به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران ، رضايي اورده ست که :دو سه سال پیش بود شاید، اوایل بهار یا اواخر زمستان، به پلنگچال که رسیدیم، هوس کردیم از آنجا تا ایستگاه پنج توچال هم برویم و با تلهکابین برگردیم. هوا خوب بود و مسیر مشخص، لباس تابستانی پوشیده بودیم و از ادوات کوهنوردی هیچ نداشتیم، بالاخره تصمیم گرفتیم که راه بیفتیم و افتادیم، کمی نگذشته بود که بارانی باریدن گرفت، طوری نبود که منصرفمان کند، ولی هر چه جلوتر میرفتیم شدیدتر میشد، کار به جایی رسید که به شکل متناوب باران و برف و تگرگ میبارید، همه جا را مه گرفت و میدان دیدمان به مسافتی در حد دو متر محدود شد. از پایین تقریبا همه چیز تا انتهای مسیر مشخص بود، اما اواسط کار قصه فرق کرد، کسی که ادعا میکرد مسیر را میشناسد، در چند دوراهی، بعد از پاک کردن شیشه عینک و قدری درنگ و لحنی نامطئن راه را انتخاب کرد و این بیشتر نگرانمان کرد. هوا ترسناک شده بود، آبی که در سراشیبی به سمت پایین راه افتاده بود، حجمش اندک بود اما هیچ تضمینی وجود نداشت که همینطور اندک باقی بماند.
آن حس غریبی در این عکس هم هست، همان که بالاتر توصیفش کردم، همان چیزی که ترغیبم کرد اینها را بنویسم، زندگی نه اینقدر ملموس و جزئی –مثل داستان بالا- اما پر است از موقعیتهایی اینچنین، که حتی از بنبست هم سختترند، درست مثل همین عکس. موقعیتهایی که برخلاف بنبست، پر از بلاتکلیفی و تعلیقند، موقعیتهایی که صرفاً راهمان را ادامه میدهیم، در حالی نه دورنمایی از مقصد داریم و نه جرئت و یا شاید امکان بازگشت را. زندگی پر است از همین دیوارها، دیوارهایی که نه تنها بازگشت که گاهی حتی نگاه به عقب را هم غیرممکن مي کند.