به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ،امروز جلسه ی آخر تدریسم در درس مبانی جامعه شناسی بود.
همیشه فکر می کردم به عنوان استاد دانشگاه می توانم با کنار هم قرار دادن دانشجویانی که تفکرات مختلفی دارند در رشد عقلانی آن ها کمک کرده و تحمل دگری و نقد را درآنها بپرورانم.
مگر خودم کم در دوران دانشجویی چوب استادانی را خورده ام که تمام هم و غمشان تمام شدن کلاس و بالاخره سر ماه گرفتن چندر غاز حقوق ماهیانه بود؛وهمین بود که من نیزکه از سویی دغدغه ی جامعه و اصلاحش را داشتم و از سویی دیگر ذوق و قریحه ی نوشتن، به بطالت افتاده بودم و کارم شده بود سیگار کشیدن در دستشویی ها و کناره های حیاط دانشکده و بحث های سیاسی و فلسفی بی نتیجه با دو سه تایی از همفکرانم.
هنوز خوب یادم هست که چه عذابی می کشیدم از دانشجویانی که فکر و ذکرشان به قول اخوان "خورد و پوش و لذت بود"؟
جلسه ی اولی که سر این کلاس رفتم به خودم گفتم چه خوب است اگر دانشجویانی را که دغدغه ی دانستن و تحصیل دارند در قالب چند گروه تقسیم کنم تا هم خود منفعل نباشند و هم تاثیر مثبتی بر دیگر دانشجویان بگذارند.
این بود که در ابتدای کلاس جو مباحثه را بوجود آوردم و چند نفری را که نظراتشان پخته تر بود و به نظرم فعال بودند را نشان کردم و به عنوان سرگروه معرفی کردم.
قرار شده بود شش نفر در هر گروه زیر نظر سر گروه ها فعالیت کنند و تحقیقی راجع به نقش روشنفکر در جامعه ی مدنی مهیا نمایند.موضوعی که به پرسش لاینحلی که در پایان نامه ی دکترایم هم بوجود آمده کمک شایانی می کرد."چرا روشنفکر در جامعه ی ایرانی چنان که باید مقبول دانشجویان و مردم عادی نیست؟"
از میان این سرگروه ها به سه نفرشان امید بسته بودم.اولی پسر بیست و چهار، پنج ساله ای بود به اسم حسین علوی،که چه به سبب ظاهر ساده و چه به لحاظ نقل قول هایش از فلاسفه یاد دوران دانشجویی خودم می انداختم.
دومی هم دختر هجده یا نوزده ساله ی بی قراری بود به اسم زینب محمدی نسب، که لباس های هنری می پوشید و از حرف هایش اینطور بر می آمد که منتقد فضای غیر علمی حاکم بر دانشگاه و روابط سطحی و روزمرگی دانشجویان بود. البته من شک داشتم چندان مطالعه ای داشته باشد اما همین منفعل نبودنش را مثبت می دیدم.سومی اما پسرک بیست ساله ای بود درشت اندام، با ظاهر امروزی و ریشی تنک به اسم محمد عطارد زاده.
خودم هم نمی دانستم که چرا او را به عنوان سرگروه انتخاب کرده ام .شاید از آن جهت که حاضر جواب بود و بیشتر بچه ها مزه پرانی هایش را دوست داشتند.از آن دانشجویانی بود که هم خوب تملق می گویند و هم همه دوستش دارند، اما دغدغه ی روشنگری فکر نمی کردم داشته باشد،که البته امیدوار بودم با حس رقابتی که با این گروه بندی در کلاس بوجود آورده ام، او هم تحت تاثیر قرار گرفته و برای رقابت هم که شده روابط اجتماعی قوی اش را در خدمت کلاس قرار دهد.
درست سه هفته بعد از این گروه بندی ، محمدی نسب برای ارائه کنفرانس گروهش اعلام آمادگی کرد. سه،چهار برگه ای هم به عنوان تحقیق داد که البته چندان ربطی به صحبت هایی که در کنفرانسش ارائه داد نداشت.
چند نقل قول روانشناسانه از مجلات دختر پسند در مورد اینکه آدم باید چطوری باشد که روشنفکر خطابش کنند.محمدی نسب که شالی سبز هم دور گردنش انداخته بود پس از نگاهی دستپاچه به دانشجویان و من کنفرانسش را شروع کرد. مشخص بود که خودش هم نمی داند در چه موضوعی می خواهد صحبت کند .در جایی از صحبت هایش اینطور گفت" دموکراسی یعنی اینکه ما برای هم ارزش قا ئل شویم ....این چه وضعیتیه که پسرها در دستشویی ها سیگار می کشند ....چند روز پیش من دیدم که چندتاشون توی حیاط دانشکده مواد هم می کشند..." و نگاهی زیر چشمی به علوی انداخت.حسین در جایش بی قراری می کرد.گویی می خواست چیزی بگوید اما ساکت ماند.وقتی کنفرانس محمدی نسب در بین تشویق هم گروهی هایش تمام شد و می خواست برود سر صندلی اش بنشیند؛از او خواهش کردم چند لحظه ی دیگر هم صبر کند که اگر کسی سوالی دارد پاسخ دهد.علوی که هم چنان در جایش بی تابی می کرد تنها کسی بود که دستش را بلند کرد و در حالی که عصبانی بودن را از چهره اش می شد خواند گفت:
-می خواستم بپرسم اصولا دموکراسی از نظر ایشون که این کنفرانس رو ارایه دادند یعنی چی؟سیگار کشی...
محمدی نسب دستپاچه توی حرفش پرید.
- یعنی اینکه به حقوق هم احترام بزاریم .آقای علوی همه ی اینارو توی کنفرانسم هم گفتم شما...
اینبار علوی حرف محمدی نسب را قطع کرد.
-اصلا شما می دونید معنی لغوی دموکراسی یعنی چی؟
محمدی نسب جا خورده بود و گویی کلمات در گلویش گیر کرده بودند و فقط خیره شده بودبه چشمان پرسشگر علوی. بقیه دانشجویان هم با نگاه هایی گنگ به این دو نگاه می کردند تنها عطارزاده توجهی نمی کرد. لبخندی گوشه ی لبش نشسته بود و با گوشی تلفن همراهش بازی می کرد. من هم که دوست داشتم ببینم عاقبت این جدل چه می شود فقط ناظر ماجرا بودم.
باز علوی پرسید:
-می دونید دموکراسی مشروعیتش رو از کجا می گیره؟ بزارین کمکتون کنم از پلورالیسم. می دونید پلورالیسم یعنی چی؟
محمدی نسب که به خودش آمده بود.اینطور جواب داد:
-من مثل شما از این لغتای قلمبه سلمبه نمی دونم.فقط می دونم نباید یه عده با سیگار کشیدن حقوق بقیه رو پایمال کنن.اصلا شما چرا انقدر جوش می زنی؟شما که سیگارم نمی کشی.
علوی بار دیگر بحث را به دست گرفت.
-سیگار نمی کشم ولی اینو می فهمم که شما در مورد چیزی حرف می زنین که اطلاعی ازش ندارین و این بدبختی جامعه ی ماست.همینه که باعث می شه حرفای روشنفکرایی هم که موضوع کنفرانستون هم هستن شنیده نشه و با دیدن ماکت های روشنفکری مثل شما، مردم عادی هم از روشنفکر و روشنفکر بودن زده بشن...
دعوای این دو نفر بد طوری بالا گرفته بود وسایر دانشجویان هم همهمه می کردند. این بود که از محمدی نسب خواستم بنشیند و خطاب به علوی هم گفتم که من این برنامه را نچیده ام که شما با هم دعوا کنید.سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت.
جلسه ی بعد نوبت به علوی رسید که کنفرانسش را ارایه دهد.صحبت هایش درباره ی لزوم پایبندی جامعه و به ویژه روشنفکر به ارزش ها و فرهنگ کشورش بود؛ با نقدی تند به امپریالیسم آمریکایی که خرده فرهنگ ها را با محصولات رسانه ای خود از ساخته های ها لیوود گرفته تا کتاب و مطبوعات در فرهنگ مصرفگرای آمریکایی غرق کرده و از سنت ها و فرهنگ های ناب خود دور کرده است. تحقیقی سی صفحه ای هم به دستم داد که از منابعی که در انتها آورده بود، متوجه شدم که بی شک ارایه این تحقیق تنها با تلاش خودش به ثمر نشسته،چرا که بجز او هیچیک از اعضای گروهش نمی توانستند چنین بررسی جامعی را به انجام رسانند. به علاوه نگاه های منگ و مبهم هم گروهی هایش نیز موید همین مطلب بود.
در طول ارایه کنفرانس محمدی نسب مرتب به هر بهانه ای نگاهش را به این سو و آن سو می دوخت تا خودش را به علوی بی توجه نشان دهد،گرچه به نظرم با دقت هر چه تمامتر گوش می داد.کنفرانس که تمام شد از بچه ها خواستم تشویقش کنند و اگر کسی سوالی دارد بپرسد.عطار زاده دستش را بالا برد و پرسید:
- استاد ببخشید کنفرانسش درباره ی چی بود؟
صدای خنده ی دانشجویان در کلاس مثل انفجاری عظیم طنین انداخت.خودم هم بی اختیار لبخندکی زدم.مشخص بود که به جز علوی و استادش هیچکس چیزی نفهمیده. از علوی تشکر کردم و خواهش کردم بنشیند.او هم لبخندی زد و سرش را اندکی به سمتم خم کرد و آهسته گفت:"می دونستم اینطوری میشه استاد ". لبخندی زدم و گفتم سخت نگیر.
گرو ه های بعد هم کنفرانسشان را ارایه دادند که بجز ایمان پسرک کوتاه قد عینکی که سعی داشت به عنوان کنفرانس بیانیه ی سیاسی خودش را قرائت کند چیزی که شایان توجه باشد ارایه نشد.
آخرین جلسه ی کلاسم قرار بود با کنفرانس عطارزاده پایان گیرد.محمد عطارزاده مثل همیشه میز آخر نشسته بود و زنجیر طلایش از لابه لای موهای پرپشت سینه اش می درخشید.دستی به ریش تنک زیر چانه اش کشید و با صدای بلند گفت:
-استاد ما تحقیقمون رو آماده کردیم.بیاریم خدمتون؟
با سر اشاره کردم که تحقیقش را بیاورد و از کنفرانسش پرسیدم که گفت آماده است.
خلاصه ی کنفرانسش این بود که در جامعه ای که کسی مثل خودش مجبور است شیفت شب در تاکسی تلفنی کار کند و روز بیاید دانشگاه؛ و اکثریت جامعه درگیر تامین معاش و روزی خود هستند ما کلا نیازی به روشنفکر نداریم. شاید بیشتر نیاز به تفریح داریم. به روابط سطحی. به رسیدن به ظاهرمان که شاید فراموش کنیم چه زندگی اسف باری داریم. نیشخندی گوشه لب محمدی نسب نشسته بود و علوی با حالتی تاسف بار حرف های عطارزاده را با سر تایید می کرد.
نیازی نبود به تحقیق عطارزاده نگاه کنم، چون جوابم را گرفته بودم.شش نمره ی او را کنار اسمش علامت زدم و خواهش کردم بنشیند .عطار زاده در بین تشویق دانشجویان و سوت زدن های خودش با دو انگشتی که تا نیمه در دهان فرو کرده بود، سر جایش روی صندلی ردیف آخر نشست.