گوشی تلفن را که برداشتم با اضطراب شماره را گرفتم. نمیدانستم در این شرایط سخت تلفنش را جواب میدهد یا نه؟ چند تا که زنگ خورد، جواب داد. سؤال کردم: «شما همسر آقای جلال اسدی فرد هستید؟» با شنیدن اسم جلال به گریه افتاد. میان گریههایش بریدهبریده از مرد خانهاش میگفت. مویه میکرد: (خوب بود…مهربان بود…دلسوز بود…) هر آن گریهاش شدیدتر میشد. به تهران آمده بود تا پیکر همسرش را برای همیشه به خراسان ببرد. گریه امانش نمیداد. بریدهبریده از جلال تعریف میکرد. میان گریههایش میگفت: «عاشق امام حسین بود. پارسال که از کربلا آمد، از زیارتش برایم تعریف میکرد…از حرم… از…اما امسال نیست که.» گریهاش آنقدر شدت گرفت که ادامه صحبت برایش سخت بود. تلفنش قطع شد و دیگر روی تماس دوباره نبود.
آشپز بود ولی برای زائران همه کاری میکرد
جلال آشپز دانشگاه علوم پزشکی خراسان شمالی بود. از پارسال که برای خادمی زائران امام حسین به کربلا رفته بود، آرام و قرار نداشت.
امسال هم با احسان جعفری، یکی دیگر از آشپزها قرار گذاشتند که اربعین با هم به کربلا بروند. احسان اولینبارش بود که راهی کربلا میشد و دل تو دلش نبود. وقتی به کربلا رسیدند، در موکب مستقر شدند. موکب آرمان الحسین در عمود ۱۴۰۰ و کنار هتل المنار بود.
خادمها زودتر رفته بودند تا موکب را آماده کنند. جلال باوجوداینکه برای آشپزی رفته بود، دوست داشت هر کاری میتواند برای زائران امام حسین (ع) انجام دهد. پتو و ملحفهها را میشست. نظافت میکرد. هر کاری پیش میآمد با عشق انجام میداد.
از جانش گذشت، تا جان زائران امام حسین (ع) را نجات دهد
از اینجای قصه را احسان جعفری میگوید؛
روز حادثه رسید. شنبه ۲۰ مرداد بود. ساعت ۳ بعدازظهر. همه در حال استراحت بودند و احسان و جلال در حال شستن پتوهای موکب. ناگهان متوجه دود سفیدی در طبقه هشتم هتل مجاور موکب شدند هر دو بهطرف هتل دویدند. ظهر بود و بیشتر مسافران خواب بودند و متوجه آتشسوزی نبودند. به این فکر کردند که حتی شده نیمی از مسافران را بیدار کنیم تا نجات پیدا کنند. به طبقه سوم هتل رفتند. سعی میکردند هرطورشده مسافران را از خواب بیدار کنند تا متوجه آتشسوزی شوند. فریاد میزدند و به درهای اتاقها میکوبیدند. مردم هم سراسیمه از خواب بیدار میشدند و داخل راهروها میدویدند. احسان با جمعیت بهطرف پایین میدوید و طبقه دوم و اول را هم خبر کرد. ولی جلال را نمیدید. تازه وقتی بیرون هتل رسید، متوجه شد جلال نیست.
یکدفعه پنجره طبقه هفتم باز شد و یک نفر از پنجره آویزان شد. دستش از پنجره رها شد و روی کولر طبقه پایینتر افتاد. نفس در سینه همه حبس شده بود. تمامصورتش را دود گرفته بود و مشخص نبود. وقتی روی کولر افتاد کمی نفس گرفت و بهسختی خودش را از پنجره به داخل اتاق کشید. همه نفس راحتی کشیدند. آتشنشانی به کمک فرد مصدوم رفت. وقتی نجاتش دادند و او را روی برانکارد به پایین آوردند، با دستش اشارهای به احسان کرد. باورش نمیشد، جلال بود.
عروسکی که به صاحبش نرسید
احسان از آن روز که تعریف میکند نمیتواند خودش را کنترل کند. با گریه میگوید: «من و جلال در بینالحرمین عهد برادری بستیم. خواستیم برادریمان تا ابد بماند. جلال مرد بود. همه را عزادار کرد. همه دانشجوها عکسش را که میبینند، گریه میکنند. وقتی عکسش را استوری کردم، مسئول یکی از موکبها پیام داد که جلال آن روز من را از آتش نجات داد. اولینبارش نبود. قبلاً هم در بجنورد نزدیک منزلشان، یکخانه با انفجار کپسول آتش گرفت، هیچکس جرئت نمیکرد نزدیک شود. جلال به دل آتش زد و مادر و بچهاش را نجات داد.»
شنیدهایم جلال یک پسر دارد و یک دختر که جانش به جان دخترش بند بوده است. از احسان میخواهیم از بچههای رفیقش بگوید. احسان گریهاش بیشتر میشود: «نیما ۱۷ساله است ولی نیوشا کوچکتر است و جانش به جان پدرش بند است. فقط ۱۱ سال دارد. از جلال خواسته بود برایش عروسک بیاورد. چند روز با جلال گشتیم تا عروسک را پیدا کردیم. جلال را که به ایران برگرداند، عروسک را آوردم تا هر وقت خوب شد، برای نیوشا ببرد. ولی عروسک دستم ماند و جلال برنگشت.»
ریحانی کارمند فرهنگی دانشگاه علوم پزشکی یکی دیگر از همراهان جلال است که بهعنوان آشپز در موکب آرمان الحسین خادم است.
از عشق و ارادت جلال به امام حسین (ع) برایمان میگوید: «عاشق امام حسین بود. مخلصانه و از جانودل کار میکرد. سه روز کامل پتو و بالشتی و ملحفهها رو با عشق میشست. سر از پا نمیشناخت. خیلی خوشحال بود که باز قسمتش شده و برای دومین بار خادم زائران امام حسین (ع) شده است. در فرصت کمی که بین کارها پیدا میکرد، میگفت: من یک سر میروم حرم و برمیگردم.»
جلال با مدال خادمی به محضر اربابش رفت
خادمی جلال به اربعین ختم نمیشود. ریحانی میگوید: «آقا جلال همیشه در مراسم هیئت و یادواره شهداب گمنام داوطلبانه به کمک میآمد و میگفت: وقتی برای شهدا کار میکنم کیف میکنم. سرحال و پرانرژی میشوم. جلال جسور و بیباک بود و قلب رئوفی داشت. موقع آشپزی ذکر میگفت و گریه میکرد. دلنازک و عاشقی داشت که هنگام کار تا روضه یا ذکری گفته میشد صورتش از گریه خیس میشد. خلاصه عاشق بود و مزد زحمتهایش را گرفت. با مدال خادمی زائران امام حسین (ع) به محضر اربابش پرکشید.»
شهید آوینی حق داشت که بین عقل و عشق متحیر بماند. هیچ عقل و منطقی نمیپذیرد که آدمی از خدمتکردن به دیگران لذت ببرد، تا جایی که جانش را برای نجات آنها بدهد. جانی که خیلیها برای حفظش خودشان را به هر در و دیواری میزنند.
منبع: فارس