سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

اشعار برگزیده شاعران برای حضرت عبدالله بن حسن

به مناسبت فرا رسیدن ایام محرم الحرام، شعر‌هایی در خصوص حوادث و بلایای کربلا سروده شده است.

به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم، ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان اباعبدالله‌الحسین(ع) و ادای محبت و احترام به سیدالشهدا که از دیرباز تا کنون همانند دریای بزرگی جریان دارد، افراد بسیاری برای یک هدف مشترک یعنی مدح و بیان محبت به امام حسین (ع) و بازگوی مصائب کربلا سروده‌های جانسوزی را با قلم خود مانا می‌کنند.

لذا  مجموعه اشعاری برای ماه محرم الحرام  را گردآوری کرده ایم که در ادامه می‌خوانیم:

 کودکی را نام عبدالله بود
با عمو در کربلا همراه بود

از گل رخسار داغ لاله بود
لاله اش را از عطش تبخاله بود

همچو بخت اهل بیت بو تراب
بود ظهر روز عاشورا به خواب

لحظه ای آن ماه رو در خواب بود
آب اندر خواب هم نایاب بود

گرچه بودش از عطش سوزان جگر
در دلش عشق عمو بُد بیشتر

گشت چون بیدار از بهر عمو
خیمه ها را کرد یک سر جستجو

کودک آن دم سر سوی صحرا نهاد
بر سر چشم ملائک پا نهاد

شد برون از خیمه ها آن ماه روی
کرد سوی قتلگاه شاه روی

گفت خواهر از منش مایوس کن
ساعتی در خیمه اش محبوس کن

دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر برگرد باز

از غمت ای گلبن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا

گفت عمه والهم بهر خدای
من نخواهم شد ز عمّ خود جدای

دور دار  ای عمّه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزم خرمنت

جذبه ی عشقش کشان سوی شه اش
در کشش زینب به سوی خرگه اش

عاقبت شد جذبه های عشق چیر
شد سوی برج شرف ماه منیر

دید شه افتاده در دریای خون
با تن تنها و خصم از حد فزون

گفت سویت نَک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم

بانگ زد بر او که ای جان عزیز
تیغ می بارد در این دشت ستیز

تو به خیمه باز گرد ای مه وشم
من بدین حالت که خود دارم خوشم

دید ناگه کافری در دست تیغ
آورد بر تارک شه بی دریغ

نامده آن تیغ کین شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک سپر

تیغ بر بازوی عبدالله گذشت
وه چه گویم چه ز آن بر شه گذشت

گفت دستم گیر ای سالار کون
ای به بی دستان به هر دو کون عون

شه چو جان بگرفت اندر تنش
دست خود را کرد طوق گردنش

مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
هم چو باز از شصت شه پرواز کرد

شاعر: طلوعی گرگانی

------------------------------------------

كرده‌ در باغ‌ رخت‌ گشت‌ و گذار عبداللّه‌
داده‌ از دست‌ چو موی‌ تو قرار عبداللّه‌
ریخته‌ در كف‌ خود دار و ندار عبداللّه‌
دیده‌ چون‌ بر رخ‌ تو خون‌ و غبار عبداللّه‌
نیست‌ آن‌ كس‌ كه‌ نشیند به‌ كنار عبداللّه‌

سپر از دست‌ بینداز كه‌ من‌ می‌آیم
به‌ هواداری‌ تو جای‌ حسن‌ می‌آیم‌
منم‌ آن‌ كس‌ كه‌ ز غربت‌ به‌ وطن‌ می‌آیم‌
عوض‌ نجمه‌ كنون‌ من‌ به‌ سخن‌ می‌آیم‌
بسمل‌ یك‌ سر موی‌ تو هزار عبداللّه‌

من كه‌ خورده‌ گره‌ ای‌ دوست‌ به‌ كارم‌ چه‌ كنم‌؟
دست‌ خطی‌ چو من‌ از باب‌ ندارم‌ چه‌ كنم‌؟
من كه‌ در نزد زنان‌ شوق تو دارم‌ چه‌ كنم‌؟
جگرم‌ سوخت‌ بگو ای‌ كس‌ و كارم‌ چه‌ كنم‌؟
سوخت‌ چون‌ شمع‌ شب‌ افروز مزار عبداللّه‌

قاسم‌ امروز كه‌ در حلقۀ‌ آغوش‌ تو بود
پشت‌ خیمه‌ ز غم‌ عشق‌ تو مدهوش‌ تو بود
به‌ گمانم‌ كه‌ دلم‌ پاك‌ فراموش‌ تو بود
منم‌ آن‌ طفل‌ كه‌ دائم‌ به‌ سر دوش‌ تو بود
از چه‌ گویی‌ كه‌ بماند به‌ كنار عبداللّه‌

گر اسیری‌ بروم‌ خصم‌ تواَم‌ خوار كند
وای‌ از آن‌ روز كه‌ دون‌ بر همه‌ آزار كند
خاطر عمه‌ توجه‌ به‌ منِ‌ زار كند
دشمن‌ آن‌ لحظه‌ یتیم‌ تو گرفتار كند
بهتر آن‌ است‌ شود بر تو نثار عبداللّه‌

موسی‌ وادی‌ شوقم‌ ید بیضا دارم‌
بر روی‌ سینۀ‌ تو سینۀ‌ سینا دارم‌
نجمه‌ كو تا كه‌ ببیند چه‌ تماشا دارم‌
عالم‌ امروز به‌ كام‌ است‌ كه‌ بابا دارم‌
پدر این جاست‌ به‌ اغیار چه‌ كار عبداللّه‌

شأن‌ تو نیست‌ كه‌ ره‌ بر روی‌ زانو بروی‌
گه‌ به‌ صورت‌ بروی‌ گاه‌ به‌ ابرو بروی‌
كو اباالفضل‌ كه‌ با قوّت‌ بازو بروی‌
اكبرت‌ كو كه‌ به‌ یك‌ قامت‌ نیكو بروی‌
گشته‌ این‌ لحظه‌ دگر دست‌ به‌ كار عبداللّه‌

تیر خود را بزن‌ ای‌ حرمله‌ بیتاب‌ شدم‌
یاد تابوت‌ شدم‌ غمزدۀ باب‌ شدم‌
از غم‌ عشق‌ عمو، شمع‌ صفت‌ آب‌ شدم‌
من‌ مدال‌ دم‌ جان‌ دادن‌ ارباب‌ شدم‌
همچو اصغر شده‌ با تیر شكار عبداللّه‌

سر اگر در قدم‌ یار نباشد سر نیست‌
 خون‌ من‌ سرخ‌ تر از خون‌ علی‌ اصغر نیست‌
ای‌ شه‌ خسته‌ مگر مادر من‌ مادر نیست‌
نجمه‌ را شرم‌ ز گیسوی‌ علی‌ اكبر نیست‌؟
نجمه‌ را می‌دهد امروز وقار عبداللّه‌

شاعر: محمد سهرابی

-----------------------------------------------------

طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها
یک روز میشود خودش از کریم ها
عبدلله حسین شدم از قدیم ها
دل میدهند دست عمو ها یتیم ها

طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا
تو هم عمو شدی گره ای وا کنی مرا

آهی که میکِشد جگر من، مرا بس است
شوقی که سر زده به سر من، مرا بس است
وقتی تو میشوی پدر من، مرا بس است
یک بار گفتن پسر من، مرا بس است

از هیچ کس کنار تو بیمی نداشتم
از عمر خویش، حس یتیمی نداشتم

دستي كريم هست كه نذر خدا شود
وقتي نياز بود، به وقتش جدا شود
از عمه ام بخواه كه دستم رها شود
هركس كه كوچك است، نبايد فدا شود؟

بايد براي خود جگري دست و پا كنم
با دست كوچكم سپري دست و پا كنم

ديگر بس است گرم دلِ خويشتن شدن
آماده ام كنيد براي كفن شدن
حالا رسيده است زمان حسن شدن
آماده ي مبارزه ي تن به تن شدن

يك نيزه اي نماند دفاع از عمو كنم؟!
يورش بياورم، همه را زير و رو كنم؟!

آماده ام كه دست دهم پاي حنجرت
تير سه شعبه اي بخورم جاي حنجرت
شايد كه نيزه اي نرود لاي حنجرت
دشمن نشسته مستِ تماشاي حنجرت

سوگند اي عمو به دلِ خونِ خواهرت
تا زنده ام جدا نشود سر ز پيكرت

اين حفره روي سينه ي تو اي عمو ز چيست؟
اين زخم ِ روي سينه ي تو ارثِ مادريست
اين جاي زخم نيزه و شمشيرها كه نيست
بر روي سينه ي تو عمو جان جاي پاي كيست؟

عبداللهت نمُرده ذبيح از قفا شوي
بر روي نيزه هاي شكسته فدا شوي

شاعر: علي اكبر لطيفيان

---------------------------------------------

شمع‌ها از پای تا سر سوخته
مـانده یک پروانه ی پر سوخته

نـام آن پـروانه عبـدالله بـود
اختری تـابنده‌تر از مـاه بود

کرده از اندام لاهوتی خروج
یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج

خون پاکش زاد و جانش راحله
تـار مـویش عالمی را سلسله

صـورتش مـانند بابا دل گشــا
دست‌های کوچکش مشکل‌گشا

رخ چو قرآن چشم و ابرو آیه‌اش
آفتــاب آیینــه‌دار سایــه‌اش

مجتبـایی بــا حسین آمیـخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته

از درون خیمه همچون برق آه
شـد روان با ناله سوی قتلگاه

پیش رو عمـو خریدارش شده
پشت سر عمـه گرفتارش شده

بـر گرفته آستینش را بـه چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!

ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو
ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو 

کودک ده سالـه و میـدان جنگ
یک نهال نازک و باران سنگ

دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگـر خواهد زند او را به تیر

تو گل و، صحرا پر از خار و خس است
بهر مـا داغ عـلی‌اصغر بـس است

با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفـل مـا هـرگز نترسد از نبرد

بی‌عمو ماندن همه شرمندگی است
بـا عمو مـردن کمال زندگی است

تشنگی با او لب دریا خوش است
آب اگر او تشنـه باشد، آتش است

بــوده از آغــاز عمـرم انتظار
تـا کنم جـان در ره جانان نثار

جـان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی است دستم را مگیر

عمه جان در تاب و تب افتـاده‌ام
آخــر از قـاسم عقب افتــاده‌ام

ناله‌ای با سوز و تاب و تب کشید
آستیـن از پنجه زیــنب کــشید

تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پـرکشید و جــانب مقتــل شتافت

دیــد قــاتل در کنـار قتلگــاه
تیغ بـگْرفته بـه قصدِ قتلِ شــاه

تــا نیایـد دست داور را گـزند
کرد دست کوچک خود را بـلند

در هــوای یـاری دستِ خـدا
دسـت عبـدالله شـد از تن جدا

گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کـن ای همـه هستم فدات!

آمدم تا در رهت فـانی شوم
در منـای عشق قربـانی شوم

کاش می‌بودم هزاران دست و سر
تـا بـرای یـاری‌ات می‌شد سپر

قطره‌گر خون گشت، دریا شاد باد
ذره‌گـر شـد محو، مهرآباد بـاد

تو سلامت، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست

ای همـه جـان‌ها بـه قربان تنت
دســت عبــدالله وقـف دامنـت

چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ما هم بعد از این دستِ خداست

هر که در ما گشت، فانی ما شود
قطره دریایی چو شد، دریا شود

تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود را چون عَلم گیرم به دست

بــا همین دستم تو را یاری کنم
مثــل عبّــاست علـمداری کنم

بــود در آغوش عمّش ولوله
کز کمـان بشتافت تیـرِ حرمله

تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت

گوشة چشمی بــه عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد

بــا گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال

همچو جان بگْرفت مولا در برش
تــازه شــد داغِ علیِّ‌‌اصـغرش

گریـه مــا مرهـمِ زخـمِ تنش
اشک «میثم» باد وقفِ دامنش

شاعر: غلامرضا سازگار

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.