روزی نیست که سرزمین خونین لبنان، مورد تهاجم و تجاوز رژیم غاصب و وحشی اسرائیل قرار نگیرد؛ و روزی نیست که خبر عملیات و نبردی حماسه‌آفرین را در مقابله با دشمنان یهودی، نشنویم.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، حمید داوودآبادی در آخرین یادداشت از وبلاگ خاطرات جبهه آورده است:

"عملیات شهادت‌طلبانه" (الاستشهادیه) چندسالی است که لرزه بر اندام استکبار جهانی و مزدورانش انداخته است. این عملیات غرورآفرین، با شهادت سرخ "احمد قصیر" شروع شد و هر روزه در خاک لبنان، شاهد هستیم که شیعیان پاک سرشت و جوانانی دلیر، مردانه خود را بر مواضع و استحکامات دشمن صهیون می‌کوبند و با شهادت خویش، عمر کثیف یهود را کوتاه می‌کنند. اگر نبود این شهادت‌ها، دشمن اشغال گر، این‌گونه به خواری نمی‌افتاد و نقشه‌ی تجاوز خویش را در همه‌ی کشورهای منطقه عملی می‌کرد.
آن‌چه درپی می‌آید، حرف دل یک رزمنده است با یکی از هم‌رزمانش که در عملیات شهادت‌طلبانه به‌شهادت رسید. شهید بزرگ "حسین انیس ایوب"؛ ربیع که در زمستان سال 1374 نام پاک خویش را در دفتر بهاری شهیدان استشهادی ثبت کرد.
امیدوارم ما نیز بتوانیم هرچند کم و اندک، یادی از آن عزیز داشته باشیم و نشان دهیم که "شیعیان، این مبارزان راه خدا، هیچ گاه از پا نخواهند نشست و سرانجام قدس مقدس را آزاد خواهند کرد و این جز با شهادت و خون میسّر نخواهد بود."

چه‌قدر هوا سرد است. عجب سوزی دارد.
نه ربیع، این سوزِ سرما نیست که مرا به لرزش واداشته، این تویی که این‌گونه مرا به هیجان وامی‌داری.
هوا خیلی سرد است ربیع.
خیلی سال است که هوا، در خاک نه، که در خاک من و تو، در سرزمین مظلوم‌مان لبنان، بسیار سرد است. بسی سال است که هم‌وطنان و هم‌دینان من و تو، بدن‌شان از سرمای سخت جنگ می‌لرزد.
کم سالی نیست که اشک مادران در سوگ فرزندان جاری است از فراغ، و گریه‌ی کودکان خردسال از هجر پدر. خواهرها در سرزمین ما، ده‌ها سال است که از بس شیون کرده‌اند، مظلومیت خویش را به‌فراموشی سپرده و بر داغ داران امروزه می‌گریند و هم‌دردی می‌کنند.

آه ربیع!
سرمای جنگ، بدتر از همه، داخلی آن، جنگ اهلی، جنگ خانوادگی، بدجوری اهل سرزمین ما را به‌جان هم انداخته است. مگر می‌شود جنگ باشد و نترسی؟ سرما باشد و نلرزی؟ آتش باشد و نسوزی؟

آه ربیع!
چندماهی از رفتنت می‌گذرد. تو رفتی که سرما را ببری. تو رفتی تا چون خویش، بهاری سرخ را به ارمغان آوری. مگر نه این بود که از میان همه‌ی نام‌ها برای خود "ربیع" را برگزیدی. این نام را پدر و مادر بر تو ننهادند؛ این تو بودی که از روز اول خواستی با نامت هم، دین را سرسبز کنی .

آه ربیع!
هیچ گاه فراموش نمی‌کنم چه‌قدر از این‌که شیعیان پیش از من و تو، پیش از تو و یارانت، پیش از ما، آن‌گونه که باید، مقابل مهاجمین و متجاوزین نایستادند. بیش تر سلاح شان به‌روی یک دیگر بود تا دشمن. و این خواسته‌ی یهود بود. همو که سرزمین مقدس ما را، مهد انبیاء را، آماج تهاجم و جنایات خویش قرار داده بود. دشمن صهیون بود و هست که از جبل عامل و یاد علمای آن برخود می‌هراسد؛ و اوست که با نظاره‌ی شیعیان جنوب، اقلیم‌التفاح، نبطیه، جبل صافی و .... صدها، که هزاران بار می‌میرد و آتش می‌گیرد.

آه ربیع!
هیچ گاه فراموشم نمی‌شود آن روز را، از بعلبک به بیروت. کلی باهم در راه صفا کردیم. فقط دوست داشتم نگاهت کنم. از همان روز اول که دیدمت، این احساس را داشتم. نمی‌دانم چرا، ولی اشتهایم با هزاربار دیدنت سیر نمی‌شد. تو می‌خندیدی و من فقط نگاهم به چشمان نافذت بود. محاسن زیبایت را کوتاه کرده بودی. مصلحت بر این بود تا در کاری که در پی‌اش بودی، شناسایی نشوی. همان شد که وقتی پس از چندی تو را در بعلبک دیدم، فهمیدم که منظورت این است که من تو را شناخته‌ام. باور کن حق داشتم. سیمایت را با آن محاسن مشکی و زیبا دیده بودم. نگاهت، آن روز بیش تر بر دل می‌نشست. همین نگاه‌ها بود که باعث شد شک کنم، جلو بیایم و یک باره تو را در آغوش بگیرم و فریاد بزنم:
- آه ربیع ... آه ربیع ...

آه ربیع ...
خیلی دلم آتش گرفت که یکی دو ماه قبل از شهادتت، نتوانستم تو را ببینم. خیلی برایم سخت بود.
آن روز به‌عشق تو بود که در بیروت می‌گشتم. سراغت را گرفتم، ولی مثل همیشه کسی جواب درست و حسابی نمی‌داد. در ذهنم هم نمی‌گنجید که این‌گونه شود. نه این‌که تو را دست‌کم گرفته باشم؛ تو بسیار برتر از آن بودی که در فکر من بگنجی. خیلی بالاتر از این حرف ها بودی، ولی آن روز می‌دانستم که تو را نخواهم دید. چون اول سراغت را در بعلبک و بقاع گرفتم و آن‌جا نبودی. می‌دانستم در آن چند هفته تو را نخواهم دید، ولی نه برای همیشه!

آه ربیع!
اصلاً مرا یادت می‌آید؟ می‌دانی کیستم که دارم با تو این‌گونه نجوا می‌کنم؟
ربیع مرا خواهی شناخت، اگر پس از یک سال واندی چهره‌ام را که چه بسا سیاه گشته ببینی؟ وقتی داستان شهادتت را، حماسه‌ی عشقت را، و قصه‌ی عروجت را شنیدم، باورم نشد. شش ماه تمام باور نکردم تا خود حاجی ... برایم گفت و من فقط جلویش گفتم:
- آه ربیع ...

حاجی ... می‌گفت:
ـ ربیع آن روز خیلی خون‌سرد بود ولی عاشق. آخرهای زمستان 1374 بود. هیجان داشت، ولی بروز نمی‌داد. با همه وداع کرد. همه را بوسید. یک یک برادران را در آغوش کشید. بچه‌ها می‌گریستند، ولی فقط با تبسمی زیبا، دست بر دیدگان آنان می‌کشید و اشک آنان را پاک می‌کرد. ربیع می‌دانست این اشک ها برای دوری او نیست، بلکه برای این بود که ربیع گوی سبقت را از آنان ربود.
نماز که خواند، همه محو تماشایش بودند. قرآن که می‌خواند، گریه‌ها دوچندان می‌شد. او به همه گفت که ان‌شاءالله همه‌ی ما با خون خویش درخت تناور تشیّع را آب یاری خواهیم کرد.
راه و رسم شهادت کور شدنی نیست.
جداً این‌گونه شهادت، خیلی سعادت می‌خواهد.
با همه وداع کرد.
خودش اصرار داشت که برود. یکی دو سالی بود که نامش را نوشته بود تا برود. اسمش در فهرست شهادت‌طلبان بود، ولی قرار نبود به آن زودی‌ها برود. چیزی به سال گرد "صلاح غندور" نمانده بود. بعد از او "علی منیف اشمر" رفت و با شهادت خود لرزه بر اندام پوسیده‌ی یهود انداخت.
ربیع خودش خواست ...

آه ربیع!
مطمئن باش اگر خداوند پسری عطایم کرد، نامش را خواهم گذاشت ربیع همان‌گونه که نام دیگر فرزندانم از شهداست و به‌یاد آنان.
آن که هیچ وقت فراموشت نخواهد کرد.
ابومصطفی ـ بیروت


از آخرین تصاویر ربیع آماده برای عملیات

دیگر دیر شده بود. می‌خواست برود. خیلی عجله داشت. با همه روبوسی کرد و وداع. بغض گلویم را می‌فشرد. نمی‌توانستم لب بگشایم و چیزی بگویم. خیلی به خودم فشار آوردم. دستش را که جلو آورد، در دستانم فشردم، صورت بر صورتش نهادم و روی چون ماهش را بوسه‌باران کردم. اشک امانم نداد و سرازیر شد. شانه‌های‌مان خیس شد از گریه.
سرانجام از یک دیگر جدای‌مان کردند. خواست که از در اتاق بیرون برود. صدایش کردم:
- ربیع ... ربیع ...
برگشت. نگاهش خیلی عجیب بود. یک آن آتشی برجانم سرازیر شد. زبانم بند آمده بود. بریده‌بریده گفتم:
ـ حالا که داری می‌ری، این دم آخر خواسته‌ای و کاری نداری که برات انجام بدم؟
نگاهش را به زمین دوخت. اشک شوق از دیدگانش بیرون جهید. برگشت؛ اسلحه را کناری گذاشت و دست در جیب برد؛ کیف پولش را همراه با مدارک به‌طرفم دراز کرد، گرفتم، نگه داشتم؛ منظورش را نفهمیدم. لحظه‌ای بعد تکه‌ای کاغذ از روی میز برداشت، قلم، خودکار خواست. دادم. خیلی سریع و تند سرش را پایین برد روی کاغذ و چیزی نوشت.
خیلی سریع نوشت. نتوانستم بخوانم. تکه‌ی کاغذ را تا کرد و در کف دستم گذاشت. خندید و گفت:
ـ این‌هم همه‌ی خواسته‌ی من از دنیا. وقتی خبرم اومد، بخونش ...

آن شب بچه‌ها، هرکدام در گوشه‌ای نشسته بودند. از شهدا می‌گفتند. بیش تر از همه از ربیع صحبت بود. از خنده‌هایش، از شوخی‌هایش و از شجاعتش. آنها که دیده بودند از کاری که کرده بود تعریف می‌کردند. آن لحظه را می‌گفتند که در یک آن، زمین و زمان شد آتش.

ناگهان به‌یاد نوشته افتادم. سریع دست در جیب بردم. کسی حواسش به من نبود. خیلی با احترام و تقدس، کاغذ تاشده را بیرون آوردم. باز کردم. آن‌چه که دیدم، خیلی برایم عجیب آمد. این بود همه‌ی خواسته یک رزمنده، لحظاتی قبل از شهادت:

 

به حاج ... ( حفظه المولی)
خواهش دارم از تو که یک روسری سفید برای خواهرم زهرا بخری و یک اسباب بازی نیز برای برادرم عباس بخری.
ثواب برای توست. پول در کیفم است . ربیع
حسین انیس ایوب
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.