تو گويي پيش از عرفه و شناسايي برترين گوهر اين هستي، كه همان «خود» توست، هيچ قرباني به قرب جوار نمي‌رسد و مقبول درگاه نمي‌افتد؛ زين روي هر عيد قرباني را يك روز به پيش‌تر عرفه خوانده‌اند تا نه تيغ، بي‌معرفت بر گلوي خواسته‌ها و داشته‌هايت گذاري و نه عيد، بي‌تراشيدن سر عيدانه گيري.



رازي است نه چندان نهان و نه آنچنان پيدا، كه پيش از دل كندن از آنچه بسيارش دوست مي‌داري، خويشتن را بشناسي و آنگاه از خود آنچنان به در شوي كه تيغ بر گلوي برترين دلبستگي‌هايت نهي!

تو گويي پيش از عرفه و شناسايي برترين گوهر اين هستي، كه همان «خود» توست، هيچ قرباني به قرب جوار نمي‌رسد و مقبول درگاه نمي‌افتد؛ زين روي هر عيد قرباني را يك روز به پيش‌تر عرفه خوانده‌اند تا نه تيغ، بي‌معرفت بر گلوي خواسته‌ها و داشته‌هايت گذاري و نه عيد، بي‌تراشيدن سر عيدانه گيري.

يك روز تمام وقوف مي‌بايد، در آن صحراي خالي از هر گونه تشخّص، تازه شباهنگامش گاه عزيمت است تا منزلگه شعور؛ خوب كه به خود آمدي، آغاز سر بريدن همه‌ي آرزوهايي است كه تاكنون بندي آنها بوده‌اي و زين پس رهايي از همه‌ي آنها را طلب مي‌كني.

در آن صحرا در صحراي تموّج آدميان سپيدپوش، گر نيك بنگري، هروله‌اي است نمايانگر آن، كه اگر از خانه به در شوي و خانه خداي را بجويي، در اضطرار و استيصالِ جستجو دستت را مي‌گيرند و پايت را مي‌ستانند تا بي‌ خود از خود، همه سر شوي و سوي جانان روي، دريغا اگر طيّ اين مرحله بي‌همرهي خضر كني، كه ظلماتش سرشكن است و ريگ زير پايش تاول‌زا، و گر تنها به شوق نوشيدن آب حيات همراه اين راحله شوي، كام نايافته از آب و وامانده در سراب، صبحدم روشنايي، خسران آن مي‌بري كه كاش بيش برمي‌گرفتي از همان ريگ و سنگ زير پاي، كه در شب مشعر خوش مي‌درخشيد و تو همچنان ريگ و سنگش مي‌پنداشتي!

مي‌نگري خلايق را؟ به اندك كوله‌اي بر پشت و نيمه جامه‌اي تنها به رسم ستر بر پيكر، از يك نخ دوخته و نيم گره‌اي بر بافته نيز ممنوع شده‌اند تا همين مايه وزر را وبال اين قطع طريق نكنند و صبحگهان منا، سبك بال به قربانگاه فرود آيند.

اتراق وادي منا، به زمين نهادن باقي مانده‌ي همان نيم‌توشه‌ي راهي است كه با خود آورده‌اي؛ در زير خيمه‌ها كه بياسايي، هُرم يك روز وقوف زير آفتاب و خستگي يك شب تا به صبح گام زدن از عرفات تا مشعر و از مشعر تا منا را بر زمين مي‌گذاري؛ آنك آنك آن دم است كه به يك دست تيغ و به دست ديگر، حميان سنگ‌هاي برگرفته از مشعر را مي‌نگري و اين سو كشان سوي خوشان، وان سو روان با ناخوشان، منتظر مي‌ماني تا عذر همه‌ي تقصيرهاي تا به امروزت را با تيغي كه بر زلف آشفته مي‌بري، اقرار كني و به تقاص همه‌ي ناروا رفته‌هاي عمر و تصدّق و كفّاره‌ي قضاي حضور، به قربانگاه شوي و اين نه پايان راه، كه تازه آغاز سير و صيرورت است.

دشمن خويشيم و يار آن كه ما را مي‌كشد

غرق درياييم و ما را موج دريا مي‌كشد

زان چنين خندان و خوش در پاي او جان مي‌دهيم

كان ملك ما را به شهد و قند و حلوا مي‌كشد

خويش فربه مي‌نماييم از پي قربان عيد

كان قصاب عاشقان بس خوب و زيبا مي‌كشد

همچو اسماعيل گردن پيش خنجر خوش بنه

در مدزد از وي گلو گرمي كِشد يا مي‌كشد

نيست عزرائيل را دست و رهي بر عاشقان

عاشقان عشق را هم عشق و سودا مي‌كشد

كشتگان نعره‌زنان يا ليت قومي يعلمون

خفيه صد جان مي‌دهد دلدار و پيدا مي‌كشد

از زمين كالبد برزن سري وانگه ببين

كو تو را بر آسمان برمي‌كشد يا مي‌كشد

روح ريحي مي‌ستاند راح روحي مي‌دهد

باز جان را مي‌رهاند جغد تن را مي‌كشد

صد تقاضا مي‌كند هر روز مردم را اجل

عاشق حق خويشتن را بي‌تقاضا مي‌كشد*

*‌ ديوان شمس تبريزي، غزل 728


دكتر محمدعلي فياض‌بخش



برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار