سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

دل بریدن از خویشتن در قافله عشق

عاشورا فرا رسید در حالی که امام حسین (ع) شامگاه قبل، مرز حق و باطل را تعیین کرده بود اکنون میزان امام بود و امام، میزان، هر که در سفینة النجاة می‌نشست، عاقبت به خیر می‌شد.

 آمد با قامتی بلند، اما قدم‌هایی که لرزان بود. پر از کشمکش و جدال درونی. پر از وسوسه رفتن و ماندن. او از خویشتنِ خویش بریده بود تا به قافله عشق برسد، اما هنوز در تنوره تردید دست و پا میزد.

دلش را صیقل داد پیش از آن که شمشیر را صیقل دهد. رفت تا دست ادب به سینه بزند، اما با همان پا‌های لرزان بازگشت. دقایقی بود که زیر تیغ آفتاب می‌رفت و برمی‌گشت و سربازان سپاهش متحیر از حیرانی او. خودش هم از لرزش دست و پایش در بهت بود. سابقه نداشت رزم‌آوری، چون او، این طور دست و پا گم کند. شب پرماجرایی را طی کرده بود و به امروز رسیده بود، در نظرش صبح به چاه شب افتاد و شب در کمین صبح، به اسارت می‌رفت!

در جوار فرات بود، اما از روی آب خجل شد، چرا که پسر پیامبر (ص) و اهل بیتش، از نوشیدن آب محروم شده بودند و این کار هم‌قطاران او بود. خانواده و یاران امام، رنج تشنگی و هُرم آفتاب را در بحبوبه جنگی نابرابر به جان می‌خریدند. دیگر نخل‌ها هم سر خم کرده و از حرارت زمین بی‌تاب بودند.

روزی در حوالی آزادگی

روز عاشورا فرا رسید و امام حسین شامگاه قبل، مرز حق و باطل را تعیین کرده بود. اکنون میزان امام بود و امام، میزان. هر که در سفینة النجاة می‌نشست، عاقبت به خیر میشد و او آمده بود برای عاقبت به خیری.

شکست و دوباره پاره‌های دل را پیوند زد. زمین خورد و باز هم برخاست. از درد گریخت و به درمان آویخت. خسته و درمانده شد، اما باز بر نفس سرکش، لگام زد. تیر جهل به قلبش نزدیک شد و کمانه کرد. با خویشتنِ خویش در جدال بود و به "حُر" شدن نزدیک.

خود را یافته و برای روز مبادا وجودش را ساخته بود. از باطن رجعت کرد و به ولایت‌پذیری رسید. دیگر دل به دریا زد و بر تردیدش غلبه کرد. نزدیک خِیام حرم رسیده بود و به خیمه امام نزدیک‌تر.

ستیز پلیدی و پاکی

تا به امام حسین نزدیک شود، هر چه بر دل و جانش گذشته بود را مرور کرد: او با سپاهی از سوی عبیدالله ابن زیاد برای محاصره امام حسین (ع) و یارانشان به نینوا آمده بود، اما پس از چندی از مقابله و نبرد با امام، دچار تردید گشت. هرچند از همان ابتدای حرکت، ندایی او را به بهشت بشارت می‌داد و همان ندا، برایش سبب‌ساز خیر شد.

در وادی حیرانی، حسی غریب به دلش چنگ میزد و مثل منتظران دل به آن لحظات گذرا نمی‌سپرد. در دلش شمایلی از پلیدی و پاکی در ستیز بودند. خودش را در گزینش بهشت و دوزخ مخیر می‌دید و می‌خواست بهشت را انتخاب کند اگر چه گرفتار دام یزیدیان و تیغ‌های آبدیده آنها شود؛ و حالا در آستانه واقعه عاشورا، سفری پر رمز و راز را از گروه اشقیا به سمت جبهه اولیاء طی کرده و پی به حقانیت حسین ابن علی (ع) برده بود.

در محضر پیشوای رستگاری

دیگر درنگ را جایز ندانست، به همراه پسرش خود را به سیدالشهدا (ع) رساندند. حر دست‌هایش را بر سر گذاشت و گفت: خداوندا به سویت بازگشتم. پس توبه‌ام را بپذیر؛ چرا که من دل دوستان و فرزندان دختر رسول خدا (ص) را به وحشت و اضطراب افکنده بودم.

حرفهایش با امام تمامی نداشت: یا حسین (ع) دل شکسته و اشک دیده می‌خری؟ دلم شکسته مرا تا به عرش می‌بری؟ جان شسته و تواب چطور، جانم به لب رسیده از پلیدی ناپاکان. در دستگاهت، جایی برایم هست؟

و امام حسین که دنیایی از معرفت و کرم بود، حر را بخشید و به او نوید داد که خدا توبه‌اش را پذیرفته است. پس از اظهار رضایت، نام او را پرسید و حر هم خود را این طور معرفی کرد: من حرّ ابن یزید ریاحی هستم و امام هم به او فرمود: «تو واقعا حر (آزاده) هستی، همان‌گونه که مادرت تو را حر نامید.»

پس از توبه، از امام حسین رخصت میدان گرفت تا به ازای شرمساری و خجالت در محضر امام، در زمره یاران او قرار گیرد و مدافع ایشان شود. امام رخصت داد و حر با آن که می‌دانست عاقبتش در این کارزارِ نابرابر چیزی جز شهادت نیست، به میدان مقابله با لشکر امویان رفت. همان‌ها که تا ساعتی پیش هم‌رزم و همراه او بودند، اما اکنون در مقابل هم گرفتند.

برایشان رجز خواند و چکامه‌سرایی کرد. از عاقبت جنگیدن با حسین ابن علی (ع) سخن گفت و سعی کرد کوفیان را از جنگ با پسر رسول الله منصرف کند. اما دل‌هایی که به لقمه حرام و سکه‌های دربار ابن زیاد عادت کرده بودند، با این حرف‌ها هدایت نشدند و در عوض، حر را خائن خطاب کردند و بر او تاختند.

حر با عقبه دلاوری و رزم‌آوری به میدان آمده بود و از حضورش هراس به دل لشکر کوفه افتاد. او به عشق توبه‌ای که پذیرفته شده بود و دستی که حسین (ع) از سر مهر بر سرش کشیده بود، جان بر کف شمشیر میزد و سربازان ابن زیاد را به هلاکت می‌رساند.

از نینوا تا کرب و بلا

تا اینکه هدف حمله قرار گرفت و نقش بر زمین شد. خونی گرم بر زمین تفتیده نینوا جاری شد. نینوایی که داشت کرب و بلا میشد. حر دیگر نبود تا از مرادش محافظت کند. او نماند تا با سوز دل، ارباً اربا شدن علی‌اکبر (ع) را ببیند و تیر سه شعبه را بر حنجره علی‌اصغر (ع) نظاره کند. او دیگر نبود تا ابوالفضل (ع) آن علمدار رشید را در هجمه نابرابر تیر‌ها و مشک آب ببیند. در محاصره قساوت کوفیان و دست‌های جدا شده علمدار. او این گونه کارزار نینوا را ترک کرد تا شیعیان، نمادی برای امید به قبولی توبه و رستگاری بعد از آن را در دالان تاریخ داشته باشند.

منبع: فارس

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.