سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

سرزمینی که ۱۳ ساله‌هایش یک شبه فهمیده می‌شوند!

در این جغرافیای پهناور وطن چه اتفاقی می‌افتد که بعضی سیزده ساله‌هایش یک شبه، فهمیده می‌شوند؟

خیلی روز و ماه و سال باید بگذرد تا پخته شود خامی. خیلی باید سرد و گرم چشید تا شاید بزرگ شد؛ و خیلی باید مو توی بالا و پایین زندگی سفید کرد تا چپ را از راست فهمید و فهمیده شد. این رسم زندگی است و برای ما جوان‌تر‌ها بار‌ها از دهان بزرگ‌ترهایمان شنیده شده. بار‌ها دستمان را گرفته‌اند و گفته‌اند «مانده تا گلیمتان را از آب بیرون بکشید!» کنارمان ایستاده‌اند، اما دست‌های مهربانشان مثل کوه پشت سر ما بوده و رو به جلو هولمان داده‌اند، گاهی حتی بدون آنکه متوجه بشویم و بو ببریم.

اما در این سرزمین، در این جغرافیای پهناور وطن، چه اتفاقی می‌افتد که بعضی سیزده ساله‌هایش، یک شبه، فهمیده می‌شوند؟ چه فرایندی در درون یک نوجوان کم سن و سالِ دنیا ندیده و سرد و گرم نچشیده رقم می‌خورَد که در لحظه، برای «فهمیده» شدن، صاف می‌ایستد توی چشم روزگار و سرش را می‌سپارد به خدا و مطمئن می‌گوید «من آمدم، حتی با این سن و سال کمم!»

نوجوانِ فهمیده

ماجرای «محمدحسین فهمیده» برمی‌گردد به سال ۱۳۵۹. به همان وقت‌ها که بمب و موشک و تیر و ترکش دشمن تا کلاس‌های درس و پشت نیمکت‌ها هم رسید و تمام مدرسه‌ها و حتی مدرسه‌اش، بوی تند و تلخ باروت گرفته بود. 

محمدحسین، نوجوان بود. هنوز با کاغذ‌هایی که از وسط دفترش پاره می‌کرد موشک می‌ساخت و هنوز ذوق دنبال توپ فوتبال شیش تیکه دویدن توی سرش بود. اما جنگ، با آن سایه‌های بلند و وسیع سیاهش مگر آرزو برای کسی می‌گذارد؟

اگر تانک ببیند می‌ترسد

محمدحسین فهمیده، آسمان را به ریسمان می‌بافد تا لباس جنگ بپوشد و به جبهه بیاید. خیلی‌ها می‌گویند «زده به سرش.» خیلی‌ها می‌گویند «بچه است هوا برش داشته.» حتی بعضی‌ها می‌گویند «اگر برود و از نزدیک تانک بعثی‌ها را ببیند می‌ترسد و جانش را برمی‌دارد و برمی‌گردد.»، اما محمدحسین، می‌رود و می‌مانَد و تازه آنجا، جان‌بازی هم می‌کند!

روز موعود فهمیده شدن

هشتم آبان سال ۱۳۵۹ بود. منطقه کوت شیخ. خرمشهر. جایی نزدیک رودخانه. آن سال‌ها هوای آبان ماه بدجور سوز داشت. تا مغز استخوان می‌رسید. تن می‌لرزاند. محمدحسین همان جا بود. تانک‌ها داشت می‌آمد. او با چشم‌هایش که اشک‌ها حلقه حلقه تویشان جمع می‌شد به تانک‌ها زل زده بود. خودش بود و یک مُشت تانک افسار پاره کرده! 

خودِ سیزده ساله‌اش چه باید می‌کرد؟ چه کاری از دستش برمی‌آمد؟ و اصلاً چه کسی از یک نوجوانِ خامِ تانک ندیده توقع داشت که بداند در این شرایط چه کند و فهمیده باشد؟ اما محمدحسین، در آن لحظه، فهمیده شد. توی یک لحظه و در برابر تانک‌هایی که می‌خواست گوشت و پوست و استخوان و خاک وطنش را له کند، تا قدر یک مرد تنومند شدن، قد کشید و بزرگ شد و از همه مهم‌تر، فهمیده شد.

تپش‌های گرم قلب

بین تانک‌ها و رزمنده‌ها، محمدحسین با آن لباس‌ها و پوتین و کلاهی که چند سایز برایش بزرگ‌تر بود، فاصله بود. اگر تانک‌ها می‌رسید همه کشته می‌شدند و شهر محاصره می‌شد و خدا می‌داند چه بلایی سر زن و بچه مردم می‌آمد. قلب محمدحسین شروع به تپیدن کرد. انگار داشت از جایش کنده می‌شد.

آب دهنش را قورت داد. رنگ به صورتش نمانده بود. می‌توانست برگردد عقب. پشت رزمنده‌ها قایم شود. می‌توانست بگوید من هنوز بچه‌ام و تسلیم شود. می‌توانست فرار کند و از دور ببیند که چطور تانک‌ها شهر و آدم‌ها و رزمنده‌هایش را وحشیانه می‌بلعند. می‌توانست، اما نخواست، چون در یک لحظه، فهمیده شد.

جان فدای سیزده ساله

محمدحسین نارنجک‌ها را دور کمربندش بست. تصمیمش را گرفته بود. ترس در این لحظه حیاتی چه معنایی داشت؟! یک نفر، باید جان فدای چند هزار نفر می‌شد و او همان یک نفر بود. 

چشم توی چشم تانک‌ها و دست‌هایش روی نارنجک‌ها بود و با تمام جانش به طرف جلوترین تانک دوید. چشم‌هایش می‌درخشید. چون فهمیده بود که جان شیرینش را با خدا معامله کرده بود. اما گلوله بعثی‌ها صاف نشست توی یکی از پاهایش و زمین‌گیرش کرد. خندید. او عقب بکشد؟ آن هم حالا که فهمیده بود؟ لنگان لنگان خودش را تا زیر تانک کشید و ضامن نارنجک‌ها را هم کشید. انفجار آن‌قدر مهیب بود که بعثی‌ها فکر کردند وارد منطقه مین‌گذاری شده‌اند و همه تانک‌ها یک دفعه‌ای عقب‌نشینی کرد.

بدن تکه تکه
از محمدحسین چه ماند؟ از آن بدن نوجوان سیزده ساله چه ماند؟ جز تکه‌های خونین و له شده‌ای که به لباس‌های سبز بسیج آغشته بود. همان‌ها را جمع کردند. در کفن پیچیدند. به بهشت‌زهرا بردند؛ و امام خمینی (ره) برایش گفت «رهبر ما آن طفل سیزده ساله‌ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صد‌ها زبان و قلم بزرگ‌تر است، با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید...»

فهمیده‌ها تمام نمی‌شوند

سال‌ها از آن روز و از آن زمانه گذشت و جنگ تمام شد، اما «فهمیده»‌ها تمام نشد. فهمیده شدن و فهمیده بودن و فهمیده ماندن، مثل یک ژن خوب و اصیل، بین رگ‌های نوجوانان ایران‌زمین تکثیر شد تا این سرزمین برای ابد، فهمیده‌هایی کم سن و سال داشته باشد که همیشه می‌دانند در لحظه‌های بحران چگونه در یک لحظه فهمیده شوند و با دست‌های کوچکشان به دل خطر بزنند.

فهمیده‌هایی که گاهی محمدحسین‌اند و گاهی «علی لندی»‌هایی که برای نجات جان زنان همسایه، چون سیمرغ به دل آتش می‌زنند و هر چند جسم‌های زمینی‌شان زیر شنی تانک‌ها و در میانه آتش‌ها فانی می‌شود، اما روح‌های بزرگ و فهمیده‌شان برای ابد در یاد و خاطر وطن جاودانه است. 
 
فهمیده‌هایی که می‌دانند ارزش واقعی زندگی به انسان بودن است، انسانیتی که نوجوان‌های ایران همیشه نشان داده‌اند در آن پیش‌دستی می‌کنند و خیلی خوب و حتی بهتر از همه اتاق‌های فکر جهان، در مواقع بحران، فهمیده‌اند. فهمیده‌هایی که اسم‌هایشان جان وطن است؛ حتی اگر خیلی وقت است که چشم‌های مهربانشان را بسته‌اند و در آغوش وطن آرمیده‌اند.

منبع: فارس

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
۱۲:۴۹ ۰۸ آبان ۱۴۰۳
قابل توجه صهیونیستی .امریکا .کلا غرب و عرب