ابا عبدالله به عمه این طفل، به خواهر بزرگوارش زینب سپرده بود که مراقب این بچهها بالخصوص باشند. این پسر بچهها مرتب تلاش میکردند که خودشان را به وسط معرکه برسانند ولی مانع میشدند.
نمیدانم در آن لحظات آخر که ابا عبدالله در گودال قتلگاه افتاده بودند، چطور شد که یکمرتبه این طفل ده ساله از خیمه بیرون زد و تا زینب « سلام الله علیها» دوید که او را بگیرد، خودش را از دست زینب رها کرد و گفت: «واللهِ لا اُفارقُ عَمـّی» به خدا قسم من از عمویم جدا نمیشوم. بسرعت خودش را رساند به ابا عبدالله در حالی که ایشان در همان قتلگاه بودند و قدرت حرکت برایشان خیلی کم بود.
این طفل آمد و آمد تا خودش را به دامن عموی بزرگوار انداخت. ابا عبدالله او را در دامن گرفت. شروع کرد به صحبت کردن با عمو. در همان حال یکی از دشمنان آمد برای اینکه ضربتی به ابا عبدالله بزند. این بچه دید که کسی آمده به قصد کشتن ابا عبدالله، شروع کرد به بدگویی کردن: ای پسر زناکار! تو آمدهای عموی مرا بکشی؟ به خدا قسم من نمیگذارم. او که شمشیرش را بلند کرد، این طفل دست خودش را سپر قرار داد، در نتیجه بعد از فرود آمدن شمشیر، دستش به پوست آویخته شد. در این موقع فریاد زد: یا عمـّاه! عمو جان! دیدی با من چه کردند؟!
و لا حول و لا قوة الّا بالله العلی العظیم
از : مرتضی مطهری، حماسه حسینی، جلد اول، ( چاپ ششم، تهران: انتشارات صدرا، آبان ماه 1365)، صفحات 310 تا 312.