مجله شبانه باشگاه خبرنگاران: سرعت گذشت زمان آن قدر زياد است که تا چشم روي هم بگذاري، مي بيني تو را سالمند خطاب مي کنند. فرزندانت بزرگ شده اند و حالا هم پدر هستي، هم پدربزرگ، هم مادر هستي هم مادربزرگ، فکر مي کردي که با عروس و داماد شدن فرزندانت از بار مسئوليتت کاسته مي شود اما حالا مي بيني که نه تنها اين گونه نشده که مسئوليتت سنگين تر و دشوارتر هم شده است، سال ها پيش که جوان بودي با توان جواني و با شور و اشتياقي که داشتي تلاش مي کردي تا زندگي را به کام خانواده ات شيرين کني اما حالا نه توان آن را داري و نه شور و اشتياق آن را.
ترجيح مي دهي در گوشه اي بنشيني و نگاهت را به دوردست ها خيره کني. روزنامه اي ورق بزني، کتابي بخواني و شايد هم باغچه حياط را آبياري کني. سکوت برايت لذت بخش است. در جست وجوي آرامشي، اما بدت هم نمي آيد گاهي اين سکوت با سروصداي فرزندانت و فرزندانشان شکسته شود.
هر چند صبر و تحملت کمتر از گذشته شده است اما باز هم دوست داري که در جمع آن ها باشي و دقايقي را در کنار آن ها سپري کني. اما دريغ... دريغ که اين روزها زندگي آن قدر فرزندانت و فرزندانشان را مشغول خود کرده است که گاه فراموش مي کنند پدري دارند و پدربزرگي. مادري دارند و مادربزرگي و مهم تر از همه اين که گاه فراموش مي کنند سرعت گذشت زمان را و اين که فردايي فرا مي رسد که آن ها نيز چشم به راه فرزندانشان خواهند ماند. چشم هايي که مي تواني موج انتظار را به سادگي در آن ها مشاهده کني.
نيازي نيست تا هميشه به آسايشگاه هاي سالمندان سر بزني تا نظاره گر اين چشم ها باشي. در گوشه و کنار اين شهر هم مي تواني چشم در چشم آن ها شوي و پاي درددل هايشان بنشيني. ميدان آزادي مشهد و همان پارک ملت معروفي که هر روز به آن سر مي زني تا حال و هوايي عوض کني مأمني است براي سالمندان اين شهر، سالمنداني که هنوز مي توانند روي پاهاي خود بايستند و دست ياري به سوي کسي دراز نکنند. دارند حقوق ناچيزي که لازم نباشد به مساعدت ديگران چشم داشته باشند اما...
چه بگويم که نگفتن اش بهتر است
در گوشه اي از پارک پيرمردي را مي بينم که تنها نشسته است. به او نزديک مي شوم. هنوز صحبتم را با او آغاز نکرده ام که مي بينم دست هايش را به سوي آسمان بلند مي کند. با خدايش حرف مي زند و شکر او را بر لب جاري مي سازد. وقتي سلام مي کنم به احترام من از جاي برمي خيزد. از موهاي سپيدش خجالت مي کشم. مردي ۷۰ ساله به احترام جواني که نه او را مي شناسد و نه قرار است براي او کاري انجام دهد از جاي برمي خيزد.
دستم را روي شانه هايش مي گذارم تا بيش از اين من را شرمنده نکند.دست هاي پينه بسته اش نشان مي دهد که سال هاي پرمشقتي را پشت سر گذاشته است. مي گويد سال ها کشاورزي مي کرده و حالا ديگر توان کار کردن ندارد. از او مي خواهم تا از مشکلات و خواسته هايش بگويد اما پاسخش اين است که «چه بگويم که نگفتن اش بهتر است». اصرارم براي گفت وگو با او بي نتيجه مي ماند و او تنها خداوند را شکر مي کند و لبخند مي زند.
عصا در دست و پايي که ديگر او را همراهي نمي کندکمي آن طرف تر پيرمردي نشسته و عصايش را در بغل گرفته است. مي گويد چند سال پيش پايش شکسته و از همان زمان عصا به دست شده است. از فرزندانش مي پرسم و مي گويد: خدا را شکر همه سروسامان گرفته اند و مشغول زندگي خود هستند. او در پاسخ به اين سوال من که آيا آن ها به شما سر مي زنند يا نه؟ لبخندي مي زند و مي گويد: «اين روزها همه گرفتار زندگي خود هستند، مشکلات آن ها زياد است و من هم توقعي از آن ها ندارم، خدا را شکر مي کنم که مي توانم از عهده انجام کارهايم بربيايم.»
نگذاشتم سالمندي من را گوشه نشين کنديکي ديگر از سالمنداني که فرصت گفت وگو با او را پيدا مي کنم خانمي ۶۸ ساله است. روحيه شادابي دارد و مي گويد: «هيچ گاه اجازه ندادم که مشکلات زندگي من را از پاي دربياورد،نگذاشتم سالمندي و تنهايي من را گوشه نشين کند و هميشه سعي کردم در جامعه حضور داشته باشم.» او مي گويد: بسياري از هم سن و سالان من خود را از جامعه دور مي کنند و به کنج عزلت پناه مي برند که با اين کار هم جسمشان و هم روحشان تضعيف مي شود.
اشکي که در چشمانش حلقه مي زندروزنامه اي در دست دارد و خود را با آن سرگرم کرده است. کنارش مي نشينم. سلامم را به گرمي پاسخ مي دهد. از مشکلاتش که مي پرسم اشک در چشمانش حلقه مي زند و مي گويد: مشکلات زياد است اما کو گوش شنوا. از سختي هاي کارش مي گويد و مغازه اي که سال ها پيش داشته و از دست داده است. از اين که تواني براي کار کردن ندارد و از اين که تنها با يک اجاره خانه ۳۰۰ هزار توماني زندگي خود و خانواده ۵ نفره اش را مي گذراند. با اين اوصاف تنها توقعش احترام است. احترامي که مي گويد گاهي فراموش مي شود.
خسته شديم از اين همه حرف و حديثدو پيرمرد که در کنار هم نشسته اند توجه ام را جلب مي کنند. يکي از آن ها پس از سوال من واکنش تندي نشان مي دهد. مي گويد:«خسته شديم از اين همه حرف و حديث. اين همه مصاحبه و گزارش و وعده و وعيد، اما از عمل خبري نيست.» مي گويد ۳۰ سال خدمت کرده و حالا سال هاست که بازنشسته شده است اما از عهده خرج و مخارج زندگي اش برنمي آيد. از تورم و گراني مي نالد و اين که نمي تواند در مقابل همسر و فرزندانش سربلند کند. مي گويد: «هر روز به پارک مي آيم تا کمي از مشکلات زندگي فاصله بگيرم. اما وقتي به خانه بازمي گردم دوباره همان قصه ها تکرار مي شود.»
يک کارگر ساده و خانواده اي ۱۰نفرهدر حال قدم زدن در پارک مردي را مي بينم که در حال انجام کار ساختماني است. موهاي سپيدش باعث مي شود تا سن و سالش را سوال کنم. مي گويد: ۶۰ سال دارد و از جواني کارگري مي کرده است. ۸فرزند دارد که هنوز همه بر سر سفره پدر مي نشينند و اوست که بايد هر روز کار کند تا درآمدي داشته باشد و مايحتاج زندگي را فراهم کند. سال ها تلاش کرده که تحت پوشش بيمه تامين اجتماعي قرار بگيرد اما مي گويد نشد که نشد. حالا هم نمي داند اگر ديگر توان کار کردن نداشته باشد براي امرار معاش خود و خانواده اش چه خواهد کرد.
مناسبتي که هر سال يک بار تکرار مي شودساعتي قدم زدن در پارک نه براي هواخوري که براي گفت وگو با سالمندان آن هم به مناسبت 9 مهرماه روز جهاني سالمند هم خوشايند است و هم ناخوشايند. خوشايند از آن نظر که فرصتي دست مي دهد که براي دقايق کوتاهي پاي صحبت کساني بنشينيم که سال ها تجربه در دل خود دارند و حتي چند ثانيه همنشيني با آن ها لذت بخش است و ناخوشايند از آن لحاظ که گاه اندوه و ناراحتي را در چشم آن ها مشاهده مي کني. اندوهي که مي تواند زدوده شود اما نشده است و غمي که مي تواند نباشد اما هست. هر چند که اندوهي ديگر نيز خودنمايي مي کند و آن اين که روز سالمند ديگري فرا رسيده و روزهاي سالمند ديگري هم فرا خواهد رسيد اما غم ها و اندوه هاي سالمندان بي پايان است.
* حسین عبدالهي