ابوبکر به عمر اجازه می دهد و خودش همراه با عمر با جمعیت زیادی به سوی خانه علی ع حرکت می کنند ، آنها می خواهند هر طور که هست او را برای بیعت به مسجد آورند.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، وبلاگ سیاست روز در جدیدترین نوشته خود آورده است:

دیگر  صلاح حکومت اسلامی نیست که علی ع بدون بیعت با خلیفه در این این شهر باشد،باید هر طوری شده است او را مجبور به بیعت کرد.

عمر به نزد ابوبکر می رود و از او اجازه می گیرد تا برای آوردن علی ع اقدام کند.

ابوبکر به عمر اجازه می دهد و خودش همراه با عمر با جمعیت زیادی به سوی خانه علی ع حرکت می کنند ، آنها می خواهند هر طور که هست او را برای بیعت به مسجد آورند.

جمعیت زیادی در کوچه جمع می شود و هیاهویی به پا می شود.

خلیفه با عداه ای در کناری می ایستد.

عمر جلو  می آید در خانه را می زند و فریاد می زند : ای علی!در را باز کن و از خانه خارج شو و با خلیفه ی پیامبرت بیعت کن ، به خدا قسم،اگر این کار را نکنی تو را می کشم و خانه ات را به آتش می کشم.

اینان می دانند که علی ع مأمور به به صبر است ، برای همین جرأت کرده اند که این گونه صدای خود را بلند کنند.

اینجا خانه همان جوانمرد شجاعی است که در همه جنگ ها ، پهلوانان عرب از او هراس به دل داشته اند،او کسی است که در جنگ خیبر به تنهایی در قلعه خیبر را از جا کند،اما امروز برای حفظ اسلام،صبر می کند.

همه منتظر هستند تا علی ع در را باز کند و بیرون بیاید.

ناگهان فاطمه س در را باز می کند و به آنان می گوید:  ((ای گمراهان،چه میگویید؟؟))

عمر خیلی عصبانی می شود فریاد می زند:

به علی بگو از خانه بیرون بیاید،و اگر این کار را نکند من این خانه آتش می زنم!

آیا می خواهی این خانه را آتش بزنی؟

به خدا قسم،این کار را می کنم،زیرا این کار برای حفظ اسلام بهتر است.

چگونه شده تو جرأت این کار را پیدا کرده ای؟آیا می خواهی نسل پیامبر را از روی زمین برداری؟

ای فاطمه!!ساکت شو،محمد مرده است،دیگر از وحی و آمدن فرشتگان خبری نیست،همه شما باید برای بیعت بیرون بیایید،حال اختیار با خودتان است،یکی از این دو راه را انتخاب کنید:بیعت با خلیفه یا آتش زدن همه شما.

بار خدایا،از فراق پیامبر و ستم این مردم به تو شکایت می کنم.

عده ای از همراهان عمر چون سخن فاطمه س را می شنوند پشیمان می شوند ، نگاه کن،این ابوبکر است که دارد گریه می کند،همه کسانی که صدای فاطمه س را می شنوند به گریه می افتاده اند.

آری،آنها به یاد سفارش های پیامبر در مورد فاطمه س می افتند ، پیامبر در روزهای آخر زندگانی خود به یاران خود فرمودند: ((با خاندان من مهربان باشید،ای مردم،خانه دخترم فاطمه س ، خانه من است،هر کس حریم او را نگه ندارد حریم خدا را نگه نداشته است)).

آیا به راستی عمر می خواهد این خانه را آتش بزند؟

عمر به کسانی که گریه می کنند رو می کند و می گوید:مگر شما زن هستید که گریه می کنید؟

آنگاه با خشم فریاد می زند:

ای فاطمه!باور کن اگر این کار را نکنی من خانه تو را به آتش می کشم.

فاطمه س به داخل خانه می رود و در را می بندد.

عمر هم می بیند فایده ای ندارد؛ فاطمه س برای یاری علی ع به میدان آمده است.

عده ای از هواداران خلیفه،به خانه های خود می روند ، آنها دیگر طاقت دیدن این صحنه ها را ندارند.

اما عمر بسیار ناراحت و عصبانی شده است ،او خیال نمی کرد که فاطمه س پشت در بیاید.

به راستی چه خواهد شد؟

عمر فریاد می زند : هیزم بیاورید.

آنجا را نگاه کن!

عده ای دارند هیزم می آورند.

خدای من چه خبر است؟اینها می خواهند چه بکنند؟

هر کس را نگاه می کنی هیزم در دست دارد،همه آنها به یکسو می روند.

آنها به سوی خانه فاطمه س می آیند.

این دستور عمر است که هیزم بیاورید،برای همین اینها دارند در اطراف خانه فاطمه س هیزم جمع می کنند.

خدای من اینها می خواهند چه بکنند؟

آیا عمر می خواهد این خانه را به آتش بکشد؟

آری، عمر فکر می کند که اهل این خانه ، مرتد و از دین خدا خارج شده اند،و برای همین باید آنها را از بین برد،برای حفظ اسلام باید دشمنان خلیفه را نابود کرد.

لحظه ای نمی گذرد تا این که هیزم زیادی در اطراف خانه جمع می شود.

عمر را نگاه کن!

شعله آتشی در دست دارد و به این سو می آید.

او فریاد می زند: این خانه را با اهل ان به آتش بکشید.

هیچ کس باور نمی کند ، آخر به چه جرم و گناهی می خواهند اهل این خانه را آتش بزنند.

اینجا خانه ای است که جبرئیل بدون اجازه وارد آن نمی شود،این خانه ای است که فرشتگان آرزو می کنند به آن قدم نهند.

ای مسلمانان ، مگر فراموش کرده اید،این خانه،همان خانه ای است که پیامبر ص چهل روز آمد و در کنار در این خانه ایستاد و به اهل این خانه سلام داد و آیه تطهیر را خواند.

آری ، اهل این خانه ، به حکم قرآن،معصوم و از هرگناهی پاک هستند.

پس چرا عمر می خواهد این خانه و اهل این خانه را در آتش بسوزاند؟

عمر می خواهد کار را یکسره کند ، باید کاری کرد که دیگر هیچ کس جرأت مخالفت با حکومت اسلامی را نداشته باشد،باید این خانه را  آتش زد تا دیگر کسی نتواند در اینجا جمع شود.

آری،وقتی در این خانه را آتش بزنند ، دیگر هیچ کس جرأت مخالفت با حکومت اسلامی را نخواهد داشت ، آن وقت دیگر همه مردم تسلیم خلیفه پیامبر خواهند بود.

تا زمانی که علی ع بیعت نکرده است حکومت اسلامی در خطر است،باید به هر قیمتی شده علی ع را مجبور به بیعت کرد و اگر او حاضر به بیعت نشود باید او را سوزاند.

عده ای جلو می آیند و به عمر می گویند:

در این خانه فاطمه س و حسن و حسین ع هستند.

باشد،هر که می خواهد باشد من این خانه را آتش می زنم.

هیچ کس جرأت نمی کند مانع کارهای عمر شود.

آخر او منصب قضاوت را به عهده دارد،او اکنون بالاترین قاضی حکومت اسلامی است ، او فتوا داده که برای حفظ اسلام،سوزاندن این خانه واجب است.

عمر می آید،آتش را به هیزم می گذارد ، آتش شعله می کشد.

در خانه نیم سوخته می شود.

عمر جلو می آید و لگد محکمی به در می زند.

خدای من فاطمه س پشت در ایستاده است....

فاطمه س بین در و دیوار قرار می گیرد،صدای ناله اش بلند می شود.

عمر در را فشار می دهد ، صدای ناله ی فاطمه س بلندتر می شود.

میخ در که از آتش داغ شده است در سینه فاطمه س فرو می رود.

ای قلم خاموش شو!

کدام دل طاقت دارد؟چه کسی تاب دارد که تو شرح سیلی خوردن ناموس خدا را بدهی...

گوشواره از گوش فاطمه س جدا می شود و از صورت او بر روی زمین می افتد.

فریادی در فضای مدینه می پیچد:

بابا!! یا رسول الله!!

ببین با دخترت چه می کنند!!

فاطمه س به کنار دیوار پناه می برد.

اکنون عمر وارد خانه می شود.

خالد همان که او را شمشیر اسلام لقب داده اند شمشیرش را از غلاف بیرون میکشد و می خواهد فاطمه س را به قتل برساند.

وای بر من!

او می خواهد فاطمه س را به قتل برساند.

آیا می دانید چرا خالد می خواهد این کار را بکند؟

پدر خالد از کافرانی است که در جنگ بدر به دست علی ع کشته شده است،اکنون او می خواهد انتقام خون پدر کافر خود را بگیرد.

ناگهان علی ع با شمشیرش جلو می آید.

اینجا دیگر جای صبر نیست،درست است که پیامبر ص علی ع را مأمور کرده تا در بلاها صبر کند ، اما اینجا دیگر جای صبر نیست.

خالد تا برق شمشیر علی ع را می بیند شمشیرش را رها می کند.

اکنون فاطمه س ، می خواهد نفرین کند!

اگر اون نفرین کند چه خواهد شد؟

علی ع به کنار همسرش می آید و می فرماید: ((ای دختر پیامبر، پدر تو مایه رحمت و مهربانی برای همه بود، نکند تو نفرین کنی،فاطمه جان!اگر تو نفرین کنی هیچ کس از عذاب خدا نجات پیدا نخواهد کرد)).

فاطمه س با سخنان علی ع آرام می شود ، آری ، او مطیع امام زمان خود است.

اکنون فرصت خوبی است تا فاطمه (س) حرف های خود را با علی ع بزند.

علی ع سر فاطمه(س) را به سینه گرفته است و به شدت گریه می کند.

قطرات اشک علی ع بر صورت فاطمه(س) می ریزد.

فاطمه(س) می گوید:

علی جان! تو باید در مرگ من صبر داشته باشی،یادت هست در روز آخر زندگی پدرم ، او به من وعده داد که من زود تر از همه به او ملحق خواهم شد،اکنون وعده پیامبر است.

علی ع آرام می شود و به سخنان فاطمه(س) گوش می دهد:

اگر در زندگی از من کوتاهی دیدی ببخش و مرا حلال کن.

ای فاطمه! تو نهایت عشق و محبت را به من ارزانی داشتی ، تو با سختی های زندگی من ساختی، تو هیچ کوتاهی در حق من نکردی.

علی جان! از تو می خواهم که بعد از من با فرزندانم، مهربانی بیشتری بکنی و بعد از من با دختر خواهرم أمامه ، ازدواج کن، زیرا او با فرزندان من مهربان است.

وصیت دیگری هم دارم.

چه وصیتی؟

بدنم را شب غسل کن، شب به خاک بسپار، تو را به خدا قسم می دهم مبادا بگذاری آنهایی که بر من ظلم کردند بر سر جنازه ام حاضر شوند، آنهایی که مرا با تازیانه زدند؛محسن مرا کشتند نباید بر پیکر من نماز بخوانند.

چشم ، فاطمه جان!

علی جان! از تو می خواهم که خودت مرا غسل دهی و کفن نمایی و در قبر بگذاری ، علی جان! بعد از آنکه مرا دفن کردی بر بالای قبرم بنشین و برایم قرآن بخوان، علی جان!به سر قبرم بیا چرا که دل من به تو انس دارد.

فاطمه جان! من وصیت های تو را انجام می دهم ، ولی من هم چند خواسته از تو دارم.

چه خواسته ای؟

اگر من در حق تو کوتاهی کردم مرا حلال کنی و ببخشی،دیگر این که وقتی به نزد پیامبر رفتی سلام مرا به او برسانی.

اشک در چشمان علی ، حلقه می زند ، بغض راه گلوی علی ع را می بندد، فاطمه (س) منتظر است تا علی ع سخن خود را تمام کند.

می دانم که تو هم منتظر هستی ، به راستی علی ع چه می خواهد بگوید؟

فاطمه جان! وقتی به نزد پدر خود رفتی مبادا از من پیش او شکایت کنی.

خدایا، منظور علی ع از این سخن چیست؟

آری، او بغضی نهفته در گلو دارد.او اشک می ریزد و نمی تواند سخن بگوید.

علی ع فقط گریه می کند ، سر فاطمه(س) در سینه اوست، فاطمه(س) ، امانت خدا در دست او بود، فاطمه(س) ، تمام عشق علی ع بود.

اما دشمنان با عشق علی ع چه کردند؟؟

امروز عده ای از مردم می خواهند به عیادت فاطمه(س) بیایند، اما فاطمه (س) گفته است که به هیچ کس ، اجازه ملاقات ندهند.

او می خواهد در این روز آخر زندگی به حال خودش باشد.

سلمی در کنار فاطمه(س) است.

علی ع هم در کنار فاطمه (س) نشسته است، گاهی فاطمه(س) از هوش می رود و گاه به هوش می آید.

حسنین،زینب و ام کلثوم (ع) در کنار مادر نشسته اند و آخرین نگاه های خود را به او می کنند.

نزدیک اذان ظهر است، علی ع با فاطمه(س) خداحافظی می کند و به سوی مسجد حرکت می کند.

فاطمه (س) سلمی را صدا می زند و با کمک او بر می خیزد ، وضو می گیرد و لباس جدید را به تن می کند و خود را خوشبو می کند.

آری ، فاطمه(س) می خواهد به دیدار خدا برود.

او از سلمی می خواهد تا چادر نماز او را بیاورد.

هنوز تا اذان ظهر فرصت باقی است

او روی خود را به سوی قبله می کند و چنین می گوید:

سلام من بر جبرئیل! سلام من بر رسول خدا!

بار خدایا من به سوی پیامبر تو می آیم، من به سوی رحمت تو می آیم.

فاطمه(س) رو به قبله می خوابد و چادر خود را به سر می کشد و به سلمی می گوید : مرا تنها بگذار و بعد از لحظاتی مرا صدا بزن، اگر جواب تو را ندادم بدان که من به نزد پدر خویش رفته ام.

فاطمه(س) دست خود را زیر گونه ی خود می گذارد و چادر خود را به سر می کشد.

سلمی از اتاق بیرون می رود.

صدایی به گوش فاطمه (س) می رسد، کسی او را صدا می کند:

دخترم! فاطمه جان!

به نزد من بیا که منتظرت هستم!

الله اکبر ، الله اکبر

این صدای اذان ظهر است که می آید، خوب است بروم و فاطمه(س) را برای نماز بیدار کنم.

سلمی می آید و فاطمه(س) را صدا می زند، اما جوابی نمی شنود.

ای دختر پیامبر!

باز هم جوابی نمی آید.

نزدیک می آید و چادر را از روی صورت فاطمه(س) کنار می زند.

وای بر من!

فاطمه(س) از دنیا رفته است.

او صورت فاطمه(س) را می بوسد و می گوید : سلام مرا به پیامبر برسان.

سلمی شروع به گریه کردن می کند.

در این هنگام حسنین ع از راه می رسند.

آنها سراغ مادر را می گیرند.

سلمی جوابی نمی دهند، آنها به سوی  مادر می روندآنها هرچه مادر را صدا می زنند جوابی نمی شنوند.

سلمی ، حسنین ع را دلداری می دهد و از آنها می خواهد تا به مسجد بروند  و به پدر خبر دهند.

در کوچه، همه صدای گریه ی حسنین ع را می شنوند، خدایا چه خبر شده است؟

آنها در حالی که گریه می کنند به سوی مسجد می دوند.

آنها به نزد پدر می آیند و خبر شهادت مادر را به پدر می دهند.

علی ع تا این خبر را می شنود بیقرار می شود و از هوش می رود.

آری، داغ فاطمه(س) بر علی ع بسیار سخت است.

عده ای بر صورت علی ع آب می پاشند.

علی ع به هوش می آید و می گوید: ای دختر پیامبر، بعد از تو چه کسی مایه ی آرامش من خواهد بود؟

علی ع همراه با فرزندان خود به سوی خانه حرکت می کند.

مردم خبر دار می شوند،غوغایی در شهر به پا می شود.

زنان مدینه همه با هم ناله و زاری می کنند، گویی که از صدای شیون انها ، شهر به لرزه در آمده است.

حال فاطمه (س) روز به روز بدتر می شود.

همه می دانند که همین روز هاست که روح فاطمه(س) از قفس تنگ دنیا پر بکشد و به اوج آسمان ها پرواز کند.

همه مردم می دانند که فاطمه(س) از خلیفه ناراضی است و برای همین باید فکری کرد.

به خلیفه خبر می دهند که روزهای پایانی زندگی فاطمه (س) فرارسیده است،او تصمیم می گیرد تا به عیادت فاطمه (س) برود ، شاید بتوان او را راضی کرد.

در خانه زد می شود.

فضه ، کنیز فاطمه (س) در را باز می کند.

ابوبکر و عمر را می بیند:

ما آمده ایم تا از فاطمه عیادت کنیم.

صبر کنید تا من خبر را به او بدهم.

فضه به داخل خانه می رود،خلیفه بسیار خوشحال است،او با خود می گوید الآن می روم و با سخنان خود فاطمه را راضی می کنم.

فضه بر می گردد و می گوید: فاطمه اجازه نداد شما داخل شوید.

آنها خیال می کنند که شاید امروز فاطمه کار خاصی داشته است.

برای همین می روند و فردا باز می گردند.

اما،این بار هم فاطمه به آنها اجازه نمی دهد.

آنها برای بار سوم می آیند و ناامید می شوند.

حالا چه کنیم؟

باید از علی بخواهیم تا از فاطمه برای ما اجازه بگیرد.

آیا علی ع این کار را خواهد کرد؟

نگاه کن ، خلیفه دارد با علی ع سخن می گوید.

ای علی! تا کی می خواهی با ما دشمنی کنی؟

مگر چه شده است؟

ما می دانیم که تو به فاطمه گفته ای که ما را به خانه راه ندهد،آیا ما حق نداریم که به عیادت دختر پیامبر خود برویم،تو باید فاطمه(س) را راضی کنی.

باشد من با فاطمه سخن می گویم.

به راستی ، آیا فاطمه (س) اجازه خواهد داد که خلیفه به عیادت او بیاید؟

نگاه کن!

علی ع کنار بستر فاطمه(س) نشسته است،او نگاهی به صورت پژمرده همسرش می کند،از فاطمه (س) جز مشتی استخوان ، چیزی نمانده است.

فاطمه(س)چشمان خود را باز می کند، علی ع را در کنار خود می بیند.

او علی ع را به خوبی میشناسد ، می داند این طور نگاه کردن علی ع معنای خاصی دارد.

علی جان!آیا چیزی می خواهی به من بگویی؟

ابوبکر و عمر به دیدار تو آمده اند،اما تو به آنها اجازه نداده ای.

آری، من هرگز به آنها اجازه نمی دهم که به دیدن من بیایند،علی جان!من هرگز با آن دونفر سخن نمی گویم.

اما من به آنها قول داده ام تا تو را راضی کنم که آنها به اینجا بیایند.

علی جان!من سوالی از تو دارم.

چه سوالی؟

آیا تو می خواهی که آنها به اینجا بیایند؟

آری.

علی جان! این خانه ، خانه خودت است و من هم کنیز تو هستم ، من روی حرف تو حرفی نمی زنم، آنها می توانند به دیدنم بیایند.

خواهرم!نگاه کن،چگونه فاطمه(س) برای شاد نمودن شوهرش ، از حرف خود می گذرد.

به خدا قسم!دنیا عشقی زیباتر از عشق فاطمه (س) به علی ع ندیده است.

علی ع به خلیفه خبر می دهد که آنها می توانند به خانه او بیایند.

نگاه کن!

ابوبکر و عمر وارد خانه علی ع می شوند.

سلام می کنند و می نشینند.

فاطمه (س) به آرامی ، جواب سلام آنها را می دهد  ولی روی خود را بر می گرداند.

ای فاطمه!ای عزیز دل پیامبر، تو می دانی که من تو را بیش از دخترم عایشه دوست دارم.

اما فاطمه (س) جوابی نمی دهد.

ابوبکر سخن خود را ادامه می دهد: ای دختر پیامبر؟! آیا می شود ما را ببخشی؟

من برای به دست آوردن رضایت شما،از خانه،ثروت، زن و بچه و هستی خود دست کشیده ام.

فاطمه (س) همانطوری که روی خود را به دیوار کرده است به او می گوید: آیا تو حرمت ما را نگه داشتی تا من تو را ببخشم؟

ابوبکر سر خود را به  پایین می اندازد،هیچ جوابی ندارد که بگوید.

اکنون موقع آن است که فاطمه(س) از آنها سوال خود را بکند:

شما اینجا آمده اید چه کنید؟

ما آمده ایم به خطای خود اعتراف کنیم و از تو بخواهیم که ما را ببخشی.

من سوالی از شما میکنم اگر راستش را بگویید می فهمم که واقعا برای عذرخواهی آمده اید.

آیا شما از پیامبر شنیدید که فرمود: فاطمه،پاره تن من است و من از او هستم، هرکس او را آزار دهد مرا آزار داده است و هرکس مرا آزار دهد خدا را آزرده است؟

آری ، ای دختر پیامبر!ما این حدیث را از پیامبر شنیدیم.

شکر خدا که شما به این سخن اعتراف کردید.

نگاه کن! فاطمه(س) دست های ناتوان خود را به سوی آسمان می گیرد و روی خود را به سوی آسمان می کند و از سوز دل چنین می گوید:

بار خدایا!تو شاهد باش ، این دو نفر مرا آزار دادند و من از آنها راضی نیستم.

آنگاه رو به آنها می کند و می فرماید:

به خدا قسم! هرگز از شما راضی نمی شوم.من منتظر هستم تا به دیدار پدرم بروم و شکایت شما را به او بکنم.

اینجاست که ابوبکر باصدای بلند گریه می کند.

عمر نگاهی به ابوبکر می کند و می گوید: آرام باش، مگر چه شده است؟ تو یک زن را از خود رنجانده ای ، دنیا که تمام نشده است.

ابوبکر باشنیدن سخن عمر ، مقداری آرام می شود.

فاطمه(س) سخن عمر را می شنود ، برای همین می فرماید: من بعد از هر نماز شما را نفرین می کنم.

بار دیگر صدای گریه ابو بکر بلند می شود.

عمر از جای خود بلند می شود ، ابوبکر هم بر می خیزد و آنها خانه را ترک می کنند.

علی ع ، کنار فاطمه(س) نشسته است، فاطمه(س) خوشحال است که درس خوبی به خلیفه داده است.

فاطمه(س) نگاهی به علی ع می کند و می فرماید:

علی جان؟! تو از من خواستی که آنها را به خانه راه دهم، آیا آنچه را که از من خواستی انجام دادم؟

آری.

حالا اگر من از تو یک چیزی بخواهم قبول می کنی؟

آری ، فاطمه جانم!

من از تو می خواهم که وقتی من از دنیا رفتم نگذاری این دو نفر بر جنازه ام نماز بخوانند.

آری،فاطمه (س) به فکر این است که برای همیشه ی تاریخ ، پیام مهمی بگذارد.هر کس که تاریخ را بخواند از خود سوال خواهد کرد که چرا خلیفه ی پیامبر بر پیکر دختر پیامبر نماز نخواند.

همه مردم به سوی خانه علی ع می آیند.

علی ع از خانه بیرون می آید ، حسن و حسین ع هم همراه او هستند، آنها گریه می کنند.

مردم با دیدن گریه حسن و حسین ع به گریه می افتند.

قیامتی برپا می شود.

همه منتظر هستند تا علی ع ، پیکر فاطمه(س) را به مسجد ببرد تا آنها بر او نماز بخوانند و در تشییع جنازه او شرکت کنند.

بعضی ها می گویند: الآن هوا تاریک می شود، باید هر چه زودتر مراسم تشییع جنازه را شروع کنند.

در این میان، علی ع سخنی به ابوذر می گوید و از او می خواهد تا برای همه بگوید.

ابوذر رو به مردم می کند و با صدای بلند می گوید: ای مردم، تشییع جنازه فاطمه(س)

 به تأخیر افتاده است ، خواهش می کنم به خانه های خود بروید.

مردم با شنیدن سخن ابوذر متفرق می شوند.

آنها خیال می کنند چون غروب نزدیک است ، علی ع می خواهد فردا مراسم با شکوهی برای فاطمه (س)

بگیرد و برای همین ، تشییع پیکر فاطمه (س)

 را به تأخیر انداخته است.

هوا تاریک شده است و مردم مدینه در خواب هستند.

اما امشب در خانه علی ع ، همه بیدار هستند.

علی ع و سلمی و فضه و چهار یتیم فاطمه(س).

علی ع دارد بدن فاطمه(س)

را غسل می دهدبقیه کمک می کنند.

فاطمه (س) وصیت کرده است که که علی ع او را زیر پیراهن غسل دهد.

علی ع می خواهد فاطمه را در پارچه بهشتی که پیامبر به او داده است،کفن نماید.

او دارد بند های کفن را می بندد.

ناگهان چشمش به فرزندانش می افتد.

آنها دوست دارند برای آخرین بار مادر خود را ببینند.

علی ع آنها را صدا می زند و می گوید: عزیزانم!بیایید و برای آخرین بار ، مادر خود را ببینید.

یتیمان علی ع جلو می آیند و با مادر خود  سخن می گویند: مادر! سلام ما را به پیامبر برسان.

صدای گریه آنها سکوت شب را شکسته است.

خدای من ! چه می شنوم؟

این صدای ناله فاطمه(س) که به گوش من می رسد.

ناگهان، بندهای کفن باز می شود.

فاطمه(س) دست های خود را باز می کند و فرزندانش را به سینه می چسباند.

صدای گریه فاطمه(س) با صدای گریه یتیمان در هم می آمیزد.

در آسمان غوغایی به پا می شود.

فرشتگان بیقرار می شوند.

از آسمان صدایی به گوش می رسد:

ای علی! یتیمان را از مادر جدا کن، فرشتگان از دیدن این منظذه به گریه افتاده اند.

علی ع جلو می آید و یتیمان را از مادر جدا می کند.

اکنون علی ع ، رو به فرزندش ، حسن ع می کند و از او می خواهد تا برود و به ابوذر خبر دهد که وقت تشییع جنازه ی فاطمه(س) فرا رسیده است.

آری، علی ع می خواهد فاطمه را شبانه دفن کند.

حسن ع همراه حسین ع به خانه ابوذر می رود.

ابوذر هم به خانه سلمان، مقداد ، عمار، عباس(عموی پیامبر) و حذیفه می رود و به آنها خبر می دهد.

این شش نفر در تاریکی شب به سوی خانه علی ع می آمدند.

آنها برای نماز خواندن پیکر فاطمه(س) می آیند.

علی ع جلو می ایستد و این شش نفر مرد پشت سر او صف می بندند ، یتیمان فاطمه(س) و سلمی و فضه هم به صف ایستادند.

نگاه کن!

فرشتگان ، فوج فوج به این خانه می آیند، جبرئیل را ببین، همه آمده اند تا پیکر فاطمه(س) نماز بخوانند.

اکنون این سیزده نفر می خواهند بدن فاطمه(س) تشییع کنند.

صبر کن!

علی ع می خواهد دو رکعت نماز بخواند.

نگاه کن.

مولایت به نماز ایستاده است.

نماز علی ع تمام می شود، او دست های خود را رو به آسمان می گیرد و دعا میکند.

به راستی او به خدای خود  چه می گوید؟

پیکر فاطمه(س) را در تابوتی قرار می دهند.

اکنون، علی ع دستور می دهد تا دو شاخه درخت خرما را آتش بزنند و در جلوی تابوت حرکت بدهند.

تشییع جنازه آغاز می شود.

صدایی به گوش می رسد:

او را به سوی من بیاورید.

خدایا این صدا از کجاست؟

این صدای قبری است که قرار است که فاطمه(س) در آن مدفون شود.

نگاه کن!

آنجا قبری آماده است.

تابوت را همان جا به زمین می گذارند.

علی ع می خواهد پیکر فاطمه (س) را داخل قبر بنهد.

دو دست ظاهر می شود و بدن زهرا را تحویل می گیرد.

هیچ کس نمی داند این دست های کیست.

علی ع با قبر فاطمه (س) سخن می گوید:

ای قبر! من امانت خودم را به  تو می سپارم، این دختر پیامبر است.

اکنون، علی ع ، همه ی هستی خود را به خاک قبر می سپارد.

ندایی به گوش می رسد:

ای علی! بدان که من از تو به فاطمه(س) مهربان تر خواهم بود.

علی ع بدن فاطمه (س) را داخل قبر می نهد و چنین می گوید:

به نام خدا، و برای خدا و بر دین رسول خدا.

فاطمه جان! من تو را به کسی می سپارم که تو را بیشتر از من دوست دارد.

من راضی به رضای خدا هستم.

همه فرشتگان در تعجب از صبر علی ع هستند.

او در همه ی این سختی ها و بلایا به رضای خدا اندیشه دارد.

علی ع برای همیشه از فاطمه(س) خداحافظی می کند و با چشمانی گریان، خشت لحد را می چیند و خاک بر روی قبر می ریزد.

اکنون، او ظرف آبی را می طلبد و بر روی قبر فاطمه(س) آب می پاشد.

علی ع کنار قبر فاطمه (س) نشسته است، او آرام آرام اشک می ریزد.

او چه کند، غمی بزرگ بر دل دارد، همه ی هستی او در خاک آرمیده است.

بغضی نهفته در گلوی علی ع نشسته است، اشکی بر گونه هایش جاری است.

اکنون، او با چه کسی درد و دل کند؟

گوش کن!

علی ع دارد با یک نفر حرف می زند:

ای پیامبر! امانتی را که به من داده بودی به تو برگرداندم، به زودی دخترت به تو خواهد گفت که بعد از تو ، این امت چقدر به من ظلم و ستم نمودند.

از فاطمه سوال کن که مردم با ما چه کردند.

آری، علی ع ، امانت پیامبر را به او تحویل داده است.

علی ع به یاد آن روزی افتاده است که پیامبر، دست فاطمه(س) را در دست او گذاشت و به او فرمود:

علی جان! این امانت من است.

اشک در چشم علی ع نشسته است، به راستی اگر پیامبر از علی ع سوال کند که:

علی جان! وقتی من این امانت را به تو سپردم پهلویش شکسته نبود، بازویش کبود نبود؛علی ع چه جوابی خواهد داد؟

همه ایستاده اند و به علی ع نگاه میکنند، علی ع چگونه دارد اشک می ریزد.

یک نفر بیاید و بازوهای علی ع را بگیرد و او را از کنار قبر فاطمه(س) بلند کند.

عباس جلو می آید، دست علی ع را می گیرد و او را بلند می کند.

علی ع آخرین سخن های خود را با فاطمه (س) می گوید:

فاطمه جان! می روم ، اما دلم پیش توست.

به خدا قسم! اگر از دشمنان،نگران نبودم کنار قبر تو می ماندم و از اینجا نمی رفتم و همواره به گریه می پرداختم.

علی ع بر می خیزد و رو به آسمان می کند و می گوید :

بار خدایا،من از دختر پیامبر تو راضی هستم.

آنگاه مقداری آب روی قبر فاطمه(س) می ریزد و از قبر دختر پیامبر جدا می شود.

عمار عزیز گریه بس است، بیا ما هم به صحابه کمک کنیم تا چهل قبر کنده شود.

چهل قبر آماده می شود.

زود به خانه های خود بروید.صدای اذان بلند می شود:

الله اکبر،الله اکبر

مردم مدینه از خواب بیدار می شوند.

خلیفه در مسجد نشسته است،او منتظر است تا پیکر فاطمه(س) را به مسجد بیاورند و او بر آن نماز بخواند.

مردم کم کم، خود را برای تشییع جنازه آماده می کنند.

خبری در میان مردم رد و بدل می شود:

دیشب علی ، بدن فاطمه را به خاک سپرده است.

مردم به سوی قبرستان بقیع می روند ، می خواهند قبر فاطمه(س) را زیارت کنند ، اما با چهل قبر تازه رو به رو می شوند.

به راستی قبر فاطمه(س) کدام است؟

هیچ کس نمی داند، آیا به راستی فاطمه(س) در این قبرستان دفن شده است؟

نکند فاطمه(س) در جای دیگری دفن شده باشد؟

مردم ، همدیگر را سرزنش می کنند و می گویند:

دیدید که چگونه از ثواب تشییع جنازه فاطمه محروم شدیم، ما حتی نمی دانیم که قبر او کجاست.

مردم زیادی در بقیع جمع می شوند.

آنها با خود فکر می کنند که چرا فاطمه(س) را مخفیانه به خاک سپردند؟چرا قبر او نامعلوم است؟

این کار پیام سیاسی مهمی برای همه دارد، این کار، فریاد بلند اعتراض است.

نگاه کن!

خلیفه و عمر دارند به این سو می آیند.

آنها می خواهند قبر فاطمه(س) را زیارت کنند.

اما قبر فاطمه(س) معلوم نیست در کجاست؟

عمر عصبانی می شود. او می داند مخفی بودن قبر فاطمه(س)، برای تاریخ ، یک علامت سوال بزرگ است.

هر کس که تاریخ را بخواند با خود خواهد گفت: چرا قبر فاطمه(س) مخفی است؟

و جواب این سوال، آبروی خلافت را می برد.او می خواهد هر طور شده است این علامت سوال را پاک کند.

باید خلیفه بر پیکر فاطمه(س)  نماز بخواند.

عمر می خواهد این قبر ها را بشکافد و پیکر فاطمه(س) را از قبر بیرون بیاورد تاخلیفه بر آن نماز بخواند.

در این میان نگاه عمر به مقداد می خورد ، به سوی او می رود و می گوید:

چه موقع فاطمه را دفن کردید؟

دیشب.

چرا این کار را کردید؟چرا صبر نکردید تا ما بر پیکر دختر پیامبر نماز بخوانیم؟

خود فاطمه وصیت کرده بود که تو وخلیفه بر او نماز نخوانید.

عمر عصبانی می شود، به سوی مقداد حمله می کند و شروع به زدن او می کند.

 آن قدر مقداد را می زند که خسته می شود.

مقداد از جا بلند می شود، خون از سر و صورت او می ریزد.

اکنون موقع آن است که مقداد با مردم سخن بگوید:

ای مردم! دختر پیامبر از دنیا رفت در حالی که بعد از دو ماه،زخم پهلوی او خوب نشده بود،آیا می دانید چرا؟ برای این که شما با غلاف شمشیر به پهلوی او زدید.

آری ، شما که با فاطمه (س) این گونه برخورد کردید چگونه توقع دارید که او اجازه دهد شما در تشییع جنازه او حاظر شوید.

علی ع در خانه نشسته است که به او خبر می دهند عمر می خواهد قبرها را بشکافد تا پیکر فاطمه(س) را پیدا نماید.

علی ع بر می خیزد.

شمشیر ذوالفقار را در دست می گیرد و از خانه بیرون می آید.

نگاه او چقدر خشمگین است، رگ های گردن او پر از خون شده است.

عمر جلو می آید و می گوید:

ای علی! این چه کاری بود که تو کردی، ما پیکر فاطمه را از قبر بیرون می آوریم تا خلیفه بر آن نماز بخواند.

علی ع دست می برد و عمر را با یک ضربه بر زمین می زند و روی سینه او می نشیند و می فرماید:

تا امروز هر کاری که کردید من صبر کردم، ام به خدا قسم ، اگر دست به این قبرها بزنید با شمشیر به جنگ شما می آیم، به خدا، زمین را از خون شما سیراب خواهم نمود.

همه علی ع را می شناسند ، اگر علی ع قسم بخورد به قسم خود عمل می کند.

چه کسی می  تواند در مقابل شمشیر علی ع ایستادگی کند؟

ابوبکر در فکر نجات عمر است، چه کند ، چگونه علی ع را آرام کند؟

جلو می آید و به علی ع می گوید: تو را به حق پیامبر قسم می دهم عمر را رها کن ، ما از تصمیم خود منصرف شدیم، ما هرگز این کار را انجام نمی دهیم.

علی ع ، عمر را رها می کند و مردم متفرق می شوند.

آری، علی ع به فاطمه(س) قول داده بود که قبر او برای همیشه مخفی بماند.

علی ع خیلی دلش می خواهد کنار قبر فاطمه(س) برود.

فاطمه(س) از او خواسته است که علی ع بر سر قبر او برود و قرآن بخواند.

اشک در چشم علی ع حلقه زده است، او دلش می خواهد به کنار قبر فاطمه(س) برود.

اما باید تا شب صبر کرد، وقتی که هوا تاریک تاریک شود علی ع به دیدار فاطمه(س) خواهد رفت.

و در خلوت شبانه با خود سخن خواهد گفت.

به راستی او با همسر سفر کرده اش چه خواهد گفت؟

جا دارد او این گونه با او سخن بگوید:

فاطمه جانم!

سرانجام دیشب ، نیمه شب، من از همه چیز با خبر شدم.

وقتی در تاریکی شب ، پیکر تو را غسل می دادم ، دستم به زخم بازوی تو رسید ، دلم می سوزد ، چرا هرگز از زخم بازویت به من چیزی نگفتی؟؟

 

برگرفته از سایت عمار 
برچسب ها: وبلاگ ، آتش ، خانه ، وحی ، باشگاه
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار