عدالت در اندیشهء یونانی افلاطون و ارسطو
در اندیشهء افلاطون،عدالت در اصل ویژگی نفس فردی است که در جامعه انعکاس مییابد. هنگامی این فضیلت در فرد محقّق میشود که هر یک از قوای سهگانه(عقل،خشم،شهوت)در جای خود قرار گیرد و نظمی خاص بر روابط آنها حکمفرما باشد و هرکدام وظیفهء خاصّ خود را عهدهدار شود.همهء قوای نفسانی مانند خشم و شهوت باید زیر فرمان عقل قرار گیرد.حکومت نیز شایستهء خردمندان و حکیمان است و عدالت آن است که دوطبقهء دیگر(پاسداران و تودهء مردم)در موضع خود قرار گیرند و حکیمان بر آنان حکومت کنند و هرکس به کار ویژهء خویش مشغول باشد و از آن تخّطی ننماید.
امّا ارسطو عدالت را اعطای حق به سزاوار آن میداند و در تعریف عدالت از دید او میتوان گفت عدالت فضیلتی است که به موجب آن باید به هرکس آنچه را حقّ اوست و استحقاق دارد داد. فضیلت هرچیز در حدّ وسط است و این حد نیز حدّی طبیعی است و طبیعت خود نابرابر تلّقی میشود و عدالت دنبالهء همین نابرابریهاست.
در اندیشهء افلاطون،عدالت در اصل ویژگی نفس فردی است که در جامعه انعکاس مییابد. هنگامی این فضیلت در فرد محقّق میشود که هر یک از قوای سهگانه(عقل،خشم،شهوت)در جای خود قرار گیرد و نظمی خاص بر روابط آنها حکمفرما باشد و هرکدام وظیفهء خاصّ خود را عهدهدار شود.
عدالت در اندیشهء سیاسی رم
در اندیشهء سیاسی رم برداشتی حقوقی از سیاست رایج شد:«در فلسفهء رواقی و حقوقی رومی قانون طبیعی مبنای قانون عادلانه تلّقی شد. براساس فلسفهء رواقی چون افراد بشر به یک میزان از عقل بهرهمندند به یک میزان هم به قانون طبیعی دسترسی دارند.قانون طبیعی به نظر آنها مظهری از قانون عقل جهانی بود.بر همین اساس در روم مفهوم قانون شامل حال همهء مردمان پدیدار شد» و در تعاریف عدالت،مفهوم نفع مشترک هم لحاظ گردید.به همین دلیل سیسرون در تعریف عدالت مینویسد:«باید به هرکس آنچه را سزاوار است داد مشروط بر اینکه به منافع عمومی زیان نرسد.» اصطلاح«نفع مشترک»یا«نفع عموم»که در تعریف سیسرون آمده است،از آن پس در بیشتر رسالههای حقوق واخلاق تکرار شده است و میتوان گفت که سایر تعریفها با اندک تفاوت همان است که ارسطو فیلسوف یونانی گفته و حقوقدانان رومی کامل ساختهاند.
عدالت در اندیشهء مسیحی اگوستین واکوئیناس در قرون وسطی
در اواخر سدهء چهارم میلادی مسیحیّت به رسمیّت شناخته میشود.در اواخر همین قرن تعارض اوّلیه میان ایمان دینی و عقلانیّت بشری به سود سازمان روحانیّت مسیحی پایان مییابد و اندیشهء سیاسی برای برههای نهچندان کوتاه در محاق فرومی افتد.در دوران قرونوسطی،هرچند مباحث مربوط به عدالت پارهای از متألّهان مسیحی را به خود مشغول میدارد،امّا باید توجّه داشت که مقولهء مذکور در متن الهیّات مسیحی مطرح میگردد و هرچه از اندیشهء سیاسی فاصله میگیرد به کلام مسیحی نزدیکتر میشود.ازاینرو بیشتر از عدل الهی و عدل در کائنات سخن به میان میآید و این امر نای از آن است که مسیحیّت ابتکار تأسیس یک مدنیّت را به همراه نداشت و با وانهادن کار قیصر به قیصر توجّه خود را معطوف به جهان آخرت و ساختن آن نمود.فقدان طرحی نو برای سازمان جامعه و ترویج رهبانیّت و تقدّس مظاهر بیعدالتی چون فقر مانع از این بود که از بطن این آئین اندیشهای سیاسی در باب عدالت تولّد یابد.
امّا در این میان نمیتوان از اهمیّت تفسیرهای اگوستین و اکوئیناس دربارهء عدالت غافل شد. اگوستین(430-358 م)عدالت را مبتنی بر عشق به خیر اعلی یا خدا میداند.عدالت به هرکس به اندازهء استحقاقش درجهای از شرف میبخشد و عدالت در انسان نظمی ایجاد میکند که بواسطهء آن روح منقاد خدا و بدن تابع روح میشود.بدینگونه وی تفسیری تئولوژیک از عدالت مطرح میکند که تتمّه و کمال کلّی وجود و موجودات بوده و به مثابهء واحد هماهنگکنندهء بخشهای مختلف است.
اندیشهء اکوئیناس در چارچوب نظریّهء حقوق طبیعی ابراز میگردد.او برخلاف سلف خویش نگاهی خوشبینانه به سرشت و سرنوشت انسان میافکند. اکوئیناس تاج مذهب را بر فرق سازمان اجتماعی مینشاند و هدف سیاست را بهزیستی،خیر ابدی و تحقّق عدالت میداند.
وی عدالت و صلح را میستاید امّا تحقّق مطلق آن را فقط در شهر خدا ممکن میداند.پس عدالت در نظر اگوستین به مطابقت با نظم الهی تعریف میشود.انسان بواسطهء گناه اوّلیه به زمین هبوط نموده و سرشتش منحطّ است و تحقّق شهر خدا برای او میّسر نیست.پس تحقّق عدالت مطلق هم در شهر زمینی منتفی است.
امّا به نظر توماس اکوئیناس(1274-1225 م)- که فلسفهء ارسطو را با کلام مسیحی تلفیق نمود- قانون بشری باید انعکاسی از قانون الهی باشد.لذا میتوان نتیجه گرفت که عدالت مورد نظر او امری بشری قلمداد نمیشود.«وی میکوشد تا نظریّهء مسیحیّت در باب عدالت را در یک تفسیر غیر اگوستینی ارائه دهد.او به بازبینی تمایز میان قلمرو دنیا و معنا میپردازد و کوشش به منظور سازگار کردن آثار ارسطو و آموزندههای اصلی مسیحیّت را وجههء همّت خویش قرار میدهد.
اندیشهء اکوئیناس در چارچوب نظریّهء حقوق طبیعی ابراز میگردد.او برخلاف سلف خویش نگاهی خوشبینانه به سرشت و سرنوشت انسان میافکند. اکوئیناس تاج مذهب را بر فرق سازمان اجتماعی مینشاند و هدف سیاست را بهزیستی،خیر ابدی و تحقّق عدالت میداند./س