گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، و فرشته ای سه ساله کنج خرابه را آب جارو می کند . امشب خرابه میهمان دارد و
تنها اوست که خبر آمدنش را می داند . خرابه نشینان ، که زخم خوردگان دوران
غربتند ، بی خبر از همه جا ، محو جنب و جوش فرشته اند و با تعجب از هم
علتش را می پرسند .
چه شده و چه کسی قرار است به خلوت خرابه پا
گذارد ؟ چگونه است که تنهای تنها ، فرشته ی سه ساله صدای قدمهایش را شنیده ؟
همان که پرسوخته ترین بوده و در میان امواج متلاطم روزگار ، آشفته ترین
ساحل را تجربه کرده .
اما
او ، بی توجه به اطرافیان و نگاه پر از تعجبشان ، سرگرم چیدن بساط میهمانی
است و می داند که چه می کند . فرشته ، دلش حال و هوای آسمان گرفته و می
خواهد چنان به استقبال میهمانش برود تا دیگر توان دل کندن از او را نداشته
باشد و با یارش تا آسمانها پر باز کند . این شاید آخرین فرصت پرواز برای
پرشکسته ترین فرشته باشد و او باید قدر این فرصت گرانبها را بداند ؛ که می
داند .
در کنج خرابه برای شستشوی رویش آبی می طلبد و هنگام رویت آب ، می رود در دل خاطرات آن ظهر حزن انگیز ، عمو ، عطش ، ...
از
آب دست می کشد و مخفیانه ، نیم نگاهی به لباسش می کند ! ای کاش برای چنین
میهمانی بزرگی ، بهترین لباسها را به همراه داشتم ، اما ...
اندکی
به فکر فرو می رود ؛ آری ، برای خوش آمدگویی چه زیباست با آنچه میهمان قبلا
برایش هدیه آورده ، خود را بیاراید . اما نه ؛ هدیه ی میهمانش مفقود شده ،
به غارت ، گوشواره اش ...
گاهی آسمان دیدگانش ابری و بارانی می شود
و گاهی حال و هوای لبانش سرشار از شادمانی . می گرید از اینکه در کنج
خرابه نمی تواند آنگونه که شایسته ی اوست پذیرای میهمانش باشد و می خندد
چون می داند که امشب شب پرواز است ...
خورشید به غربی ترین نقطه
رسیده و آسمان ، غم غروبش را به دل خرابه نشینان جاری نموده . غروب خرابه
مرگ آور است و خراباتیان زانو در بغل ، آنچه بر سرشان آمده را برای چندمین
بار مرور می کنند .
اما ، فرشته امشب شادمان است و بی آنکه دست به
دیوار شود و پر شکسته اش را بر شانه ی دیگران بگذارد ، به همه سرکشی می کند
و بشارت می دهد : به دلم برات شده ...
شب از نیمه گذشت و میهمانی به آخر رسید و فرشته ای دیگر ، پر پرواز گرفت و با میهمانش رفت تا آسمانها ؛ تا خدا ...
آری
؛ فرشته یک منتظِر بود و آیین چشم انتظاری را می دانست . او چنان در پی
دلدارش ، کوچه به کوچه ، مجلس به مجلس ، خرابه به خرابه ، راه پیمود تا
منتظَرش را نه با پا ، بلکه با سر به دیدارش کشاند . او می دانست که طی
طریق انتظار با خمیدگی و خمودگی ممکن نیست ؛ در جاده ی انتظار باید ایستاده
ماند ...