سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

چگونه زنده ماندم؟

نشستن کنار مین به معنی یک ثانیه فرصت تا مرگ بود. زیرا که یک لحظه غفلت مساوی بود با پایان خیلی چیزها؛ از ناقص‌شدن عضو تا شهادت و لورفتن عملیات و اولین اشتباه، آخرین اشتباه بود.

عبدالله جلالی از رزمندگان تیپ ۱۵ امام حسن (ع) در خاطره‌ای درباره شهید بهزاد قبادی روایت می‌کند: حرفه‌ای‌ترین تخریب‌چی‌ها هم نمی‌توانستند ادعا کنند که سالم از میدان مین بیرون خواهند آمد. شهادتین ورد زبان همه بود. نشستن کنار مین به معنی یک ثانیه فرصت تا مرگ بود، چون یک لحظه غفلت مساوی بود با پایان خیلی چیزها؛ از ناقص‌شدن عضو تا شهادت و لورفتن عملیات و اولین اشتباه، آخرین اشتباه بود، اما این حس حضور خدا بود که ما را به میدان مین می‌برد و جرأت می‌داد تا حرکت کنیم. باور داشتیم دست خدا همراه و پشتیبان ما است.

۱۷ روز از بهمن ماه سال ۱۳۶۱ می‌گذشت و همراه با فرماندهی تخریب تیپ۱۵ امام حسن (ع)؛ یعنی بهزاد قبادی آماده عملیات «والفجر مقدماتی» بودیم. با استفاده از تاریکی شب عملیات را آغاز کردیم. وسعت و عمق موانع و استحکامات دشمن و وجود کانال‌های متعدد سرعت ما را کم کرده بود. علی رغم شکسته‌شدن خطوط اول دفاعی دشمن و با نزدیک شدن به صبح و روشن‌شدن آسمان امکان پیشروی بیشتر نبود.

 صبح که از راه رسید، شدت آتش دشمن به حدی بود که امکان هرگونه حرکتی را از ما گرفت. بسیاری از بچه‌های گردان‌های صف بهبهان و انشراح آغاجاری به شهادت رسیدند. وضعیت خوبی نبود و عملیات گره‌خورده بود. با گذشت زمان نه چندان طولانی فرمان عقب‌نشینی صادر شد و در این بین عده‌ای اسیر شدند. فرمانده‌ی گردان صف بهبهان از نیرو‌ها خواست که همراهش به عقب بروند و خودشان را نجات دهند.

من ۱۴سال بیشتر نداشتم و این اولین تجربه جنگی‌ام بود. راستش را بگویم به‌شدت ترسیده بودم و با دیدن شرایط و خستگی عبور از خاکریز‌ها و خاک رملی ترجیح می‌دادم بمانم و دست‌ها را به نشانه تسلیم بالا ببرم. در این لحظه فریاد بهزاد قبادی را شنیدم که گفت: «سید نمی‌زارم اسیربشی و با من برمی‌گردی»

با یک قبضه آر. پی. جی دوید و شروع کرد به نشانه گرفتن سنگر‌های کمین عراقی و باعث بالا رفتن روحیه نیرو‌ها شد. دستم را کشید و راه افتادیم به سمت عقب. گرمای آفتاب، خستگی و بی‌خوابی، توان راه رفتن را از من گرفته‌بود. تشنگی امانم را بریده بود. گوشه‌ای از میدان مین افتادم. چنگ در خاک زدم و مشتم را پر کردم و آماده‌ی وداع شدم که احساس سبکی کردم. به خودم که آمدم متوجه شدم روی دوش بهزاد هستم. این اولین دیدار و آخرین دیدار من با بهزاد قبادی بود. اما اگر او نبود شاید شربت شهادت را نوشیده‌بودم یا اسیر دشمن می‌شدم. من تا همیشه مدیون او، شجاعت و رشادتش خواهم بود.

منبع: ایسنا

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.