به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ،اساسا پایان بندی های مبهم و نه چندان خوش بینانه و امیدبخش فیلمهای داردن ها این مجال را برای ما به وجود می آورد که سرنوشت شخصیتها را در فیلمهای بعدی شان دنبال کنیم.
"پسری با دوچرخه" جدیدترین فیلم برادران داردن در شصت و چهارمین دوره جشنواره کن توانست به طور مشترک با فیلم "روزی روزگاری در آناتولی" جایزه بزرگ جشنواره را تصاحب کند و این روزها در سینماهای ایران در حال اکران است.
فیلمهای برادران داردن به گونه ای بنیادین هم از لحاظ سبک و هم از جهت مضمون با هم ارتباط پیوسته و متداومی دارند و به نوعی می توان آنها را ادامه دهنده و تکمیل کننده یکدیگر دانست. استفاده از شهر زادگاهشان به عنوان یک مکان مشترک، بازیگران غالبا تکراری و ثابت، مضمون مشابه چالش های اخلاقی در میان افراد حاشیه نشین اجتماع، روایت آشنای بدون جذابیتهای متعارف دراماتیک و دوربین روی دست همیشگی این حس را به وجود می آورد که انگار داستانها از دل هم برمی آیند و شخصیتها در میان آنها در رفت و آمدند.
فیلمهای "قول"، "رزتا"، "پسر"، "کودک"، "سکوت لورنا" و "پسری با دوچرخه" چنان یادآور یکدیگرند و به هم قابل ارجاع اند که گاه می توان آنها را اپیزودهایی از یک فیلم واحد دانست که واریاسیونهای متفاوت و متنوعی از یک داستان مشابه و مشترک هستند. با این تفاوت که در این زنجیره به هم متصل بعضی از آنها مثل "سکوت لورنا" یا "کودک" با استفاده از همان مولفه های آشنای داردن ها به غایت کمال خود دست می یابد و به اثری متمایز تبدیل می شود و بعضی دیگر مثل "پسری با دوچرخه" در چرخه تکرار همان مولفه ها گرفتار می شود و نمی تواند به اندازه کافی از فیلمهای قبلی پیشی بگیرد.
"پسری با دوچرخه" درباره پسربچه ای به نام سیریل است که سرسختانه می کوشد تا پدرش را که او را رها کرده، بیابد و با او زندگی کند ولی پدرش او را نمی خواهد و در این میان با زن جوانی به نام سامانتا آشنا می شود که بدون هیچ توقعی او را می پذیرد و به او کمک می کند. فیلم این رابطه دوگانه سریل با پدر و سامانتا را که به موازات هم ولی در جهت معکوس پیش می رود، با استفاده موتیف وار از دوچرخه و تاکید بر اشیاء و عناصر فیزیکی نشان می دهد.
هر چقدر سیریل از پدرش دورتر و ناامیدتر می شود، به سامانتا بیشتر پناه می برد. تا جایی که فیلم با تماس های تلفنی بی جواب سیریل به پدرش آغاز می شود و با زنگ های پی در پی تلفن سامانتا به او پایان می گیرد. یا اینکه پدر نخواستن سیریل را با فروش دوچرخه و سامانتا خواستن او را با خریدن دوباره آن نشان می دهد. صحنه ای که سیریل و سامانتا در کنار هم دوچرخه سواری می کنند و بعد دوچرخه هایشان را باهم جابجا می کنند، اوج پیوند و نزدیکی آن دوست.
در اینجا هم مثل فیلمهای دیگر داردن ها با شخصیت تنها و رانده شده ای روبرو هستیم که مهم ترین دغدغه اش این است که می خواهد یک زندگی معمولی داشته باشد. همه لجبازی ها، ستیزه جویی ها و ناسازگاری های سیریل برای جنگیدن با دنیایی است که از آن فقط زندگی کردن با پدرش را می خواهد ولی بتدریج می فهمد که نمی تواند چیزی را به زور از زندگی بستاند و یاد می گیرد بجای اینکه بکوشد تا زندگیش را تغییر دهد، بهتر است خودش تغییر کند.
به همین دلیل طبق روش همیشگی براردارن داردن، کل روایت به اطلاعات یک شخصیت (سیریل) محدود می شود و دوربین در همه جا پرسه زنی های او را تعقیب می کند و از وی جدا نمی شود تا مخاطب را در تجربه ای که او در این مسیر از سر می گذراند، شریک کند.
اما با وجودی که دوربین همواره او را در همه جا همراهی می کند و بندرت چشم از سیریل برمی دارد، اما نوعی فاصله گذاری عامدانه نسبت به او وجود دارد که از هرگونه معرفی، شناخت و واکاوی شخصیت خودداری می کند و اجازه نزدیکی و نفوذ به درون او را نمی دهد و ما نمی توانیم به وضوح و روشنی سر از انگیزه ها و دلایل کنش های سیریل و بقیه کاراکترها دربیاوریم.
مثلا فیلم هیچگاه درباره اینکه چرا پدر سیریل او را نمی خواهد و از خود می راند، توضیح مشخصی نمی دهد و یا برای مهربانی، صبوری و تحمل عجیب سامانتا در برابر ناسازگاریهای سیریل دلیلی ارائه نمی کند.
درواقع آنچه فیلم "پسری با دوچرخه" را چند گام عقب تر از فیلمهای درخشان داردن ها نگه می دارد این است که در آن فیلمها با وجود ساختار به شدت مینی مالیستی و حذف عامدانه کنش ها و اتفاقات اصلی از داستان که منجر به جهش های ناگهانی و افزایش ابهام در روایت می شد اما امکان درک انگیزه ها و دلایل شخصیتها برای تصمیم ها و انتخابهایشان وجود داشت و همه رفتارهای قهرمان در مسیر همان خواسته اصلی وی بود که حوادث و ماجراهای دیگری را به دنبال خود می آورد.
ولی در "پسری با دوچرخه" خیلی چیزها در فیلم بدون توضیح باقی می ماند و دلایل آن آشکار نمی شود. چون همه اتفاقاتی که برای سیریل رخ می دهد، در راستای همان خواسته اصلی و برآمده از آن نیست و در بعضی از قسمتها به صورت قطعات پراکنده و از هم گسسته ای به نظر می رسد که نمی توان با در کنار هم چیدن و ربط دادنشان به هم، در عمق موضوع اصلی پیش رفت و جوهره درونی آن را بیرون کشید.
مثلا ماجرای ورود سیریل به دار و دسته خلافکارها و بعد مواجهه دوباره اش با پدر و پسری که از آنها دزدی کرده، به اندازه کافی نمی تواند به مسیری که سیریل در ارتباط دوگانه اش با پدر و سامانتا طی می کند، پیوند بخورد و در دل آن حل شود.
اینجاست که احساس می کنیم به دلیل ارتباط تنگاتنگ فیلمهای داردن ها مجبوریم برای پر کردن خلاهای عامدانه و کمبود آگاهانه اطلاعات درباره شخصیتها به فیلمهای گذشته آنها رجوع کنیم تا شاید اهداف و اعمال آنها برایمان قابل درک تر شود.
مثلا می توان سیریل را همان بچه در "کودک" دانست که پدرش او را فروخت و حالا هم که بزرگ شده، او را نمی خواهد. مخصوصا که نقش پدر در هر دو فیلم را جرمی رنیه بازی می کند و همانطور که در "کودک" معلوم نبود دقیقا به چه دلیلی بچه اش را می فروشد، در این فیلم نیز به وضوح روشن نمی شود که چرا نمی خواهد از سیریل نگه داری کند. فقط می توان احساس کرد که هنوز همان بی قیدی و مسوولیت ناپذیری برونو در "کودک" را در این فیلم نیز دارد. انگار آن گریه پایانی در زندان نزد سونیا زیاد هم فایده ای نداشته است.
یا سامانتا را می توان همان لورنا در "سکوت لورنا" فرض کرد که گویی سیریل را ما به ازای واقعی برای بارداری خیالی اش می داند و برای رهایی از احساس گناه و پشیمانی اش نسبت به کلودی می کوشد تا به سیریل کمک کند و او را نجات دهد. کاری که نتوانسته بود برای کلودی انجام دهد و حالا می خواهد پای آن قول پایانی فیلم که به بچه خیالی کلودی در شکمش داد، بایستد و از او مراقبت کند.
اساسا پایان بندی های مبهم و نه چندان خوش بینانه و امیدبخش فیلمهای داردن ها این مجال را برای ما به وجود می آورد که سرنوشت شخصیتها را در فیلمهای بعدی شان دنبال کنیم و ببینیم سرانجام کارشان به کجا رسیده است. انگار این بار هم باید منتظر ماند تا آینده سیریل را در فیلم دیگری از داردن ها تماشا کنیم. خدا کند که این یکی دیگر عاقبت به خیر شود.