به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران وقتی این مرد بیمار در خانه اعیانیاش منتظر
سرکشی همسر مهربانش بود ناگهان 4 مرد با روپوشی سفید بالای سرش حاضر شدند و
وی را داخل آمبولانسی گذاشته و با خود بردند.
چندی پیش زنی 45 ساله به نام
«مینا» پا در دادسرای شمیرانات تهران گذاشت و ادعا کرد شوهر پیرش ناپدید
شده و بچههای ناتنیاش جوابی به وی نمیدهند. مینا که نگران بود به بازپرس
پرونده گفت: 2 سال پیش وقتی در کارخانه مردی میلیاردر به نام «بهروز» کار
میکردم رئیس دفتر وی سراغم آمد و خواست به دفتر کارش بروم.
من در بخش اداری کار میکردم، رئیس دفتر بهروز وقتی نزدش رفتم با اشاره به اینکه همه میدانند صاحب کارخانه مرد خوبی است و با وجود داشتن پسر و دختری پس از مرگ همسرش تنها مانده از من خواست با وی ازدواج کنم. میدانستم که همسر این مرد 3 سال پیش بهخاطر بیماری درگذشته و خودم نیز بهخاطر مرگ همسرم در تصادف رانندگی تنها بودم و یک دختر دارم که خیلی زود شوهر کرده و مرا تنها گذاشته بود.
وی افزود: ابتدا نپذیرفتم، بهروز 35 سال از من بزرگتر بود تا اینکه
خودش مرا به دفترش صدا زد، آن روز خیلی مهربانانه با من حرف زد و گفت دختر
و پسرش هیچ محبتی به وی ندارند و تنها پولش را میخواهند، از تنهاییهایش
گفت و دیدم شرایطی مثل من دارد.
بهروز گفت بهخاطر نجابت من سراغم آمده و
میداند زنی تنها هستم. مینا که نگران به نظر میرسید، گفت: از ترس داماد و
دخترم پیشنهاد دادم ازدواج موقت داشته باشیم و این در حالی بود که پیرمرد
میگفت ازدواج دائمی بهتر است و وقتی دید اصرارم به عدم ثبت ازدواج در
شناسنامهام است، پذیرفت با من ازدواج موقت داشته باشد و قرارمان این شد که
من در خانه خودم بمانم و در هفته چند روزی به خانه ویلاییاش بروم.
بعد از
ازدوج موقت، بهروز مرتب اصرار داشت ازدواج دائم کنیم و میگفت میخواهد من
نیز ارث ببرم که نمیپذیرفتم تا اینکه آخرینبار 5 روز پیش خانهاش را ترک
کردم اما تا 2 روز از احوالش باخبر بودم، حتی در این چند روز وی را در
کارخانه دیدم و قرار شد دیروز ظهر به خانهاش بروم، وقتی نرفتم هرچه زنگ
زدم جوابی نداد. موبایلش هم خاموش بود.
نگران شدم و به پسر و دخترش زنگ
زدم، آنها گفتند پدرمان بیمار است و ناگهان به سفر خارج از كشور رفته تا
درمان کند که باور نکردم چرا که بدون اطلاع دیگران من و بهروز بعد از
مدتها عقد دائم کردیم و قرار بود ماجرا را به داماد و دخترم بگوییم تا بعد
از آن با بهروز همخانه شوم، امکان نداشت بهروز در چنین شرایطی مرا بیخبر
بگذارد.
مینا گفت: پسر بهروز بلافاصله به کارخانه آمده و امور را به عهده
گرفته و همه تصور میکنند شوهرم به خارج رفته اما من نگران حالش هستم و
خواستارم تحقیقاتی صورت بگیرد. بازپرس پرونده با شنیدن ادعاهای این زن
دستور داد سرنوشت مرد کارخانهدار تحت تحقیق گرفته شود. هنوز بررسیها آغاز
نشده بود که مینا بازهم به دادسرا رفت و گفت دیروز پسرخواندهام که
«مرتضی» نام دارد در کارخانه با گستاخی به من ناسزا گفت و اخراجم کرد در
حالی که نمیداند من یکی از وارثان هستم چون پدرش به آنها نگفته بود با من
عقد دائم بسته است.
کارآگاهان که خود را در برابر توطئهای میدیدند در
نخستین اقدام به تحقیق از محل کار بهروز دست زدند و شنیدند پدر و پسر
رابطه خوبی نداشتهاند و مرد کارخانهدار تا یک روز پیش از ناپدید شدنش
حال و هوای خوبی داشته و خیلی هم بشاش بوده است. مرتضی که خود را برابر
پلیس میدید با گفتن اینکه سرنوشت پدرش ربطی به مینا ندارد وقتی شنید آنها
زن و شوهر دائمی هستند، یکهای خورد و با ناباوری گفت: این زن دروغ
میگوید، پدرم وی را صیغه کرده بود و مدت صیغه هفته پیش تمام شده است.
همزمان ماموران با بررسی ادعای این پسر مبنیبر سفر ناگهانی پدرش به آلمان
در بررسیهای پروازهای آلمان پی بردند بهروز هیچ سفر خارجی نداشته است. در
این مرحله مرتضی که فکر میکرد به راحتی همه را فریب خواهد داد در
بازجوییها چارهای جز اعتراف ندید و گفت: پدرم نگفته بود با مینا عقد دائم
کرده، میدانستیم که عقد موقت هستند و خطری ارثیهمان را تهدید نمیکند
اما هفته پیش پدرم گفت میخواهد عقد دائم کند. من و خواهرم «ساناز» شوکه
شدیم، اصلا نمیخواستیم ارثیهمان به زنی برسد که به خاطر پول با پدرم
ازدواج کرده بود، بلافاصله مخالفت کردیم که پدرم مدام میگفت مینا به خاطر
پول با وی ازدواج نکرده و تا حالا هم وی نمیپذیرفته عقد دائم باشند. من و
ساناز تصمیم گرفتیم پدرم را مدتی از کار و خانهاش دور کنیم.
نقشهای
کشیدیم و به بهانه اینکه پدرم باید در بیمارستان بستری شود وی را با
آمبولانس از خانهاش به بیمارستان بردیم. پدرم مدام میگفت مشکلی ندارد، پس
از انجام آزمایشات وقتی گفته شد نیازی به بستری بودنش نیست، وی را مرخص
کردیم و به جای بردن به خانهاش به آپارتمان خواهرم در اقدسیه بردیم و در
آنجا یک پرستار از وی مراقبت میکند.
قصد داشتم طی یک ماه مینا را اخراج کنم و با دادن پول به وی سعی کنم پدرم را از این زن دور نگه دارم، از سوی دیگر پدرم را خانهنشین کنم تا دیگر سراغ مینا نرود اما نشد.