عباس(ع) اطراف را نگاه میکند..
حبیب ابن مظاهر پر کشیده..
حُر بی یزید ریاحی پر کشیده..
اکبر،جوان رشید امام پیش از همه اهل بیت پر کشیده..
قاسم،نوجوان برادر پر کشیده..
برادران مادریش پر کشیدند..
عون،پسر خواهرش زینب پر کشیده..
عباس(ع) مانده بود و حسین(ع) و اصغر(ع) و سجاد(ع)..
سجاد(ع) سخت بیمار بود..
اصغر(ع) شش ماهه ای بیش نبود..
دیگر کسی نمانده بود که به میدان برود..
یا عباس(ع) باید میرفت و یا برادر..
عباس(ع) ادب را از مادر آموخته بود..
مادر، به او آموخته بود
که مبادا حسین(ع) را برادر خطاب کنی...
او سید و آقای توست..
آخر مادر او کجا و مادر تو کجا...
تنهایی خودش را دید..
به نزد برادر میرود:
سیدی، رخصتی ده به جهاد روم...
برادر اما سخت میگرید:
ای برادر!تو علمدار منی...
اگر بروی لشکر من پراکنده خواهد شد...
اما عباس(ع) باید برود:
سینه ام تنگ است..
..میخواهم از این منافقین خونخواهی کنم..
امام دستوری میفرمایند:
پس برای کودکان آب بیاور..
آخر عباس(ع)،سقای لشکر است..
عباس(ع) به میدان می رود و نصیحت میکند..
اما گوشهایشان پر شده از سیم و زر..
و براستی چه ارزان فروختند اهل بیت پیامبرشان را..
عباس باز میگردد و خبر را به برادر میدهد..
از خیمه ها صدای العطش کودکان می آید..
عباس(ع) سوار بر اسب میشود..
برادر به تماشا می ایستد:
بازوانش همچون بازوان پدرش،فاتح خیبر است..
صورتش همچون قرص قمر میدرخشد..
عباس(ع) شتابان به سمت فرات میرود..
دشمن را درو میکند و جلو میرود..
خنکای آب را در دستانش حس میکند..
لبانش از تشنگی بهم چسبیده اند..
یاد تشنگی عزیز فاطمه(س) می افتد:
چگونه آب بخورم در حالیکه مولایم تشنه است؟؟
آب را به دریا باز میگرداند..
مشک را پر از آب میکند و به دوش راست میگیرد..
رو به سمت خیمه ها حرکت میکند..
دورش را احاطه کرده اند..
از همه طرف حمله میکند..
رجز میخواند:
انّی انا العباس اغدوا بالسقا..
نا نجیبی فریاد میزند:
او پسر علی است..بازوی حیدر دارد..
بر او پیروز نمیتوان شد..
به مشک حمله کنید..
دست راستش را قطع میکنند..
مشک را به دست چپ میگیرد..
والله إن قطعتموا یمینی..
انی احامی ابدا عن دینی..
و عن امامٍ صادق الیقینی..
دست چپ را قطع میکنند..
مشک را به دهان میگیرد..
تیری بر مشک میزنند..
امیدش ناامید میشود..
صدای العطش کودکان هنوز از خیمه می آید..
شرمنده برادرش است...
شرمنده کودکان..
تیری بر سینه اش فرود می آید..
به زمین می افتد:
یا اخی!!!علیک منی السلام...
حسین بر بالای سر برادر می آید..
حسین دیگر سقا ندارد..
حسین(ع) دیگر علمدار ندارد..
حسین(ع) دیگر لشکر ندار..
آخر تمام اینها در یک کلمه خلاصه میشد:عباس(ع)
حالا حسین(ع) دیگر....
پشتش خمیده..
فبکت بُکاءً شدیداً..
.
.
.
یا ساقی الرَّحمَةِ و العطاشا..
نحن عطشان و انت سقا..
.
.
.
پ.ن1:تاب نوشتن مقتل امام حسین(ع) را ندارم..
پ.ن.2:منتظرم..منتظر ابوالفضل..
پ.ن.3:اصل این داستان در کتاب دمع السجوم،نوشته مرحوم شیخ عباس قمی آورده شده..آن را خوانده ام و قلم زدم..
به قلم اینجانب است اما موثق است..