به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، ما قاسمی درست کردهایم که آرزویش فقط دامادی بوده، آرزوی عمویش هم دامادی او بوده! این را شما با قاسمی که در تاریخ بوده است مقایسه کنید. تواریخ معتبر این قضیه را نقل کردهاند که در شب عاشورا، امام «ع» اصحابش را در خیمه «عندَ قُرب الماء» [معلوم میشود که خیمهای بوده است که اختصاص به مشکهای آب داشته و از همان روزهای اول، آبها را در آن خیمه جمع میکردهاند] یا نزدیک آن خیمه جمع کرد و آن خطابه بسیار معروفِ شب عاشورا را به آنها القا کرد که نمیخواهم آن را به تفصیل نقل کنم.
در این خطبه، امام به طور خلاصه به آنها میگوید شما آزاد هستید. امام نمیخواسته کسی رو در بایستی داشته باشد و خودش را مجبور ببیند، حتی کسی خیال کند که به حکم بیعت لازم است بماند. لذا میگوید همه شما را آزاد کردم، همه یارانم، خاندانم، برادرانم، فرزندانم، برادرزادههایم. اینها جز به شخص من به کس دیگری کار ندارند، شب تاریک است و از این تاریکی شب استفاده کنید و بروید و آنها هم قطعاً با شما کاری ندارند.
در اول هم از اینها تجلیل میکند و میگوید منتهای رضایت را از شما دارم، اصحابی بهتر از اصحاب خودم سراغ ندارم، اهل بیتی بهتر از اهل بیت خودم سراغ ندارم. اما همه آنها به طور دسته جمعی میگویند آقا چنین چیزی مگر ممکن است؟ جواب پیغمبر را چه بدهیم؟ وفا کجا رفت؟ انسانیت کجا رفت؟ محبت کجا رفت؟ عاطفه کجا رفت؟ و آن سخنان پر شوری که آنجا گفتند که واقعاً دل سنگ را کباب میکند، یعنی انسان را به هیجان میآورد. یکی میگوید مگر یک جان هم ارزش این حرفها را دارد که کسی بخواهد فدای شخصی مثل تو کند؛ این کاش هفتاد بار زنده میشدم و هفتاد بار خودم را فدای تو میکردم. آن یکی میگوید هزار بار، دیگری میگوید ای کاش امکان داشت جانم را فدای تو کنم، بعد بدنم را آتش بزنند، خاکسترش کنند، آنگاه خاکسترش را به باد دهند و دوباره مرا زنده کنند و باز ... اول کسی که به سخن آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بنی هاشم.
همین که این سخنان را گفتند، امام مطلب را عوض کرد و از حقایق فردا قضایایی را گفت. به آنها خبر کشته شدن را داد که همه آنها درست مثل یک مژده بزرگ تلقی کردند. همین جوانی که این قدر به او ظلم میکنیم و آرزوی او را دامادی میدانیم! سؤالی کرد که در حقیقت خودش گفته است که آرزوی من چیست؟
وقتی که جمعی از مردان در مجلسی اجتماع میکنند، یک بچه سیزده ساله در جمع آنها شرکت نمیکند، پشت سر مردان مینشیند. مثل اینکه این جوان پشت سر اصحاب نشسته بود و مرتب سر میکشید که دیگران چه میگویند. وقتی که امام فرمود همه شما کشته میشوید، این طفل با خودش فکر کرد که آیا شامل من هم خواهد شد یا نه؟ آخر من بچه هستم. شاید مقصود آقا این است که بزرگان کشته میشوند و من هنوز صغیرم. لذا رو کرد به آقا و عرض کرد: « وَ اَنا فی مَن یُقتَل؟» آیا من هم جزو کشته شدگان هستم یا نیستم؟ حالا ببینید آرزو چیست؟ امام فرمود اول من از تو یک سؤال میکنم، جواب مرا بده، بعد من جواب تو را میدهم. من این طور فکر میکنم که آقا این سؤال را مخصوصاً کرد، میخواست این سؤال و جواب پیش بیاید تا مردم آینده فکر نکنند که این جوان ندانسته و نفهمیده خودش را به کشتن داد، و نگویند این جوان در آرزوی دامادی بود، دیگر برایش حجله درست نکنند؛ جنایت نکنند. لذا آقا فرمود که اول من سؤال میکنم: « کَیفَ المَوتُ عِندَک؟» پسرکم! فرزند برادرم! اول بگو که مردن و کشته شدن در ذائقه تو چه مزهای دارد؟ فوراً گفت: «اَحلی مِنَ العَسَل». از عسل شیرینتر است. اگر از ذائقه میپرسی، که مرگ از عسل در ذائقه من شیرینتر است. یعنی برای من آرزویی شیرینتر از این آرزو وجود ندارد. منظره چقدر تکاندهنده است!
اینهاست که این حادثه را یک حادثه بزرگ تاریخی کرده و ما باید این حادثه را زنده نگه داریم. چون دیگر نه حسینی پیدا خواهد شد و نه قاسم بن الحسنی. این است که این مقدار ارزش میدهد که بعد از چهارده قرن اگر یک چنین حسینیهای [حسینیه ارشاد] به نامشان بسازیم، کاری نکردهایم. وگرنه آرزوی دامادی داشتن که وقت صرف کردن نمیخواهد، پول صرف کردن نمیخواهد، حسینیه ساختن نمیخواهد، سخنرانی نمیخواهد. ولی اینها جوهره انسانیت هستند، مصداق « انّی جاعِلٌ فی الارضِ خَلیفةً» هستند، اینها بالاتر از فرشته هستند.
امام بعد از گرفتن این جواب فرمود: فرزند برادرم! تو هم کشته میشوی، «بَعدَ اَن تَبلوَ بَبَلاءٍ عَظیمٍ». اما جان دادن تو با دیگران خیلی متفاوت است و گرفتاری بسیار شدیدی پیدا میکنی. لذا روز عاشورا پس از آنکه با اصرار زیاد اجازه رفتن به میدان را گرفت، از آنجا که بچه است، زرهی متناسب با اندام او وجود ندارد. خود مناسب با سر او وجود ندارد، اسلحه و چکمه مناسب با اندام او وجود ندارد. نوشتهاند عمامهای به سر گذاشته بود «کَأَنَّهُ فِلقَةُ القَمَر». همین قدر نوشتهاند به قدری این بچه زیبا بود که دشمن گفت مثل یک پاره ماه است.
بر فَرَس تندرو، هر که تو را دید گفت: برگ گل سرخ را، باد کجا میبرد؟
راوی گفت دیدم بند یکی از کفشهایش باز است و یادم نمیرود که پای چپش هم بود. از اینجا معلوم میشود چکمه پایش نبوده است. نوشتهاند که امام کنار خیمه ایستاده و لجام اسبش در دستش بود. معلوم بود منتظر است، که یکمرتبه فریادی شنید. نوشتهاند امام به سرعت یک باز شکاری روی اسب پرید و حمله کرد. آن فریاد، فریادِ « یا عَمّاه» ِ قاسم بن الحسن بود. آقا وقتی به بالین این جوان رسید در حدود دویست نفر دور این بچه را گرفته بودند. امام حمله کرد آنها فرار کردند و یکی از دشمنان که از اسب پایین آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا کند، خودش در زیر پای اسب رفقای خود پایمال شد. آن کسی را که میگویند در روز عاشورا در حالی که زنده بود زیر سم اسبها پایمال شد، یکی از دشمنها بود نه حضرت قاسم. به هر حال حضرت وقتی به بالین قاسم رسیدند که گرد و غبار زیاد بود و کسی نمیفهمید قضیه از چه قرار است.
وقتی این گرد و غبارها نشست، یک وقت دیدند که آقا بر بالین قاسم نشسته و سر قاسم را به دامن گرفته است. این جمله را از آقا شنیدند که فرمود: « یَعِزُّ وَاللهِ عَلی عَمِّکَ اَن تَدعوهُ فَلا یُجیبُکَ اَو یُجیبُکَ فَلا یَنفَعُکَ صَوتُه». ای برادر زاده! خیلی بر عموی تو سخت است که تو او را بخوانی، نتواند تو را اجابت کند، یا اجابت بکند، اما نتواند برای تو کاری انجام بدهد.
در همین حال بود که یک وقت، فریادی از این جوان بلند شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد....
از : مرتضی مطهری، حماسه حسینی، جلد اول، ( چاپ ششم، تهران: انتشارات صدرا، آبان ماه 1365)، صفحات 32 تا 37.