اتوبوس واژگون شده، همه فریادهای نوجوانان را در هوای پاییزی نم دار منتشر می کند و صدای بچه ها، یکی یکی خاموش می شود ... .

بچه ها، یکی یکی با سلام و صلوات سوار می شوند، اما یکی از بچه ها، یادش می رود، دلش را با خودش بیاورد ؛ اجازه خانم! دلم گرفته است، می خواهم قبل از برگشتن، یکبار دیگر مزار آن دختر هویزه ای را که با دستانش، پیشانی شهردار شهید هویزه را نوازش می کرد، ببوسم.

بچه ها دلشان را می گذارند، کنار دهلاویه، کنار طلائیه، و برخی از بچه ها در گوشه ای از شلمچه، مشتی اشک می پاشند، رو به آخرین غروبی که در مسیر رهایی قرار گرفته است.

اتوبوس شب، دارد نمی رسد و جاده در تاریکی شب، دور خودش پیچیده، صدای خنده بچه ها، شب هنگام از دریچه پنجره اتوبوس در پیچ های پیچ در پیچ جاده جنوب، جا می ماند.

اتوبوس شب، دارد نمی رسد و بچه ها مدام نگران چموشی این اسب آهنینند، که پیراهن پاره شب را می شکافد.

غروب جمعه، خودش را در حافظه تاریخ، بایگانی می کند و از پیراهن پاره شب، کم کم، یوسف ماه پدیدار می شود و شب به آغاز خودش می رسد.

اتوبوس شب، دارد نمی رسد که در طرفه العینی، هیولای حادثه، روی جاده نمناک، این اسب چموش آهنی را به زمین می زند و تمام زندگی نوجوانان را می بلعد.

اتوبوس واژگون شده، همه فریادهای نوجوانان را در هوای پاییزی نم دار منتشر می کند و صدای بچه ها، یکی یکی خاموش می شود.

اتوبوس واژگون شده، تمام خنده بچه ها را، تمام خاطرات جنوب را، تمام صفحه های کلاس را، و تمام خروش روزهای نوجوانی دختران را با خود به عمق تاریخ می برد.

خون! خون ! خون! و چه سطرهای سرخی که روی دفتر کلاس دومی ها مانده است و معلم، اینجا، درست در این سطر آخر، خودش با بچه ها، همکلاس شده است.  

دختر ماندانا الهیان؛ مدیر مدرسه، مدام بی تاب مادر است و ناز کودکانه اش را نگهداشته تا مادر بیاید و اندازه این چند روز که نبوده، نازش را بکشد.

مژگان هادی پور؛ معاون مدرسه هم، خونش همرنگ بچه ها شده و دیگر دفتر حضور و غیاب بچه ها را برای همیشه بسته است.

رحمان جهان پناه، مسئول کاروان، روی صندلی اول نشسته و فاطمه کریمی، خواهرزاده اش، پشت سرش نشسته است و سوره های قرآن کوچکش را زیر لب زمزمه می کند.

خون گلوی رحمان جاری شده و پریسا و فاطمه، با نیمه جانی که در بدن دارند، حادثه واژگونی اتوبوس شب را به والدین خبر می دهند، و بعد همسفر همکلاسی ها در سفر آخرت می شوند.

مسافران آخرین سفر، دفترها و کتاب هایشان را می گذارند و دنیا را با همه خوب و بدش به حال خودش رها می کنند و پرمی کشند.

اتوبوس شب، دارد نمی رسد و بچه ها، مردم بروجن را با دنیایی سرشار از اشک، با جهانی پر از بعض و اندوه، و با صدای هق هق گریه ها تنها می گذارند، با شانه های لرزانی که زیر باران، گریه را به زمین می بخشند.

تابوت بچه ها کنار هم است، مثل زمان خوشی های مدرسه که بچه ها در یک کلاس و نیمکت، کنار هم نشسته بودند و دست های بارانی مردم، بچه ها را تا دروازه بهشت همراهی می کند.

بچه های مدرسه دخترانه پاسداران عفت بروجن، دانش آموز مدرسه ایثار شدند، مدرسه ای با چادرهای خاکی در گوشه ای از بهشت ابدی، و بروجن، زیر باران پاییزی، خیس گریه و اشک می شود.

*******

گفتنی است؛ 450 دانش آموز دختر مقطع دوم دبیرستان شهرستان بروجن استان چهارمحال و بختیاری، چهارشنبه هفته گذشته، در قالب اردوی راهیان نور، با 10 دستگاه اتوبوس، به مناطق عملیاتی جنوب کشور اعزام شدند که متأسفانه جمعه شب ( 28 مهرماه 91 )، در مسیر برگشت، یکی از اتوبوس ها در محور دهدز خوزستان به لردگان، دچار سانحه سقوط و واژگونی شد که در این حادثه دلخراش، 26 دانش آموز و فرهنگی کشته، و 18 نفر نیز مصدوم و مجروح شدند./س

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.