سنگر علیرضا فاصله نگرفته بودم که صدای سوت خمپاره ای به گوشم رسید، خیز برداشتم، ناگهان صدای مهيبی از پشت سرم آمد. برگشتم، ديدم، خمپاره به سنگر عليرضا اصابت کرده. دويدم بسوی سنگر. کیسه گونی های سنگر را کنار زدیم. آنها را با کمک بچه ها بيرون کشيديم. همه شهید شده بودند، فقط عليرضا زنده مانده بود که او هم با اصابت ترکش و موج انفجار وضیعتش خیلی ناجور بود. روز عجیب و غریبی بو برایم. خواندن آن نامه غم انگیز، شهادت دوستانم. و از همه بدتر بدشانسی من، ایکاش چند لحظه بیشتر در سنگر می ماندم. «نویسنده:سجاد پیروزپیمان»

پی نوشت: نامه فوق بدلیل عقب نشینی نیروها از فاو در سنگر جامانده ولی نسخه بازنویسی شده آن توسط رزمنده عزیز علی هدایتی به یادگار مانده است.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.