نادر نینوایی فارغ التحصیل کاردانی امور بانکی و دانشجوی کارشناسی علوم ارتباطات-روزنامه نگاری دانشگاه آزاد تهران مرکز است در بين داستان هاي کتاه او از وبلاگ شخصي اش داستاني را براي شما اورده ايم.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ،از خانه مدینه خانم جایی که اتاقکی اجاره کرده ام تا آبشار دست کم بیست دقیقه ای پیاده راه است. باید یک سراشیبی را بین آلونکهای چوبی که سقفشان با چند تکه حلبی پوشیده شده بالا بروی و بعد بپیچی دست چپ، که از آنجا دیگر جاده خاکی هم تمام می‌شود و کل پهنای مسیر عبوری گل و شل است. این مسیر را پیاده می‌روم که مرغی می‌پیچید توی پایم و قدقد راه می‌اندازد. مثل سگی که می‌خواهد دزدی را بگیرد. غریبه بودن من را حتی یک مرغ هم می‌فهمد.

خورشید را هیچ کجای آسمان نمی‌توان پیدا کرد اما هنوز هم هوا تاریک نشده. شب که بشود بی چراغ، غریبه هم که باشی بی‌شک راه را نمی‌توانی پیدا کنی. ولی یک حس ماجرا جویی عجیبی در دلم هست که خودم را با آن دلگرم می‌کنم و باعث می‌شود بروم و خودم را بسپارم به تاریکی و مسیر گلی.
 از همین جا هم صدای آبشار را می‌شنوم انگار از همین کنار دست می‌آید، ولی جلوتر که می‌روم می‌بینم که نیست. در کویر هم همین اوهام وجود دارند. می‌گویند مسافر کویر ممکن است در مسیر ده ها بلکه صدها سراب ببیند تا آخر به یک چاه آب پر برسد.

باز صدای آبشار می‌پیچد توی گوشم. اینبار انگار درست کنار گوش سمت چپم است. حتی صدای برخورد قطراتش را با سنگ‌ها می‌شنوم و لطافتش مثل شبنم متراکمی به صورتم می نشیند. گام هایم را تندتر می‌کنم و به سمت آبشار می‌روم.

 داشتم می‌آمدم رحیم خرفکل مچم را گرفت و نیمی گیلکی و نیمی فارسی گفت نرو. آن طور که مدینه خانم برایم تعریف کرده رحیم خرفکل بیست سال است با کسی حرف نزده و بگی نگی دیوانه است.

مچم را از دستش درآوردم و چشم دوختم توی چشمان زردی که مثل دو چشم جغد راست توی چشمانم خیره شده بود. ناگهان شانه هایم محکم لرزیدند که نمی‌دانستم دلیلش باد سرد دم غروب بود یا نگاه نافذ رحیم. سرم را گرداندم و رفتم.

چند قدمی دیگر به سمت آبشار جلو می‌روم و باز همان باد سرد، و باز همان لرزش دو شانه، اما اینبار بی نگاه رحیم و محکمتر.

دور تا دورم را سیاهی فرا گرفته و فقط با کمک صدای آبشار و دست هایی که کورمال کورمال به ساقه های درختان جنگل می کشم جلو می روم. پاهایم حالا دیگر تا مچ توی گل و لای جنگل فرو رفته. آسمان برقی می زند و شروع می کنم به شمردن .هزار و یک،هزار و دو،هزار و سه...هزار و ده را که می گویم رعد می کوبد. صدایش در همه ی جنگل می پیچد.بین هر سه کوهی که دهکده را فر گرفته است و با برخورد با تک تک درختان و کوه ها چندین بار منعکس می شود  و طنین می افکند.

همانجا می مانم تا صدای رعد آرام شود و بتوانم دوباره صدای آبشار را بشنوم و به سمتش بروم.گوش هایم سوت می کشند.دستم را روی دو سوراخ بینی ام میگیرم و با فشار، هوای ریه هایم را از بینی ام می دهم بیرون که گوش هایم باز شوند.

کاوه سرگروه تیم کوهنوردی مکتشفان جوان که دو سال پیش راهنمایمان بود این راه را یادم داده بود تا در ارتفاعات گوشهایم نگیرند.آن موقع هم می خواستیم برویم آبشار را ببینیم که دهاتی ها مانع شدند و برگشتیم.

اما این بار به هیچکس نگفتم می خواهم به آبشار بروم و بی صدا راه آبشار را در پیش گرفتم و هیچ کس نفهمید الا همان مرغ و رحیم خرفکلی که بیست سال است با کسی حرف نزده.

همان دو سال پیش دهاتی ها به کاوه گفته بودند که  آبشار مقدس است. که از وقتی که پنج فرشته ای که صد سال پیش به دهشان آمده اند و خودشان را سوزانده اند، بجز علی کدخدا که جسد آنها را کنار آبشار دفن کرده تا آرام گیرند کسی آنجا نرفته است. می گفتند خود علی کدخدا هم هیچ وقت از آبشار برنگشته و هرکسی هم که قصد رفتن به دنبال او را کرده به گونه ای مرده است.

زینب خانم زن علی کدخدا همین که خواسته گالش هایش را بپوشد که برود سراغ شوهرش پایش به کلون در گیر کرده و با شکم افتاده روی یک سیخ. سیخی که هیچکس نمی دانسته چه کسی آنرا درست کنار در انداخته است و اصلا از کجا آمده.

 دو جوانی هم که سی سال پیش قصد رفتن به آبشار را کرده بودند،همین که سر دوراهی به چپ پیچیده بودند،صاعقه زده بود و یکی را سر جایش خشک کرده و سوزانده بود،آن دیگری هم هیچ وقت به آبشار نرفت.از همان موقع در ده مانده و رحیم خر فکل صدایش می کنند.هر کدام این شایعات را می شنیدم بیشتر هوس می کردم که به آبشار بروم و ریشه ی این خرافات ابلهانه را بخشکانم.

با دقت گوش می کنم اما  دیگر صدای آبشار را نمی شنوم. بدون صدا هم نمی شود به سمت آبشار رفت.چون  سراسر مسیر جنگل است و نه در نقشه جای دقیقش مشخص شده و نه میشد از اهالی پرسید که جای دقیقش کجاست. کنار درختی تکه سنگی پیدا می کنم و رویش می نشینم و یک ساعت سکوت محض.

باد تندی وزیدن می گیرد.ابرهای تاریکی که روی ماه را پوشانده اند کنار می روند و همزمان با پدیدار شدن ماه باز صدای آبشار به گوشم می خورد.

حتما گرفتگی گوش هایم برطرف شده.گرچه اگر یکی از دهاتی ها پیشم بود بی گمان به آن می گفت معجزه ی آبشار.

باز به سمت صدای آبشار جلو می روم.از لابه لای درختان نوری می تابد.گام هایم را تندتر می کنم و به سمت آن می روم.هرچه جلوتر می روم بهتر می توانم جلوی پایم را ببینم.دیگر کف جنگل گل آلود نیست و با سنگ ریزه هایی پوشیده شده.هر چقدر به سمت نور جلوتر می روم صدای آبشار بلندتر در گوشم می پیچد.

به چاهی می رسم که نور از آن بالا می آید و اطرافش را مثل هوای دم غروب نارنجی کرده است. کمی پایین تر از چاه یک دره ی عمیق است و تا شعاع صد متری آن حتی یک درخت هم وجود ندارد.آبشار از بین صخره های بلند ده متر آنطرف تر به دره می ریزد.

صدای آبشار،نور نارنجی رنگی که تمام فضای خالیه اطراف چاه را فرا گرفته و پنج ردیف سنگ های ریز و درشت به ارتفاع یک متر که لبه ی دره روی هم چیده اند.

محو تماشای طبیعت ماورا الطبیعی این منطقه می شوم که صدای گلوله ای در فضای اطراف می پیچد.پشت اولین ردیف سنگ ها پناه می گیرم.

پیرمردی با موهای آشفته و ریشی بلند و سپید و اسلحه ای که به سمت من نشانه گرفته به سمتم می آید.همانطور که به من نزدیک می شود فریاد می زند:

-تن کثیفت رو از رو سنگهای مقدس بکش کنار. و باز شلیک می کند.صدای گلوله بین کوه ها می پیچد.چشمانم از نور نارنجی چاه می سوزد .انگار برای نفس کشیده هوا کم است. نفس کم می آورم.

بی اختیار با دست راستم  سنگی را که به اندازه ی کف دستم است بر می دارم و بی آنکه نشانه گیری کنم یا حتی نیم نگاهی به پیرمرد بیندازم به سمت مسیر حرکتش پرت می کنم.سنگ درست وسط سر پیرمرد فرود می آید و نقش زمینش می کند.

از جایم بر می خیزم و و می روم بالای سرش. دستش را به سمت اسلحه می برد. مانع می شوم که آنرا بردارد. تفنگ را برداشته و می اندازم روی شانه ام. پیرمرد را به اولین ردیف سنگ ها تکیه می دهم که چشمانش بسته شده و از حال می رود.

 یک ساعتی بالای سر پیرمرد می نشینم تا به هوش می آید.نگاهم می کند و به حرف می آید.

-تو چرا اومدی اینجا؟چی می خوای؟ مگه نمی دونی این سنگها مقدسن؟ چرا کمر صاحاب مرده ی منو زدی بشون؟

می خواهد جا به جا شود اما نمی تواند.سرش فریاد می کشم:

-چرا مقدسن؟

-این ها قبرای فرشته هایی ان که من خودم با دستای خودم اینجا خاکشون کردم.اینان که ده رو برکت می دن.تا وقتی باشن همه سالم و سلامتن اما اگه کسی بهشون بی حرمتی کنه یا....

نمی گزارم حرفش را تمام کند و شروع می کنم به ریختن اولین ردیف سنگ ها توی چاه.

پیرمرد فریاد میزند:" نهههه نکککن .آخه جوون این چه کاریه که می کنی؟اگه تو فکر خودت نیستی به این مردم رحم کن.

به سمتش می روم.با فریاد او را مخاطب می کنم.

-حتما توام پیر جاویدان و کدخداشونی. همون خری که رفته تا پنج تا پرنده ی سوخته رو به اسم فرشته دفن کنه.

 پیرمرد ساکت می شود و دیگر تکان هم نمی خورد.همین بیشتر عصبی ام می کند و شروع می کنم به ریختن تمام ردیف سنگ ها توی دره.با لگد به پایین سرازیرشان می کنم.هرچه سنگ های بیشتری را از دره پایین می ریزم نور چاه کمرنگتر می شود و پیرمرد بی حالتر. وقتی آخرین ردیف سنگ ها را در دره خالی می کنم نور چاه کاملا خاموش می شود.اسلحه را از روی شانه ام بر می دارم و پرتش می کنم ته دره.

پیرمرد را که باز از حال رفته است می گزارم روی شانه ام و به سمت دهکده بر می گردم.

از کف پا تا زانوهایم از درد تیرمی کشند.احتمالا آن وقتی که با عصبانیت سنگ ها را با ضربات پایم به دره می ریختم،آسیب دیده اند.

به دهکده که می رسم سپیده زده. سریع به سمت اولین خانه می روم و در را می کوبم، اما کسی جواب نمی دهد. در را باز می کنم و داخل خانه را نگاه می کنم. کسی در خانه نیست. پیرمرد هنوز نفس می کشد پس زنده است. خونریزی هم که نداشته.در مسیر به ده دوازده خانه سر می زنم اما هیچکس نیست. دهکده مثل شهر مرده ها خاموش شده و حتی اثری از مرغ و خروس ها هم نیست.

به سمت جیپم می روم و پیرمرد را کنار دستم می نشانم که ببرمش درمانگاه بخشداری.از کنار آخرین آلونک توسری خورده ی دهکده که رد می شوم رحیم خرفکل را می بینم که با همان چشم های جغد گونه اش به من زل زده. تا مرا می بیند شروع می کند به فریاد زدن.

-قاتل...تو همشون رو کشتی قاتل...تو قاتل.

سنگی بر می دارد و به سمت ماشین پرتاب می کند .سنگ به درب سمت شاگرد می خورد.سریع پایم را روی پدال گاز فشار می دهم و از دهکده دور می شوم. کنار پلی که به خروجی دهکده ختم می شود چشمم به تابلویی می افتد که رویش نوشته"سفر خوش و خدانگهدار".باز نگاهی به پیرمرد می اندازم. نفس نمی کشد. تنفس مصنوعی می دهم اما فایده ندارد.

ده دقیقه ای بی آنکه به هیچ چیز فکر کنم سر جای خودم میخکوب می شوم. باورم نمی شود که پیرمرد به این راحتی مرده. از آینه ی ماشین رحیم خرفکل را می بینم که همانطور که سنگ پرت می کند به سمتم می‌آید. دوباره راه می افتم. ده کیلومتری رانندگی می کنم و کنار اولین ایستگاه پلیس می ایستم تا خودم را معرفی کنم.

برچسب ها: آبشار ، نادر ، نینوایی
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.