کتاب «یتیم غوره» که به زندگی خانوادگی و چالشهای سر راه جانبازان و رزمندگان دفاع مقدس پرداخته است، به همت انتشارات کتاب جمکران منتشر شد.
«یتیم غوره» به قلم فاطمه بختیاری درباره دختری شاد و بازیگوش است که مادربزرگش او را یتیم غوره صدا میزند. در طی حادثهای یتیم غوره که بر ترک موتور پدرش سوار بوده، همراه با پدرش تصادف میکند و به کما میرود. در طی مدتی که در کما است در عالم بیهوشی روحش آزادانه به سیر میپردازد و با شخصیت پدر جانبازش و همرزمان شهید پدرش آشنا میشود و اتفاقات زیادی را از سر میگذاراند ...
این کتاب برای نوجوانها نوشته شده، تا آنها را با قهرمانان گمنام آشنا کند. قهرمانانی که در میان ما زندگی میکنند و مثل مردم عادی به نظر می رسند.
کتاب «یتیم غوره» به قلم فاطمه بختیاری در 182 صفحه و با قیمت 120 هزار تومان توسط انتشارات کتاب جمکران منتشر و روانه بازار نشر شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «یاد خیابان جلوی پارک افتادم. آنجا را دیدم. خونهای کف خیابان موتور درب و داغان. از ترس دست بابا را گرفتم. اگر آن خونها برای ما بودند چرا اینجا بودیم؟ چرا درد نداشتیم؟ چرا بعد از تصادف به جای بیمارستان توی خیابان بودیم؟چرا کسی ما را نمیبیند و صدایمان را نمیشنود؟ این همه سوال به یکباره به ذهنم آمد. بدون این که به بابا بگویم بابا همه را شنید. بغلم کرد.
-بابا به قربانت برود... خودم مواظبت هستم.
-ما مُردیم؟
سوالم را نپرسیدم، اما بابا آن را شنید. جوابی را پیدا نکرد. برای همین به زوریک که کنارمان ایستاده بود، نگاه کرد.
-شما هنوز نمردید اما...
زوریک به بیمارستان اشاره کرد.
-حسن آقا! اینجا را میشناسی!
تا این را گفت یک مرتبه شب شد. بابا را روی موتور دیدم. جلوی در بیمارستان پیرمردی داشت به راننده ماشینی التماس میکرد. راننده کنار ماشین ایستاده بود. از دیدن راننده تعجب کردم. قیافهاش شبیه گرگ بود، اما پیرمرد انگار چهره او را نمیدید.
در مقدمه کتاب آمده است: «امروز ساندویچی تعطیل. تا بابا این را گفت، ننه بهش توپید: «یتیم غوره! عیالوار شدی، تنبلی را کنار بگذار».
- اگر بروم مغازه، کی شما را بیمارستان ببرد؟ کی کارهای بیمارستان را انجام بدهد؟
ننهجان به هیچکدام از سوالهای بابا جواب نداد و استکان چایش را سر کشید. بابا تکه نان بزرگی برداشت و روی آن کره و عسل گذاشت. طرف ننهجان گرفت. ننهجان اخم کرد.
- برای قندم بد است.
بابا لقمه را طرف مامان گرفت. مامان لقمه را گرفت، اما نخورد. خواست کنار سفره بگذارد که پشیمان شد. داد دست من. با خجالت گفت: «نمیتوانم چیزی بخورم».
بابا یک لقمه کلهگربهای برای خودش گرفت و پرسید: «امروز کار تمام میشود؟».
ننهجان بُراق شد: «تو عقل نداری؟ زن زائو که وقت و ساعت حالیاش نیست. شاید تا رفتیم مریضخانه بچه به دنیا آمد. شاید تا فردا طول کشید».