خلاصه اینکه وقتی ما رسیدیم بیمارستان پسرش فوت کرده بود. پسر بزرگتر غلام اونجا بود و بیقراری میکرد. کلی از دوست و آشناها هم اونجا تجمع مسالمت آمیز به پا کرده بودن.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ،دکتر پزشکي قانوني در وبلاگ خود نوشت:
 داشتم توی شهر رانندگی میکردم. کارمند پذیرش کنارم نشسته بود. از بیمارستان به طرف مرکز میرفتیم. تقریبا پنج دقیقه راهه٬ اما برای ما معمولا بیست و پنج دقیقه طول میکشه. البته اگه نریم داخل سوپرمارکت و کل قفسه ها رو در جستجوی قوت لایموت به عنوان صبحانه زیر و رو نکنیم٬ یا اگه بی خیال پرنده فروشی کنارش بشیم٬ همون پنج دقیقه طول میکشه.

در واقع فقط اسمش پرنده فروشیه٬ اما هرجور دد و دیو و جانور جونده و جهنده و چرنده و گزنده توش پیدا میشه. از طوطی و جغد بگیر تا سگ و گربه و راسو ! یه طوطی گنده سبزرنگ داره و چهارصدهزار تومان قیمت گذاشته روش. از پارسال تا حالا. هیچوقت ندیدم حرفی بزنه. دریغ از یک کلمه! نمیدونم چله نشسته یا موقع فروش٬ همچون کنفوسیوس حکیم قائل به سکوت و آرامش شده خیر سرش! حیوونکی از زیبایی بی بهره ست٬ خوردنی هم که نیست٬ گاوآهن هم که نمیشه بهش بست٬ اونوقت واسه چی باید اینهمه پول بابتش داد؟ حالا باز اون جغده اگه حرف نمیزنه لااقل دقتش زیاده و به آدم توجه میکنه.

خلاصه اینکه بعد از سیر آفاق و انفس٬ وقتی یادمون میاد کارهای مهمتری هم داریم و ملت منتظر ما هستن٬ با عجله راه مرکزو در پیش می گیریم. اما یه گوشه خیابون آب جمع شده. شاید لوله آب ترکیده یا در گذشته های دور بارون باریده. علتش مهم نبود. مهم این بود که باید از وسطش رد میشدم و کلی آب گل آلود پخش میکردم تو پیاده رو. خوشبختانه از عهده اینکار براومدم. به خوبی. از تو آیینه به پشت سر نگاه کردم تا حاصل دسترنج خودمو ببینم. کسی تو پیاده رو نبود اما یه مغازه دار با عجله اومده بود بیرون و با صدای بلند عباراتی رو بر زبون آورد. احتمالا از دست فرمونم تعریف و تمجید می کرد. ترمز زدم ببینم چی میگه. اما کارمند پذیرش سراسیمه منو به ادامه دادن مسیر دعوت کرد. با گفتن این جمله که: دکتر بریم الان غلام سرمیرسه!

وای راست میگفت. این غولتشن اینجا چیکار میکنه؟ به سرعت دور میشم. نمیدونم این بشر چرا اینقدر مخوف آفریده شده؟ اصلا از مواجهه باهاش متنفرم. حالا هرجا میخواد باشه. اولین بار دو سال قبل بود که افتخار آشنایی باهاش نصیبم شد. زمانی که پسر کوچکترش از کمپ آزاد شد و همینکه پاش رسید به خونه یه بست زد تو رگ. اما هنوز سرنگ تو دستش بود که حالش بد شد و رسوندنش بیمارستان.

آخه معتادین محترم باید بدونن وقتی تو فاز ترک میرن٬ تحملشون نسبت به مواد کمتر میشه. پس در رجوع مجدد نباید با همون دوز قبلی استفاده کنن. نتیجه اینکه همینطور نشسته و سرنگ تو رگ٬ تاکسیدرمی میشن. اصلا بعضی از معتادین حرفه ای وقتی میبینن مصرفشون خیلی بالا رفت و دخل و خرجشون با هم نمیخونه٬ برای کم کردن مصرف٬ به کمپ مراجعه و خودشونو معرفی میکنن. یه عده هم که رفتن به کمپ براشون سخته٬ زنگ میزنن ۱۱۰ و خودشونو لو میدن. اینجوری ترانسفرشون رایگان درمیاد.

خلاصه اینکه وقتی ما رسیدیم بیمارستان پسرش فوت کرده بود. پسر بزرگتر غلام اونجا بود و بیقراری میکرد. کلی از دوست و آشناها هم اونجا تجمع مسالمت آمیز به پا کرده بودن. در همین حین٬ غلام سر رسید. صورتش برافروخته بود. به دیوار تکیه داده بود و نفس نفس میزد. پسر بزرگ٬ اونو عامل مرگ برادرش میدونه. مدعیه که اگه از خونه طردش نمیکرد الان کارش به اینجا نمیکشید. اولش آروم صحبت میکرد. بعد حرفاش تندتر شد و چند دقیقه بعد کار به درگیری کشید. یه عده پسر بزرگ رو از اونجا دور کردن. وقتی میخواستیم بریم٬ سروصدایی به پا شد. نگاه که کردم دیدم پسر بزرگ یه میله آهنی برداشته و از فاصله دویست متری به طرز فجیعی داره به طرف جمعیت میاد. چند نفر سعی کردن سد دفاعی درست کنن٬ اما از همه رد شد. به کارمند پذیرش گفتم زود سوار شو که هوا پسه! اما سرجاش ایستاده بود. مدعی بود که با ما کاری نداره پس باشیم ببینیم چی میشه. کشیدمش داخل ماشین و به سرعت دور شدیم. آخه با اون حال وقتی میرسید به ما که تر و خشک نمیشناخت. حالا بیا واسش ثابت کن کی هستی و از کجا اومدی! از تو آیینه به پشت سر نگاه میکردم. بالاخره یکی به سبک فوتبال آمریکایی شیرجه زد و پسر بزرگ رو ساقط کرد.

اپیزود بعدی مراوده ما یکسال قبل بود. غلام تصادف کرده بود و پیش ما پرونده داشت. لگنش شکسته بود و زمینگیر شده بود. چند ماه بعد بالاخره موقع بستن پرونده رسید. اما یه آقای دیگه اومد و مدعی شد که غلام حالش خوبه و بهتره که پرونده اونو ببندیم. بهش یادآوری کردم که ما کارمونو بلدیم اما جناب غلام باید خودش حضور داشته باشه تا معاینه بشه و پرونده مختومه بشه.

اما حالا مدعی بود که غلام حالش خوب نیست و نمیتونه بیاد. از ما هم اصرار که اگه حالش خوب نیست پس نباید پرونده بسته بشه! از اونم بیشتر اصرار که حالش به خاطر چیز دیگه ای بده این آدم بده! از اونجایی که عمرا تو اینجور کل کل کم بیاریم٬ متقاعدش کردیم که یا میره با غلام برمیگرده یا بی غلام اصلا برنمیگرده!

یکساعت بعد. یک روز آفتابی مردادماه. گرما بیداد میکنه. اما یه آقای میانسال ملبس به بالاپوش قطور و مشکی توجه مارو جلب میکنه. کلاه پشمی به سر داره و یه شال هم دور گردنش است که نصف صورتشو پوشونده. دو چیز بود که در اون لحظه میتونست آدمو یاد جهنم بندازه. یکی همین بشر بود با این ظاهرش و یکی دیگه دیدن خود جهنم!

ــ شما غلام هستید؟

حرفی نمیزنه. فقط بهم خیره شده. منظورش اینه که خودم باید بشناسمش. ناسلامتی پنج ماه پیش یه بار اومد پیشم! احتمالا خودشه٬ چون مطمئنم "دیدیه دروگبا" نیست. پس حتما غلامه! خرس قطبی هم میدونه که تو این فصل سال نیاز به لایه چربی محافظ نداره. اما این بشر یا نمیدونه یا اینکه...

همینطور که نشسته بودیم و مشغول انجام امورات٬ ناگهان مامور نیروی انتظامی سرمیرسه. با دو نفر از طلبکارای غلام. حکم جلب سیار اونو داشتن اما نمیتونستن پیداش کنن. پاسگاه بهشون گرا داد که امروز نوبت پزشکی قانونی داره و اونا هم همین نزدیکی سنگر گرفته بودن. طبیعیه که فقط یه نفر پیدا میشه در دمای چهل درجه با چنین وضع فجیعی استتار کنه. اونم کسی نیست جز غلام. بهش دستبند میزنن و بعد از عذرخواهی از ما میبرنش. احتمالا زیر لب کلی بهم فحش داد که مجبورش کردم از پناهگاه خارج بشه. اما راستش من اصلا از قضیه خبر نداشتم. حدود سیصد میلیون تومان از چندنفر کلاهبرداری کرده بود و متواری شده بود.

اپیزود سوم برخورد ما همین دو هفته قبل بود. دو نفر اونو به طرز رقت باری با ویلچر میارن داخل. یه پاش تا بالای زانو توی گچه. ظاهرا از شدت درد و ضعف قادر به صحبت کردن نیست. همراهاش مدعین مچ پاش شکسته. اما توی گرافی چیزی نمی بینم. به این بهانه میخوان واسش عدم تحمل حبس بگیرن. البته "رای باز" بود. یعنی شب میرفت زندان و صبح برمیگشت سرکارش. تا وقتی که بتونه بدهکاری خودشو پرداخت کنه. حالا هم ادعا میکنه رفت و آمد واسش سخته و عدم تحمل حبس میخواد. گاهی اوقات سنگ پا جلوی این آدما کم میاره! خیالشو راحت میکنم و ازش میخوام که این بازیهارو تموم کنه.

با تعجب بهم نگاه میکنه. اصلا انتظار نداشت اینطور جواب بدم.

ــ مگه فلانی زنگ نزد سفارش نکرد؟

ــ اینجا خیلیها زنگ میزنن. راستش من اصلا یادم نمیمونه کی واسه کی زنگ زد.

ــ یک کمی وجدان کاری داشته باشی بد نیست دکتر!

ــ یعنی اگه یادم بمونه کی سفارشتو کرد باوجدان میشم؟

ــ نه ولی این اصلا انصاف نیست من با این حال و روز برگردم زندان...

بالاخره با کلی دردسر از شرشون خلاص شدیم. حالا هم در آخرین مواجهه٬ کلی آب گل آلود پاشیده بودیم جلوی مغازه غلام و داشتیم فرار میکردیم. اما کمی جلوتر که رفتیم دو تا سئوال اساسی برای من و کارمند پذیرش مطرح شد. همزمان با هم! اول اینکه واسه چی داشتیم فرار میکردیم؟ دوم هم اینکه این بشر که دو هفته پیش در حال احتضار بود و دم از بی وجدان بودن ما میزد٬ چطور شد الان مثل قرقی افتاد پی ما؟

حیف که بیست و پنج دقیقه امروز صرف پرنده بازی شد وگرنه برمی گشتیم و یه حال اساسی بهش میدادیم!

پ.ن: نظر به اینکه قصد دارم در تعیین سرنوشتم نقش داشته باشم٬ چند هفته نیستم. بعد که برگشتم بهتون میگم کجا بودم. حالا تا اون موقع شما اینجارو فراموش نکنید. واسه هم کامنت بذارید و حال و احوال کنید تا من برگردم.

برچسب ها: پزشکی ، قانونی ، وبلاگ ، پرنده ، فروشی
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار